٭ مؤمنانهیِ ۲۸
همانطور که میدانيد من شيطانی بهراهِراستهدايتشدهام که منقاشِ طبيبالاطبّا بيشترکِ مغزِ سابقاً گمراهام را با لطفی بیکران بيرون آورده است. بعد از آن جرّاحیِ خارقالعاده، من به شيطانکی يازده-دوازدهساله معصوم بدل شدم، و يقيين دارم از نظرِ حدّتِ ايمانام موردِ رشکِ تمامیِ فرشتگانِ عابدِ الهی هستم.
ابرمردِ تاريخِ اسلام (ع) بعد از خوردنِ نان و خرمايی مختصر، مانندِ هر مردِ پر تلاشی که شش روزِ هفته را مثلِ سگ جان میکند، و بعدازظهرهایِ روزِ تعطيل را بهخواب میگذراند، به متکّایِ نهچندان نرمشان پناه بردند. بهجایِ خروپفِ معمولی که دلالت بر غفلت دارد، خروپفی عجيب از مولایِ متّقيان (ع) منتشر میگشت که در آن میشد بهخوبی طنينی از الحانِ دعاگونهیِ بهشتيان را شنيد. حسنين (ع) که هنوز از خوردنِ اجباریِ نان و خرما پکر بودند، در گوشهای از حياطِ خانه بهگونهای که صدایشان مزاحمِ خوابِ پدرِ بزرگوارشان نشود، مشغولِ بازی بودند، و خيلِ مورچههایِ اسبی را بهنيابت از لشکرِ کفّار بهآتش میکشيدند. قنبر که ساعتی پيش له و لورده شده بود، در داخلِ طويله مقداری از کاه و پيزرِ خشکيدهیِ براق را قرض کرده و اندامِ دردمندش را بهميانِ آن انداخته، و در دل با صدايی ناشنيدنی از درد میناليد. دلام بهحالِ پيرمردِ سياه میسوخت. بهکنارش رفتم. مانندِ مردهیِ بیکسی که از سياهیِ اعماقِ قبر، فاتحهخوانی را ديده و به عشقاش جانی تازه گرفته، اندامِ خردشدهاش را جابهجا کرد و گفت: بازم محبّتِ تو، ای پسرکِ غريبهیِ بخيهبرسر. يکعمر بدبختی کشيدم، و نوکریِ درگاهِ اينا رو کردم؛ اينَم سرنوشتام. تنها دلام خوشه که با اون تصويرِ جوان و سفيدی که نقّاشِ کاشغری ازم کشيده، نامام در تاريخ بهنيکی برده بشه. راستِش، من با اينکه توُ مرکزِ امّالقرایِ اسلام، سعادتِ نوکریِ اهلِ بيت نصيبام شده، چندان به اوندنيا اعتقاد ندارم. خدايی که توُ ايندنيا بندههاش رو فراموش کرده، حقِّ حسابوکتابکشيدن از اونا رو نداره. کلمهیِ عدالت، لقلقهیِ دهنِ اينا و خداشونه؛ امّا ما که تا بهحال رنگِش رو نديديم. مگه من چه هيزمِ تری به خدا فروخته بودم، که با اين رنگِ سياه آفريدهتَم؟ مگه من چه بدی در حقِّ کسی کرده بودم، که بايد بهعنوانِ حاصلِ تجاوزِ نيمهشبِ ارباب به کنيزِ سياهی متولّد بشم. همين حمزه (ع) که آنتونیکوئينه، برادرِ ناتنیِ منه. منتها، مادرش هم سفيده و هم عقدی.
من با بهت پرسيدم: قنبر! اگر برادرِ ناتنیِ حمزه (ع) باشی، بهمعنیِ اينه که عمویِ رسولالله (ص) هستی.
قنبر گفت: بعله. البتّه اگر مادرم کنيز نبود، و رنگام سياه نبود! نيمی از سياهان و رنگينپوستانِ برده و کنيز، از تخم و ترکهیِ اينها هستند؛ امّا هيچکدام از ما را لايقِ خويشاوندیِ خود نمیدانند. اين خاندان هم مثلِ بقيّه هستند. فقط تفاوتشون با بقيّهیِ قريش اينه که خودشون رو تافتهیِ جدابافته و موحّدِ ذاتی میدونن. حتّی اجدادشون رو هم که روزی هزاربار جلویِ هر بت و نابتی دولا و راست میشده، بهضربِ تحريف، میگن مسلمون بوده. وقتی به مسألهیِ حقوقِ ماها کنيززادههایِ بدبخت میرسه، زرتی میگن عرفِ جامعه چنينه و چنانه. اينا به هر کنيزی که دلشون خواست دستدرازی میکنند. بچّهیِ بهدنيا اومده هم بالاجبار بردهست.
