٭ مؤمنانهیِ ۲۳
پيامبرِ اکرم (ص) با شانهیِ چوبی مشغولِ مرتبکردنِ ريشِ مبارکشان شده، و فرمودند: تعجيل کنيد که اين صورتگر دستمزدش را ساعتی میگيرد. قنبر! فوراً اسبِ عزيزم براق را به حياط بياور، و زينی مرصّع بر آن بگذار. فاطی! تو هم بچّهها را لباسِ مناسب بپوشان. سبز را بر تنِ حسنام، و سرخ را بر تنِ حسينام کن. علی! ذوالفقارت را بياور، تا تيزیاش در خاطرِ تاريخ بماند.
همگی از طويله بيرون آمديم. صورتگرِ کاشغری و شاگردش که نوجوانی خوبرو بود، در حالِ پهنکردنِ سهپايه و بوم و رنگ بودند، و با ديدنِ رسولِ اکرم (ص) سلام عرض نمودند. صورتگر در حالیکه تعظيم کرده بود، با لهجهیِ ناآشنايی گفت: مرا عسگرلاد که از تجّارِ محترمِ شاماند، بهخدمتتان فرستادهاند. اهلِ کاشغر در غربِ چينام، و سالهاست در خطّهیِ شامات نگارخانه دارم. اين نوجوانِ يتيم هم شاگردم است، و ناماش خمينِ هندیست. چند سالِ پيش که برایِ تجديدِ ديدارِ اهل و عيال عازمِ سفر به کاشغر بودم، او را در يکی از معابدِ هندوان ديدم. اربابِ دهشان او را وقفِ بتخانه کرده بود، و پسرکِ بينوا در خمی شکسته میزيست. دلام بهرحم آمده، با مشتی درهم و دينار خريده، و به شامات بردماش.
پيامبرِ اکرم با ترحّم رو به خمينِ هندی کرده و گفتند: تو نيز مانندِ من يتيمی؟
خمينِ هندی سرش را بهزير انداخته و گفت: بلی يا رسولالله. لکن پدرم را اربابِ ده کشت، تا با مادرم وصلت کند.
صورتگرِ کاشغری برایِ خودشيرينی گفت: ای محمّدِ مصطفی! خمينِ هندی گرچه در صرف و نحوِ عرب دارایِ اشکالاتِ اساسیست، امّا اشعارِ عرفانی را بهزبانِ مجوسان میسرايد، و طیِّ آن از مدرسه و بتخانه و تبخالِ بالایِ لبِ يار میگويد.
پيامبرِ اکرم دستی به سر و گوشِ پسرک کشيد، و گفت بعد از اتمامِ کار بهنزدش بيايد، و شبی را مهماناش باشد.
قنبر که در طويله مشغولِ زور ورزی با براق بود، با نفسی بريده گفت: يا نبیِّ اکرم! اين زبونبسته جون نداره حرکت کنه. میترسم به غضبِ الهی دچار شوم، و الّا با دگنک وادار به حرکتاش میکردم.
رحمةًللعالمين (ص) زيد را به کمکِ قنبر فرستاده، و رو به فاطمه (س) فرمودند: چرا اينجا ايستادهای؟ برو خودت را آماده کن.
زهرا (س) اشاره به ابروهایاش که از سبيلِ اميرالمؤمنين (ع) کلفتتر بود، کرده و گفت: با اين چشم و ابرو؟! با اين موهايی که مانندِ پشمِ آلودهیِ ماتحتِ شتر در هم پيچيده؟ تقاضا میکنم مرا از بودنِ در تصوير معاف بفرماييد، که برایِ نسوان ننگی بالاتر از نشاندادنِ چهرهیِ آرايشنکرده نيست.
مولایِ متّقيان (ع) در حالیکه کچلیِ سرش را بهزيرِ چفيهیِ سبز مخفی میکرد، رو به همسرش غرّيد: حرفِ زيادی موقوف، ضعيفه! حالا ديگه مونده صنار سهشاهی رو که از راهِ غزوه و عملگی در نخلستانها بهدست میآرم، بدم برایِ سرخابسفيدابِ خانوم. امّتِ ما در زيرِ خطِّ فقرند، و رنگِ عدالتِ اجتماعیِ قولدادهشده توسّطِ رسولِ اکرم (ص) را نديدهاند.
