٭ مؤمنانهیِ ۳۲
من شيطانی پاکنهادم که بنا به مرحمتِ باریتعالی شفا يافتهام، و مانندِ پسرکی نابالغ و بیگناه، همنشينِ نبی (ص) و ولی (ع) گشتهام.
مولایِ متّقيان (ع) بعد از نوشيدنِ جرعهای از آن آبِ آتشين، قاشقی ماست و خيار بهدهان گذاشت. آشکارا معلوم بود ماست و خيار از فرونشاندنِ آتشِ درونِ مولایِ متّقيان (ع) عاجز است. سلمان جرعهای ديگر برایِ حضرتاش (ع) ريخت، و مانندِ ساقیِ دلسوزی گفت: امشب درهمتر از هميشه میبينمات. تو را چه شده که ابروانات مانندِ گرهی کور، پيشانیِ مبارکات را آذين بستهست؟
رادمردِ بزرگِ اسلام (ع) خاموش و درهم، ساغر پشتِ ساغر بالا انداخته، بعد از آنکه کوزهیِ خالی در گوشهای افتاد، زار و نزار به عمودِ خيمه تکيه داده، و از خود بیخود شدند.[1] گمان بردم ايشان بر اثرِ خستگیِ ناشی از مجاهدتهایِ روزانه و صد البتّه شبانه، بهقصدِ استراحت يله شدهاند. امّا خوب که نگاه کردم، ديدم میکوشند چشمانِ پر اشکشان را از ديگرانی که من و سلمان باشيم، مخفی نمايند. سلمان، فتيلهیِ پيهسوز را پايينتر داده، و دستی بر شانهیِ علی (ع) زد، و بهآرامی گفت: دردت را بگو، ای علی! بيرون بريز آنچه را که مانندِ خوره، جانات را میخورد. من مثلِ هميشه محرمِ رازهایِ توام.
من نيز خايهمالانه دستمالی تميز بهسویِ مولایام (ع) گرفتم. علی (ع) فينی اساسی در دستمال نموده، و ناگهان مانندِ آتشفشانی هميشهخاموش که محتاجِ زلزلهای خفيف برایِ فوران بوده، ترکيد. من و سلمان نيز از مويهیِ مولا (ع) بهگريه افتاديم. کلامِ مولا (ع) مانندِ چشمهای گرم و رخوتآور، بهآرامی از ميانِ لبانِ مبارکاش جريان يافت: چه بگويم، ای سلمان؟ از کجا بگويم، ای سلمان؟ از لحظهیِ تولّدم بگويم؟ از آن روزی که مامام دچارِ دردِ زايمان شده بود؟ از آن روزی که پدرم در را بهرویِ مادرِ در شرفِ زاييدنام بسته بود، و مامِ بیپناهام مجبور شد در کوی و برزنِ مکّه، بهدنبالِ پناهگاهی بگردد، تا بارش را بهزمين بگذارد؟ بلی، من قبل از تولّدم به ناهودگیِ دنيا و انسانهایاش پیبردم. پدرم به مادرم انگِ خيانت زده بود؛ و اگر نبود شغلِ کليدداریِ بتخانهیِ کعبه، گردنِ مادرم را در همان هفتههایِ اوّلِ حاملگیاش زده بود. سلمان! خودت میدانی که يکی از شرايطِ لازم برایِ شغلِ کليدداری، آلودهنبودنِ دستِ کليددار به خون است. پدرم شغلاش را دوست میداشت، و صبر پيشه کرد. حياتِ من و مادرم، مرهونِ رسمی جاهلی بود که اينروزها، هرروزه با همين ذوالفقارم، در صددِ نابودکردناش میباشم. اين دوگانگی، يکی از دردهایام است. هنوز گفتهها دارم از دلِ ريشام، ای سلمان! بلی، مادرم مانندِ سگهایِ در شرفِ زايش، به هر آشنا و غريبهای که رو زد، با دشنام و غيظ رانده شد. يکی از غلامانِ پدرم که از همه سفيدتر بود، به بهانهیِ تميزکردنِ داخلِ کعبه، دستهکليدِ پدرم را گرفته، و با مشتی برده و غلامِ بدبخت، بهصورتِ تصنّعی در حالِ گردگيریِ بتها بود. پدرم چشمِ ديدنِ آن غلامِ سبزهرو را نداشت؛ و بعدها فهميدم بر سرِ بارداریِ مادرم، به وی مشکوک بوده است. القصّه، غلامِ موردِ بحث، ديگران را پیِ نخودسياه فرستاده، و مادرِ بیپناهام را بهداخلِ بتکده آورد. همانجا بود که من متولّد شدم. هيچ تنابندهای نبود تا ولادتام را خجسته بدارد، الّا مشتی بتِ بزرگ و کوچک. هيچ پشتيبانی نبود تا بانگِ اذان در گوشام نجوا کند، الّا