ای کيرم توُ مرامِت خداوندِ جاکش! تو که صدوبيستوچهار هزار پيغمبر فرستادی، دستِت چلاق بود برایِ يکدفعه هم که شده، يکنفر سياهِ بدبخت بهعنوانِ پيغمبرِ خودت انتخاب کنی، تا اين رسمِ شنيع برایِ هميشه از تاريخِ بشريّت محو بشه؟ اينه عدالتِت، کسکش؟ اينه حکمتِت، پفيوز؟ ما بردهها شديم وجهالمصالحهیِ آقايان با خدایِ خودشون. میگوزند و نمازشان باطل میشود، بايد غلامی را طعام دهند. ای ريدم به دينِ مبينتان که طعامِ من مساویست با چُسِ يکنفر مؤمن، که از فرطِ پرخوری در هنگامِ رکوع و سجود، گوزيده. ایکاش میريد تا مجبور میشد بهجایِ يک غلام، ده غلام را طعام دهد. ایکاش مؤمنی پيدا میشد تا در موقعِ عادتِ ماهانه با خواهرِ خود جماع میکرد، تا بلکه از برکتِ کثافتکاریاش مجبور میشد غلام يا کنيزی را آزاد کنه. سيری و آزادیِ ما، مرتبط شده به سولاخکونِ مؤمنين، و ميزانِ ترشّحاتِ زنانهیِ مؤمنات. سيری و آزادشدنِ ما، مرتبط شده با گناهکردنِ آن مخلوقِ خوارکسّه، و بخشيدنِ آن خالقِ خوارکسّهتر. آ خدایِ بیهمهچيز! حالا ما سياها بهکنار، نمیشد يکدفعه يک زن رو بهعنوانِ پيغمبر برایِ تربيتِ آدما بفرستی؟ مگه همهش نمیگن مرد از دامنِ زن به عرش میره؟
سعی کردم با تسلّیدادنِ قنبر، دهانِ کفرگویِ او را بههمآورم؛ امّا پيرمردِ بينوا با گريهای از مرکب سياهتر، ادامه داد: يکعمر نوکری و بردگی بکن، اينَم مزدِ دستام. به همون خداوندِ جاکشی که اينا مدّعیش هستند قسم، درسته که با رسولِ اکرم (ص) رفته بوديم دکونِ کبابی، امّا ماها فقط سياهیلشگر بوديم. سرِ يهخرده نونِ چرب و دو سيخ گوجه و يهسر پياز، ببين چه بهروزم آورده. اينا همهش تظاهر بود، تا پيغمبر بگه ما هم بعـــله، طرفدارِ ضعفا هستيم. هرروز هزار تا آيه و سوره و حرف و حديث میآری، خُب يهدفعه هم بگو بردگی حرامه و شر رو بکن. همهش آيه میآره در موردِ کردن و نکردن، و قهر و آشتی درِ حرمِ بی در و پيکرش. اين مولایِ ما هم که از اون بدتر. ای ريدم به لایِ اون لقمهیِ نون و خرمايی که جلویِ مردم میخوری، علی (ع)! ایکاش ستارههایِ شب زبون باز میکردند و میگفتند تو شبها و نيمهشبها مشغولِ چه اعمالِ شنيعی هستی. ای پسرکِ بخيهبرسر! از ما گفتن؛ اگر امشب با اميرالمؤمنين (ع) رفتی بيرون، حواسِت رو جمع کن. فکر کن چشمات کورن. فکر کن گوشات کرن. فکر کن تتمّهیِ مخِت رو هم توُ جمجمه نداری. توبرهیِ انگشتر و نونخشک رو میندازی روُ کولِت و با دو ذرع فاصله از حضرتِش راه میری. صمّالبکم!
قنبر از شدّتِ ضعف و درد از حال رفت، و ساکت شد. من مطمئن بودم حرفهایِ کفرآميزِ اين نوکرِ با وفایِ خاندانِ نبوّت و امامت، تنها هذيانیست که بیاختيار از ذهنِ تبدارش تراوش کرده. برایِ آنکه سردش نشود مقداری کاهِ خشکيده را بهرویاش ريختم، و از طويله بيرون آمدم. خواستم بهسویِ حسنين (ع) رفته و در بازیِ آنان شرکت نمايم، که با اخموتخمِ آنها مواجه شدم. به دالان رفته و مانندِ سگی لنگ، زانو در بغل گرفتم، و در چرت فرو رفتم. ساعتی به غروب مانده بود که بههمراهِ ضربهیِ لگدِ پر عطوفتِ مولایِ متّقيان (ع) از چرت بيرون آمدم. حضرتاش دو کيسهیِ کهنه جلو-ام انداخت و فرمود: توُ يکیش نونخشک میريزی، و توُ يکی ديگهش انگشتر. يهلقمه نون و خارک هم بخور که توُ راه گشنهت نشه.