زهرا (س) با جيغ و داد گفتند: خُبه خُبه! خوبه همه میدونن کيسهکيسه سرخاب و سفيداب رو میبری بينِ بيوههایِ خوشگل پخش میکنی. من بميرم هم، با اين شکل و قيافه نمیرم جلویِ عکّاس.
دُختِ گرامیِ رسولِ اکرم (ص) گريهکنان بهگوشهای از حياط رفت. زبرائيلِ حکيم حضرتِ ختمیمرتبت (ص) را بهکناری کشيد و گفت: راستاش، بهنظرم برایِ ختمِ اين موضوع بهتر است اصلاً بياييم و نشاندادنِ مویِ زن را برایِ هميشه حرام کنيم. خواصّی که بر حرامکردن مترتّب است از حلالبودناش بيشتر میباشد. و امّا دلايلِ حجاب از نظرِ شرعِ مقدّس به شرحِ ذيل است، ای شاگردِ باوفایام:
= الف) در دينِ مبينِ يهود، نشاندادنِ مویِ زن گناهِ کبيرهست.
= ب) دو سال است که رودِ نيل طغيانی پر برکت کرده، و در نتيجه محصولِ پنبهیِ زيادی برداشت شده. عسگرلادِ يهودی و شرکاء که انحصارِ پنبه را در اختيار دارند، پيغام دادهاند برایِ پنبه و پارچهیِ حاصله فکری کنيد که عنقريب ورشکست خواهيم شد، و از کمکِ مالی عذر خواهيم خواست. اگر حجاب اجباری شود، پارچهیِ چادریِ حاصل از آن پنبهها، بهراحتی بهفروش رفته و منافعاش نصيبِ همه خواهد شد.
= ج) شما که ماشالله تعدادِ زيادی زن در حرم داريد، بهيقين از خريدِ البسهیِ رنگارنگ برایِ آنان عاجز شدهايد. با چادریکردنِ آنها، در هزينههایِ شخصیتان نيز صرفهجويی خواهد شد.
= د) زبانام لال، در صورتِ شکست در امرِ رسالت، میتوانيد خود را در چادر پيچيده و بگريزيد.
= هـ) تصوّر کنيد که خديجه با آن چهرهیِ چروکيده و پير، محصور در چادر است. اگر چهرهاش زيرِ چادر پنهان باشد، چه کسی میتواند شما را مسخره کند برایِ بههمسریگزيدنِ آن عجوزه؟
پيامبرِ اکرم که از دلايلِ محکمهپسندِ زبرائيلِ حکيم، خصوصاً آخرين دليلِ متقناش، خرسند شده بودند، در دم، فرمانِ الهیِ حفظِ حجاب را بر عمومِ مسلمين و غيرِ مسلمين صادر فرمودند، و گفتند: اين فرمانِ الهی، محدود به زمان و مکان نبوده، و مانندِ نظارتِ استصوابی، از ابتدایِ خلقت و در تمامِ مراحلِ تکوينی و توشيحی، چه در حال و چه در آينده، نافذ خواهد بود. بعداً در موقعِ مقتضی، آياتِ مناسباش را به کاتبانِ وحی ديکته خواهم کرد.
زهرا (س) کمی خوشحال شد، امّا بعد از لحظهای تفکّر گفت: خاکِ عالم برسرم! حالا چادر از کجا گير بيارم؟
حضرتِ علی (ع) با اخم گفت: حالا يه مکافاتِ جديد سرِ چادرِ خانوم شروع شد. از همين امروزه که بهانهیِ کرپدوشينِ سهاسبه يا کودریِ خالدار رو بگيره و روزگارم رو سياه کنه. يـــا خدا! يه چاهِ عميق بهم عنايت کن، تا از دستِ اين سليطه (س) برم عقدههایِ دلام رو توش بريزم. خدايا! يه شمشيرِ تيز به فرقام نازل کن، تا از دستِ اين زنيکه (س) راحت بشم.
محمّدِ مصطفی (ص) که ديدند عنقريب دوباره بينِ زن و شوهر شکرآب خواهد شد، فیالفور کرباسی را که مقداری خارکِ خشکيده بهرویاش در معرضِ آفتاب قرار گرفته بود، برداشته و بعد از تکاندن، بهسرِ زهرا (س) کشيدند.
