٭ مؤمنانهیِ ۳۰
نمیدانم چرا با شنيدنِ نامِ آن مردِ عظيمالجثّه، ناگهان اميرالمؤمنين (ع) شروع به گريه کرده، و در گوشهای بهرویِ زمين نشستند. مالکِ اشتر که حقارتِ خصماش را دريافته بود، شمشيرِ برّان را بهگوشهای انداخت، و تکّهدستمالی برداشته و به علی (ع) داد. مولایِ متّقيان چهرهیِ گرياناش را در دستمال پنهان کرده و گفت: گُه خوردم، ای مالکِ اشتر! العفو العفو.
مالک نيز در گوشهای نشست و گفت: امروز عصر وقتی به شهر بازگشتم، ديدم اهالی با چشمِ ديگری به من مینگرند. کسی برایِ فشردنِ دستام نزديکام نيامد، و هيچکس به من تهنيتِ آزادیام را نگفت. وقتی به خانه رسيدم اين ضعيفه را ديدم که با شکمِ ورقلمبيده، در مقابلِ آينه نشسته و سرخاب و سفيداب میکند. دنيا دورِ سرم چرخيد. ضعيفه بهجایِ خوشآمدگويی، به تتهپته افتاد، و شکماش را از من پنهان کرد. از منی که شرعاً شویاش هستم، رو گرفت. يازده ماهِ تمام، اسيرِ کافرانِ حرامی بودم. هزاران زخمِ کاری به بدنام فرودآوردند. با آهنِ سرخ، کلمهیِ «اسير» را بر پيشانیام حک کردند. مانندِ بردگان، به بيگاریام واداشتند. صبح تا شب، ناسزا بارم کردند؛ و شب تا به صبح، مانندِ سگی وامانده، آزارم دادند. زيرِ آنهمه خواری و خفّت خرد نشدم؛ امّا با ديدنِ شکمِ برآمدهیِ زنام، متلاشی شدم.
بعد از تلاشِ بسيار، موفّق شدم با رندیِ خاصّی، خود را از آن اردوگاهِ جهنّمیِ مخصوصِ اسرا، رهايی بخشم. دلام خوش بود که همسرِ زيبارویام در انتظارِ بازگشتام لحظهشماری میکند. زهی خيالِ باطل. بیآنکه تهديدش کنم، خودش مقر آمد. میشنوی ای علی؟ خودِ ضعيفه گفت که يکهفته بعد از رسيدنِ خبرِ مفقودالاثر شدنام، با بقچهای رطبِ مضافتی بهنزدش آمدهای، و قسمِ جلاله خوردهای که شهيد شدهام. تو سردارِ آن غزوهیِ محکوم به شکست بودی، ای پسرِ ابیطالب! و تو بودی که بهدروغ خبرِ مرگام را آوردی. من ديگر توانِ بازگويی را ندارم. ای ضعيفهیِ شکمپر! خودت بگو از رذالتِ اين مرتيکه (ع).
زنِ مالک بيش از پيش خود را در چادرِ ضخيماش پيچيده، و با صدايی لرزان گفت: خداوندا منِ روسياه رو ببخش. بعله، ايشون با اون جعبهیِ خرما اومدن خواستگاری. لباسِ سياه تنام بود. گفتم اينجوری که بده؛ اون بدبخت تازه شهيد شده، و عدّهم بهسر نيومده. امّا ايشون گفتند که من امامام و نايب پيغمبر. قوانينِ شرعی برایِ عوامه، و ماها جزوِ خواصايم. همونجا خودشون خطبهیِ صيغه رو جاری کردند و گفتند: پاشو لباسِ سياهِت رو در بيار که شگون نداره. منَم ديدم چارهای جز اطاعتِ امرِ اميرالمؤمنين (ع) رو ندارم. خلاصه، همونشب تا نصفِشب اينجا بودند، و هزار رقم حرفهایِ خوبخوب زدند. از شيرينیِ عسلها و از نورانيّتِ غرفههایِ بهشت تعريف کردند. بعدشَم شد آنچه که نبايد میشد. حالا هم که خاکِ عالم بر سرم شده. شُوَرَم برگشته، و منِ رسوا هم با خيگِ بالااومده اينجا نشستهم. ایکاش توُ دينِ مبينِ اسلام خودکشی گناهِ کبيره نبود، تا میرفتم از دکّانِ روحالله در سرِ کوچه، يهکاسه زهرِماریيی چيزی میخريدم و تا ته سر میکشيدم.