توبره بر دوش، بهدنبالِ اميرالمؤمنين (ع) از خانه بيرون آمدم. اين اوّلين باری بود که پا از آن خانهیِ عفاف و عصمت بيرون میگذاشتم. تنها دو سه روز قبل بود که از دستِ اوهامِ گرگگونهام "يا زهرا" گفته و به دُختِ پيامبرِ اکرم (س)(ص) متوسّل شده بودم؛ امّا بهنظرم میرسيد که سالهاست با اين خانوادهیِ مطهّر محشور شدهام.
حضرتِ علی (ع) خود را در گونیِ پاره و مندرسی پيچيده بودند، بهگونهای که هيچکس گمان نمیبرد اين هيکلِ گونیپيچ همان ابرمردِ بزرگِ تاريخِ خونبارِ شيعهست. بهخود گفتم که چقدر ايشان عزّتِ نفس و بزرگیِ روح دارند، که نمیخواهند بخشش و دهشِ خود را بهرخِ ديگران بکشند. [1] هوا کاملاً تاريک شده بود. هيچ رهگذری در کوچهپسکوچهها بهچشم نمیخورد. تنها از طرفِ محلّهیِ جهودها صدایِ ملايمِ تار و تنبکی طربانگيز بهگوش میرسيد. حضرتاش لحظهای ايستادند و قبضهیِ ذوالفقار و کمربندِ پرهيبتِ خود را در ميانِ پنجههایِ مردانه فشردند. گمان بردم عنقريب است که بهسویِ آن محلّه يورش برده، و کوچک و بزرگشان را ادب نمايند. ايشان کمربند از کمر گشوده و بههمراهِ ذوالفقار به من دادند. جلالخالق! آيا اميرالمؤمنين میخواستند با دستِ خالی آنان را ادب نمايند؟ هنوز برایِ پرسشام پاسخی نيافته بودم که ديدم ايشان در کنارِ ديواری نشسته و شرشر میشاشند. بعد از انجامِ عملِ واجبهیِ استبراء، سرِ آلتِ مطهّرشان را با کلوخی پاک کرده و کلوخِ آلوده را بهداخلِ حياطِ همان ديوارِ شاشآلود انداختند. صدایِ آخی پُرملاط از درونِ حياط بهگوش رسيد. صدا آشنا بود. حضرتاش پا به گريز گذاشته و من نيز با عجله بهدنبالِ ايشان گريختم. دل بهدريا زده و پرسيدم: آيا اين خانهیِ ابوسفيان، و آن صدایِ پر درد از آن معاويّه نبود؟
اميرالمؤمنين در حالِ بستنِ کمربندشان فرمودند: اينها مشتی ضدمذهبِ غيرِانقلابی هستند که منافقانه خود را در کسوتِ مؤمنين جای دادهاند. ایکاش قدرت داشتم بهجایِ آن کلوخِ آلوده، نيمی از کوهِ احد را کنده و بر سرشان بکوبم. ای پسرکِ بخيهبرسر! تو از قنبر باهوشتر بهنظر میرسی که توانستی صدایِ معاويّهیِ ملعون را تشخيص دهی. اميدوارم زبانات قرص و محکم باشد، و از آنچه میبينی و میشنوی برایِ ديگران خبرسازی نکنی.
بهتأييدِ فرمايشاتِ مولایِ متّقيان (ع) سری جنباندم، و بهدنبالِ ايشان، خود را به دلِ تاريکِ کوچهها انداختم.
[1] با آنکه حتّی شيطانِ رجيم نيز بر عزّتِ نفسِ مولایِ متّقيان (ع) صحّه میگذارد، معالاسف عدّهای جفاکار و نادان مدّعی هستند علی بن ابیطالب (ع) فقط بهخاطرِ پنهانکاریِ اعمالِ شنيعاش، خود را گونیپيچ مینموده است. آن بیمروّتان میپرسند که مگر حضرتِ علی (ع) چه کار خلافی انجام میداده، که مجبور بوده صورتِ خود را بپوشاند؟ در جواب بايد گفت: درست است که سارقين و تجاوزکاران، هميشه با ماسک و پوشش به اعمالِ خلاف ارتکاب میورزيدهاند، اما هر ماسکبرچهرهای که دزد نيست. همانطور که هر مکتبرفتهای باسواد نيست، و هر چلاقی رهبرِ فرزانه. اصولاً هرچيزی میتواند خلافِ خودش باشد. علّامه تباتبائی در متن، و استاد متهّری در حاشيهیِ کتابِ مشهورشان [اصولِ تلسفه و روشِ کيالکتيک] بهلحاظِ فلسفی، دوگانگیِ همهیِ يگانگان، و يگانگیِ هر چندگانهای را، با براهينِ مستدل اثبات کردهاند. بنابراين ۱- علی (ع) جاکش نبوده، بلکه مظهرِ عدالتِ اجتماعیِ شيعه میباشند. ۲- ايشان تنها نيمهشبها برایِ امرِ خير از خانه خارج میشدهاند. ۳- علی، علیست؛ همانطور که فاطمه فاطمهست.