امّالبنين با لبولوچهای ورچيده و بغضکرده گفت: من چی؟ منِ بدبخت جزوِ زنها بهحساب نمیآم؟ اين مویِ رویِ سرم با زهارِ شتر يکسانه؟
رسولِ اکرم (ص) که ديگر پارچهای در مقابلِ چشمشان نمیديدند، فرمودند: تو فعلاً کنيزی. بر کنيزان حرجی نيست چنانچه حجاب نداشته باشند. آهــــای قنبــــــر! پس اين براق چی شد؟
قنبر و زيد نفسنفسزنان از طويله بيرون آمدند. قنبر زودتر بهحرف آمده و گفت: يا رسولالله! اين اسب به کارِ امروز کفاف نمیده. زبونبسته جون نداره. از بس سنگينه، نمیشه بهزور آوردش.
نقّاشِ کاشغری بعد از اينکه فهميد براق برایِ تصويرگری آماده نيست، رو به رسولِ اکرم (ص) گفت: شما ناراحت نباشيد، ممّدآقا. خودم بعداً توُ نگارخونه افکتِش رو اسپشال میکنم.
علی (ع) يقهیِ نقّاشِ کاشغری را گرفته و غرّيد: ممّدآقا کيه؟ حالا به نبیِّ اکرم (ص) جسارت میکنی، ديّوث؟ قـــنـــبـــر! بـپـر ذوالفقارم رو بيار، تا احترام به بزرگتر رو حالیش کنم.
زبرائيلِ حکيم با عصایاش جلویِ حرکتِ قنبر را گرفت، و محمّدِ مصطفی (ص) نيز کوشيدند تا دامادشان را از خرِ شيطان پياده نمايند. بعد از اينکه غائله خوابيد، بنا بهدستورِ صورتگرِ کاشغری، همه در گوشهای رديف شدند. زبرائيلِ حکيم از ملحقشدن به ديگران طفره رفت، و رو به پيامبرِ اکرم (ص) گفت: از من مخواه که در اين تصاوير باشم، که روحِ کليمالله (ص) از اين اعمال بيزار است.
پيامبر (ص) و زبرائيل مشغولِ صحبت بودند که به پيشنهادِ حسنين (ع)، بنا شد اسد نيز در يکی از تصاوير گنجانده شود. همهیِ مردان بهداخلِ طويله رفته و جنازهیِ نيمهمردهیِ اسد را بيرون آوردند. شيرِ بيچاره، که گويی سالها از نعمتِ آفتاب محروم بوده، ابرو در هم کشيد و خميازهای پرملاط سر داد، و ثابت شد که محضِ نمونه، حتّی يک دندان نيز در دهانِ شيرِ بيچاره نمانده. قنبر در حالیکه با پارچهای سرِ کچل و پر زخمِ اسد را تميز میکرد، گفت: اين بيچاره رو اوّلين بار که ديدم، سلمان تازه از دشتِ ارژنِ ولايتِ فارس آورده بودش. اون موقعها با يه نعرهش دلِ مسلمون و کافر، هُرّی میريخت. روسياهیِ من و ناتوانیِ اين شير، مايهیِ خفّتِ اسلامه. يا اميرالمؤمنين! اجازه بديد ماها عکسِ شما رو آلوده نکنيم.
علی بن ابیطالب غرّيد و گفت: گُهِ زيادی نخور. اين نقّاشه مگه نمیگه خيلی ماهره؟ دندش نرم، تو رو جوون و سفيد بکشه، و اين اسدِ بيچاره رو شيرِ ژيان. نقّاشباشی! بلدی يا با ذوالفقار يادت بدم؟
نقّاشِ کاشغری گردنِ باريکتر از مویاش را در مقابلِ هيبتِ بزرگمردِ اسلام (ع) بهتأييد تکان داد. علی (ع) در وسط نشسته، و حسنين (ع) مانندِ دو پروانه در گردش نشستند. قنبر تبرزينی بهدست گرفت، و در گوشهای که نقّاش گفته بود ايستاد، و جنازهیِ نيمهجانِ اسد را مانندِ رختِ چرک بهجلویِ صحنه آوردند. نقّاشِ کاشغری با سرعت و مهارتِ بیمانند، مشغول بهکار شد؛ و هنوز دقايقی نگذشته بود که کار تمام شده و در معرضِ ديدِ همگان قرار گرفت.
