٭ مؤمنانهیِ 17
من شيطانی بهراهِراستهدايتشدهام، و از همه بيشتر قدرِ هدايت را میدانم. بهمجرّدِ اينکه از دهانِ مبارکِ رسولالله (ص) عنوانِ زبرائيلِ حکيم را شنيدم، بیاختيار دچارِ خضوع شده، و نفسام را در سينه حفظ کردم.
پيرمرد در گوشهای نشسته، و مانندِ معلّمی طلبکارِ تکاليف، به چهرهیِ دستپاچهیِ پيامبرِ اکرم (ص) خيره شد. باورم نمیشد که پيامبری که هر نفس و آروغ، و حتّی گوزِ مبارکاش، تعبير به آيه يا حديثی تکليفآور برایِ بشريّت میشود، در مقابلِ اين حجمِ چروکيده، اينگونه ساکت و مرتعش شده باشد. پيرمرد بالاخره طاقت نياورد و گفت: حالا ديگه برایِ فرار از دستِ من، از خونهت فرار میکنی؟ چيه؟ تکاليفی را که بهت محوّل کرده بودم، انجام ندادی؟
خاتمالانبيا (ص) با صدایِ مملوّ از خجالت فرمودند: معلّمِ گرامی! به وصيّتِ شما عمل کردم، و ديشب موضوعِ الله را با جميعِ اصحابام در ميان گذاشتم. مرا ببخشيد که گرفتاریهایام زياد بود، و فرصت نکردم سورههایِ مرحمتی را حاضر کرده، و برایِ کاتبانِ وحی قرائت کنم.
پيامبرِ اکرم (ص) دوباره کتاب و دفتر و دستکِ مقابلشان را بههم زدند، تا وانمود کنند دانشآموزی کوشا هستند. پيرمرد کتابِ قطوری را که بههمراه آورده بود، مقابلِ خود گشود، و مانندِ معلّمی که قصدِ گفتنِ دشوارترين ديکتهها را دارد، نيشخندی زهرآگين بر لب نشاند. پيامبرِ اکرم (ص) خاضعانه گفتند: ای مولایام! راستاش، امروز برایِ امتحان آمادگی ندارم. ديشب غزوهای سهمگين، بهصورتِ ناخواسته، رخ داد؛ و از مرورِ تکاليف غافل ماندم.
: دوباره سرِخودی مرتکبِ غزوه و جهاد شدی؟ اينبار سرِ چی بود؟ شکمِت؟ زيرِ شکمِت؟
: خير ای معلّمِ کبير! سرِ مصالحِ اسلام و مسلمين بود. به ساحتِ نبوّتِ من، بیحرمتی شده بود.
: مــمّـــد! مثلِ اينکه امرِ نبوّت برایِ خودت هم مشتبه شده؟ خبرش را سرِ شب برایام آوردهاند. ما به هزاران حيله متوسّل [1] شدهايم، تا تو را در مقابلِ مردم ارحمالرّاحمين[2] جلوه دهيم؛ آنوقت تو سرِ دو سيــخ کبابکوبيده، صحابهیِ خود را ناقص میکنی؟
: سـه سيخ بود، ای زبرائيلِ حکيم.
: تعدادِ سيخ مهم نيست. انگشتان دستِ او مهم است، که علی آنها را جويده. بدبختانه در مقابلِ جمع مرتکبِ اين امر شدهايد، و چارهای نيست جز توجيهِ آن. بنا داشتم مجازاتِ سارق را در اين دينِ جديد، قدری انسانیتر کنم، تا بلکه آبروداری شود. امّا چارهای نيست جز تنفيذِ مجازاتهایِ جاهلیِ رسومِ متعفّنِ حجاز. بنويس مــمّـــد! مجازاتِ سارق را قطعِ چهار انگشت بنويس. علی انگشتانِ کدام دستِ ابیلهب را خورد؟
: نخورد. تفاش کرد. فکر کنم دستِ راستِ اون دزد بود.
: بنويس دستِ راستِ سارق بايد بهاندازهیِ چهار انگشت بريده شود. ولی جانِ هرکس که دوست داری، قدری خودت و شکم و زيرشکمات را نگهدار، که از بس بر مبنایِ اشتباهاتِ تو، احکامِ غيرِ مشروعِ جاهليّت را گردن نهادم، از موسی (ص) خجالت میکشم. من هم آدمام. چرا رسالتِ سنگينی را که بهدوش داريم، فراموش میکنی مــمّـد؟ تو حاصلِ عمرِ منی، و همهچيزم را بهخاطرِ پرورشِ تو بهخطر انداختهام. میدانی که اگر سنّيانِ دينِ يهود از ماجرا خبر شوند، چه به روزگارمان میآورند؟
پيامبر (ص) ساکت بودند. من طاقت نياورده و طوریکه خشمِ زبرائيلِ حکيم را موجب نشوم، گفتم: سُنّیهایِ دينِ يهود؟ سر در نمیآورم؛ مگر دينِ يهود هم شيعه و سُنّی دارد؟ اينجا که بايد قلبِ جهانِ اسلام باشد.[3] منِ رهگمکرده را راهنمايی کنيد.