زن بهگريه افتاده و مشغولِ زدودنِ اشکها با چادرش شد. مالک سری تکان داده و کلاهِ جنگیاش را بالاتر گذاشته و گفت: بيا اينَم از جهادِ ما. رفتيم فی سبيلالله جهاد کنيم، بهنامردی فرستادنمون جلویِ خيلِ دشمن؛ حالا هم بايد کلاهِ بیغيرتی سرِ خودمون بذاريم. وقتی توُ محاصرهیِ خصم بودم، يه نامرد پيدا نشد که بياد کمکام. ای پسر ابوطالب! حالا که خوب فکر میکنم، میبينم تمامِ اون قضايا توطئه بوده تا سرم رو بهسنگ بکوبی، و اين ضعيفه رو تصاحب کنی. چرا ساکتی؟ تو که خطبهخوانِ مبرّزی بودی، جاکش (ع)!
مولایِ متّقيان با شرمندگیِ تمام، عرق از پيشانی و اشک از چشم سترده و گفت: ببخش مرا، ای مالکِ اشتر. قول میدهم جبران کنم. بگذار حکومت بهدستام بيفتد، آنگاه تو را حکمرانِ بهترين منطقه خواهم کرد. در موردِ بچّهیِ توُیِ شکمِ زنات نيز نگران مباش، که میگوييم در اين خانه نيز مانندِ خانهیِ مريمِ عذرا (ع) معجزه رخ داده است. منطقی باش، ای مالک! اگر مرا بکشی چيزی نصيبات نخواهد شد؛ امّا اگر زندهام بگذاری، تا قيامِ قيامت سپاسگزارت خواهم ماند.
مالک بعد از لحظهای تفکّر، سری تکان داده و گفت: مردی درهمشکستهام. آنچه دارم تنها داغِ اسارت بر پيشانیست، و همسری حامله از غير، و مشتی خاطراتِ کشنده از دورانِ اسارت. من بيچارهتر از هر بيچارهای هستم. بدبختانه قتلِ نفس، آنهم قتلِ مولا، در دينِ مبينِ اسلام جايز نيست؛ و چارهای ندارم جز قبولِ پيشنهادت، يا علی بن ابیطالب.
با بدرقهیِ مالک و همسرش، از خانه بيرون آمديم. نيمههایِ شب شده بود. کيسههایِ نانِخشک و انگشتری، در خانهیِ مالکِ اشتر باقی مانده بود. علی (ع) مانندِ مردهای که جانِ تازهای بهچنگ آورده باشد، بهتندی بهراه افتاد. پرسيدم: کجا میرويد يا مولا؟
فرمودند: گُهِ زيادی مخور، و بهدنبالام بيا. نمیدانم اين از نحوستِ قدمِ تو بود که امشب اين ماجرا بر من اتّفاق افتاد، يا از نفرينهایِ آن فاطیلگوری (س). نه انگشتری در بساط داريم و نه نانِخشکی که بهبهانهاش به خانهای رفته، و انفاق کنيم. آه ای خدایِ منّان! اين چه شبِ پر ادباریست، امشب. شهر پر از بيوهزنِ چشمبهراه است، و ما ناتوان از کمک به آنان. عيشِ مقدّسمان منغَّص گرديد، امشب. بهدنبالام بيا ای پسرکِ بخيهبرسر. بايد برويم به نخلستانِ فدک، تا بلکه در آنجا عقده از دل بازگشايم.
Û