فريادِ احسنتِ پيامبرِ اکرم (ص) و سايرِ حضّار بههوا خاست. قنبر گريهکنان بهسجده افتاده بود، و آرزو میکرد که ایکاش مادرش زنده بود و روسفيدیِ او را میديد. حتّی اسد نيز از چهرهیِ پر هيبتِ خود شاد شده، و مانندِ محتضری که آخرين رمقاش را صرفِ خنديدن میکند، لثههایِ بیدنداناش را به رخِ همگان کشيد.
بنا بهدستورِ نقّاش، پيامبر در گوشهای ايستادند و آماده شدند. زبرائيل امان نداده و تــــوراتـــی را که در دست داشت به حضرتِ ختمیمرتبت داده، و به نقّاش گفت: ايشون رو مهربون و متشخّص میکشی ها. در ضمن، يهکاری کن که انگشتِ آقا و کتابِ مقدّسشون واضح بيفته.
علی (ع) دخالت کرده و گفت: اين تورات چيه دادی دستِ پيغمبر؟ ما خودمون قرآن داريم اين هوا.
پيامبر فرمودند: چارهای نيست يا علی. قرآن فعلاً نيمهتمامه و اديتِ نهايی نشده. میگی بريم اون جزوههایِ پراکنده و ورقپارهها رو از زيرِ دستِ عثمان و معاويّه بيرون بکشيم؟ با اون برگههایِ متفرّق، نمیشه هيچ امّتی رو متّحد کرد. تازه، اون اوراق که هيبتِ اين کتاب رو ندارند. جناب نقّاشباشی! نمیشه شما اين تورات رو، يهجوری قرآن جلوه بديد؟
نقّاشِ کاشغری سری بهتأييد جنباند و شروع بهکار کرد، و بعد از لحظاتی، تصويرِ پيامبرِ اکرم آماده شد.
همگی به حُسنِ سليقهیِ نقّاش در انتخابِ رنگِ عبا و جهتِ انگشت، احسنت گفته، و بنا شد تصويرِ سوّم با شرکتِ زهرا (س) کشيده شود. دُختِ گرامیِ رسولِ اکرم (ص) بهانه آورده، و گفتند: اگر زندهزنده خاکام کنيد هم، حاضر نيستم چادری از جنسِ کرباس بهسرم بکشم. اگه کرپژرژه بود میآم توُ عکس؛ اگه نبود، نمیآم.
التماسِ پيامبرِ اکرم (ص) و پرخاشِ علی (ع) و گريه و فغانِ اطفالِ معصوم (ع) بیفايده بود، و فاطمهیِ زهرا (س) حاضر به همکاری نشدند، و بالاخره وقتی ديدند همگان اصرار دارند، با بغضی ترکيده به اتاقشان رفته و گريهای مظلومانه سردادند. خمينِ هندی رو به استادش کرده و گفت: ولکن اين الوان خشک گرديد خواهند چنانچه بهفوريّت موردِ استفاده قرار نگيرند. نقّاشِ کاشغری رو به پيامبر (ص) کرده و گفت: چهکار کنيم. ديگر تصويرگری بس است؟ رنگها را بريزيم دور؟
مولایِ متّقيان بهخروش آمده و گفت: بهخدا با ذوالفقارم چهار شقّهات خواهم کرد اگر بارِ ديگر صحبتِ اسراف و تبذير و دورانداختن را در اين خانهیِ مقدّس بر زبان بياوری. امّتِ اسلام در فقر و فاقه بهسر میبره، و تو میخواهی رنگها را دور بريزی؟ آهــــای زيد! بيــا ببينم. اين کرباس رو میکشی روُ سرت، و صاف میشينی اينجا. تا کارِ استاد تموم نشده میشی فاطمهیِ زهرا (س). اين دستمال رو هم بکش روُ صورتِت، که نامحرم نبيندت. آی امّالبنين، اونجوری اونجا وايسادی چیکار؟ اين تورات رو میگيری بالاسرِ پيغمبر. بعد هم که کار تموم شد، میری دستِتو آب میکشی ها! شکمِت رو هم بده توُ که بعداً پشتِ سرمون صفحه نذارن. آقای نقّاش! شما هم که کارت رو بلدی؟ تورات بی تورات. قرآن میکشی، و جلدشَم ايندفعه قهوهای میکنی. اوکی؟
نقّاشِ کاشغری سری تکان داده و با سرعت شروع به کشيدنِ تصويرِ اهلِ بيت (سلامالله عليهم اجمعين) نمود، و هنوز ساعتی به ظهر مانده بود که کارش بهاتمام رسيد.