پيرمرد به من خيره شد. نگاهاش گرمایِ آتشِ جهنّم را برایام تداعی کرد. خود را در پشتِ پيامبرِ اکرم (ص) پنهان کردم. ايشان مانندِ پدری مهربان، که برایِ حفظِ فرزند، ناخودآگاه دل به هر دريایِ پر هولی میزند، مرا در پناه گرفته و فرمودند: جسارتِ اين پسرکِ بخيهبهسر را به من ببخشيد، ای معلّمِ بزرگوار.
پيرمرد "لا اله الّا يـهـوه" گويان، سعی در فرونشاندنِ آتشِ غضبِ خود نمود، و بعد از لختی، رو به محمّدِ مصطفی (ص) گفت: ایکاش میتوانستم دردِ بیدرمانِ بیپسریِ تو را درمان کنم. امّا چهکنم که پيرم و از قوّهیِ باه محروم. آقایِ محترم که بناست خاتمالانبيا باشيد! باز هم يه پسرِ يتيم ديدی، و فيلات يادِ هندستون کرد؟ مگر چندينبار سرِ اين مسأله، بهروشِ بالينی، دردت را التيام نبخشيدهام، و نگفتهام هر يتيمی پسرِ تو نيست. چرا نمیخواهی درک کنی که يکی از خصوصيّاتِ انبيایِ عظام، نداشتنِ فرزندِ پسرِ لايق است. همه پيغمبرِ اکرم، موسی (ص) را میشناسند، امّا آيا کسی اسمِ پسرش را میداند؟ عيسایِ بدبخت که جایِ خود دارد. باکره از دنيا رفت. از سلمانِ خودمان هم شنيدهام پسرِ زرتشت مالی نبوده. چشمانات را باز کن، مــمّـــد! نداشتنِ پسر، تنها برایِ افراد عادّی ننگ است. تو ناسلامتی پيغمبری. متأسّفانه تو هنوز خود و رسالتات را باور نکردهای. بشکند اين دستام که تو را انتخاب کرد. ایکاش گذاشته بودم در همان خيمهیِ سبزت میماندی، و هر روز هزار مشتریِ گردنکلفت را پذيرا میشدی. ایکاش وقتام را برایِ تعليم و تعلّمِ تو تلف نکرده بودم. اصلاً امروز اين دفتر و دستک را کنار بگذار. گفتنِ خاطراتِ گذشته، موجبِ تنبّهِ ذهن میشود. اين سحرگاهِ خجستهیِ روزِ شنبه را روزِ يادآوریِ اعمالِ گذشته فرض کن. بگو رسالتِ تو چيست، و برایِ چه برگزيده شدهای.
پيامبرِ اکرم با دستمالی عرقِ شرم را از جبينِ مطهّرشان زدوده، و شروع به صحبت کردند: چطور میتوانم از خاطر ببرم الطافِ بیپايانِ شما را ای زبرائيلِ حکيم؟ تمامیِ ماجرا در مقابلِ چشمانام است. آن قافلهسالارِ خاطی، بعد از بیسيرتکردن، مرا به قوّادی بیرحم در ساحلِ مديترانه فروخت. نوجوان بودم، و خواهان بسيار داشتم. خيمهای سبز برایام برپا کرده، و از بامداد تا شامگاه، بدنام را مانندِ گوشتِ قربانی، بهزيرِ چنگالِ مشتريانِ حريص انداخت. دور از کاشانه و قبيلهام، هر روز با اميدِ مرگ از خواب برمیخاستم؛ و هر شب را نااميد و بیپناه، به خواب و کابوس میگريختم. هزاران مشتری، از هر دين و تباری را بهخود ديدم. هرکدام بهزبانی ناشناخته در گوشام نجوا میکردند، و خاطره و قصّهای از سرزمين و دينِ خود میگفتند. مدّتها گذشت، و دو سه بار فرارِ ناموفّقام، عرصهیِ نگهبانیِ قوّادِ اعظم را بر من تنگتر کرد. با زنجيری به تخت بسته شده بودم، و عملاً زندانی بودم. در نااميدیِ مطلق، هر روز از الله و هر بتِ ديگر که به ذهنام میرسيد، مرگام را طلب میکردم؛ تا اينکه در سالی که درست بهخاطر ندارم، در ايّامِ خجستهیِ عيدِ يهوديان، کسی به خيمهام وارد شد. بدنِ لختام را پوشاند، و معجزهگونه قفلِ زنجيرم را گشود. دستام را گرفت، و بعد از پرداختِ کيسهای مملوّ از شِــکـِـلِ مسين، آزادیام را خريد. آن نجاتدهنده تو بودی، ای زبرائيلِ حکيم. باز هم بگويم ای معلّمِ بزرگوار؟ تا اينجا که گفتم برایِ تحقيرم کافی نبود؟
پيرمرد گفت: نــچ. هنوز کافی نيست. باز هم بگو. ذهنِ تو، هنوز احتياج به تنبّه دارد.