بتهايی که بعدها مجبور شدم در کمالِ قساوت، تبر بر اندامشان فرود آورم. اينهم رنجی ديگر در حياتِ پر محنتام، ای سلمانِ فارسی! پدرم در مقابلِ کارِ انجاميافته قرار گرفته بود، و کاری از دستاش برنمیآمد؛ الّا پذيرفتنِ ظاهریِ مادرم و نوزادش. نوزادی سبزهرو، که هيچ شباهتی به سفيدیِ برادرِ بزرگترش عقيل نداشت! سالها گذشت، و هيچکس از خواری و خفّتی که درونِ آن خانه به من و مادرم روا داشته میشد، آگاه نبود. بيچاره آن بردهیِ سياه، که نمکاش میناميدند، بر اثرِ خوردنِ شيرهیِ زهرآگينِ خرمایِ اهدايیِ پدرم، بدرودِ زندگانی گفت. مرگِ نمک، حقيرتر از حياتِ نکبتبارش بود؛ و هيچکس به پدرم گمانِ سوء نبرد. مانندِ غريبهیِ يتيمی، بر سرِ سفرهیِ ابوطالب مینشستم، و خورشِ نانِ خشکيدهام، غيظ و چشمغرّه بود. تنها دلخوشیام به پسرعمویام (ص) بود که بهتازگی از شامات برگشته بود، و او نيز با نگاهِ سردِ آشنا و غريبه روبهرو بود. در خلوت و جلوت، به اَمرَدی متّهماش میکردند، و زن به او نمیدادند. بالاخره، با توسّل به آشنايانی که داشت، عجوزهای يائسه او را بهاجبار بهشوهری انتخاب کرد تا بلکه ننگِ مردنبودناش از اذهان پاک گردد. من و او مانندِ هم بوديم. او بهاجبار زناش را تحمّل میکرد، و من بهاجبار حضورِ ابیطالب را. زنِ سالخوردهاش بچّهدار نمیشد، و روزی محمّد (ص) بهخانهیِ ما آمد و مرا از پدرم طلب کرد. پدری که تا آنروز مرا مانندِ سگی گر و خنازيری از خود میراند، ناگهان گفت طاقتِ دوریِ رویِ سبزهام را ندارد. محمّد (ص) بيشتر اصرار کرد تا آنکه بالاخره کيسههایِ مرحمتیِ خديجه، کار را تسهيل نموده، و من به دينار و درهمی سياه، به محمّد (ص) فروخته شدم. روزهایِ اوّل با من مهربان بود. هميشه میگفت: دردِ يتيمی و سنگينیِ انگِ حرامزادگی را بهتر از هر کسِ ديگری میداند. شدم همدمِ تنهايیِ پسرعمّام (ص) که عاطل و باطل در خانهیِ بزرگِ خديجه میگشت؛ و شبها مجبور بود به هوسِ پيرانه و مشمئزکنندهیِ آن عجوزه جواب بدهد؛ و الّا سرکوفتِ مخنّثبودن را بايد متحمّل میشد. مانندِ دو اسير بوديم که با غل و زنجيری نامرئی به يکديگر گره خورده بوديم. خديجه که به سردیِ مزاج و بیبخاریِ شویاش پیبرده بود، در خلوت، حرمی از مردانِ قلچماق برایِ خود مهيا کرده بود؛ و بهبرکتِ همين حرمِ شريف بود که در آن سنّوسال، چند بار حامله شد؛ ولی هيچکدام، از جمله قاسم (ع)، بهدنيا نماندند. محمّد (ص) در بيرون از خانه، باد به غبغب میانداخت، و شبها در زيرِ لحاف میگريست. بالاخره، بههمّتِ يکی از همان گردنکلفتان که ناماش زُهر ابن زانی بود، دختری بهدنيا آمد که ناماش به پيشنهادِ همان زُهر، زهرا (س) گذاشته شد. سرِ خديجه به نوزادش و حرمِ قلچماقاناش گرم شده بود؛ و بالاخره در مقابلِ لابههایِ محمّد (ص) نرم شده، و به او رخصتِ خلوتگزيدن داد. خویِ متعالیِ محمّد (ص) تغيير کرده بود. بر خلافِ دورانِ اوّليه، ديگر پسرعمویِ خردسالاش نبودم. بدل به شاگردبچّهای شده بودم که میبايد فرماناش را ببرم، و رختاش را بشويم، و شبها که از تاريکی و تنهايی میترسيد، در زيرِ لحاف، با گرمایِ بدنام تسلّایاش دهم. در همان زمان بود که با زبرائيل آشنا شديم. نامههایِ سرّی را در جوفی از چرمِ بز مینهادند، و بهضربِ پيهِ کوهانِ اشترانِ سالخورده، در مقعدم میراندند، تا از چشمِ اغيار مخفی بماند. همين بردن و آوردنِ نامهها موجب شد مقعدم مانندِ صندوقِ پست، موردِ استفادهیِ روزمرّهیِ محمّد و زبرائيل قرار گيرد. روزی فراموشنشدنی فرا رسيد. ديدم زبرائيل مشغولِ لولهکردنِ کتابی بزرگ است. وحشت برم داشت، و پرسيدم: اين چيست؟ زبرائيل اخمی کرد و گفت: نسخهیِ تصحيحشدهیِ زبورِ داود و عهدِ عتيق و عهدِ جديد است که در يک مجلّد گردآوری شده است، و اهدايیِ عسگرلاد میباشد که از شام برایمان فرستاده، و تو بايد به محمّد برسانیاش. اشک در چشمانام حلقه زده بود. تا آنروز، تنها دلخوشیام در آن کارِ صعب به آن بود که گاهبهگاه محمّد و زبرائيل میگفتند کاری که من برایِ ترويجِ دينِ مبينِ اسلام میکنم، پاداشی بیکران خواهد داشت. امّا آن لولهپيچِ دهشتناک، هيبتی داشت که ايمان را از دلِ مؤمنترين مؤمنان نيز میزدود. اعتراض کردم. زبرائيل گفت: مشيّتِ خداوندِ متعال براين قرار گرفته، و گريزی از آن نيست. دمرم کردند. ابتدا بهضربِ تنقيه، رودههایام را پيهاندود کرده، و بعد آن پيرمردِ لئيم و دو دستيارِ جهودش، کتابِ مقدّسشان را با زحمتِ بسيار، در من جای دادند. عربده میکشيدم، و شده بودم کتابِ مقدّسِ ناطق. زبرائيل و دستياراناش گويی به طوافِ حرمِ پيغمبرشان مشغول باشند، بهنيابتِ آنچه در درونام بود، مرا میبوسيدند و ارج مینهادند. دردی عظيم بهدل داشتم و از زبریِ ريشِ زبرائيل، و تفآلودی لبانِ دستياراناش، نفرتی شگرف در دلام پديد آمد که با خود عهد کردم تا به قيامِ قيامت، کينهیِ آنان را از دل بيرون نکنم.
شيرِ شرزهیِ عالمِ توحيد (ع) ساکت شد، و صورتِ خيساش را پاک نمود. سلمان برخاست و تکّهحصيری را که بر کفِ گوشهای از خيمه افتاده بود، کنار زد. سوراخی نمودار شد که به مدخلِ سردابهای تاريک میمانست. سلمان پيهسوزی بهدستام داد و گفت: ای پسرکِ بخيهبرسر! امشب مولایمان (ع) حالی ديگر دارد. برو، و آبی آتشين بياور، که عرفاءِ فارس ضربالمثلی دارند که معنیِ عربیاش «النّار علاج النّار» میباشد. ما که خود سالها به گرمایِ آتشِ سوزندهیِ معابدمان خو کرده بوديم، دردِ دلِ نهفته در سينهیِ علی (ع) را بسی سوزندهتر از آن آتشگاهها يافتيم. برو و قرابهای شرابِ کهنه بياور، که گمانام اين شبها مانندِ شبهایِ مبارکِ قدر، طولانی و بیپايان است.
بهدرونِ زيرزمين رفتم. خنکایِ سردابه، مانندِ نکهتِ بهشتی بهپيشوازم آمد. دالانی در مقابلام قرار گرفته بود. چند قدم که رفتم خود را بر سرِ چهارراهی ديدم که هر راهاش به انباری مملوّ از بشکه و چليک و خمرههایِ متورّم ختم میشد. بهنظرم رسيد خوب است که هيچکس از آنچه در آن زيرزمينِ فراخ مخفی شده خبر ندارد، و الّا اگر هرکس از اهالیِ شهر بهزيرِ خانهیِ خود نقبی بزند، بیگمان از اين خوانِ سرخرنگ بینصيب نخواهد ماند؛ بسکه عظيم و گسترده بود آن خمخانهیِ مقدّس.
وقتی با قرابهای کهنه بازگشتم، حضرتِ علی (ع) بهسویام يورش آورده و بیآنکه محتاجِ ساغر باشد، مومِ سرِ شيشه را با دندان کند، و با عطشی باورنکردنی شروع به نوشيدن نمود. سلمان با اشاره به من فهماند که مولا (ع) را بهحالِ خود بگذارم. بالاخره، سيری در رسيد، و مولایِ متّقيان (ع) قرابهیِ خالی را بهگوشهای افکند. قرابه هزار تکّه شد، و هر تکّهاش مانندِ دُرّی پرقيمت، محفلِ بیرونقمان را آذين بست. مولا (ع) بیآنکه مزّهای به دهانِ مطهّرش بگذارد، طوری نشست که فهميديم قصدِ ادامهیِ دردِ دلاش را دارد.