شيطان‌نامه


&
آغازِ متن

٭ پاره‌یِ اوّل





٭
I am speaking from Behesht.



٭ پاره‌یِ اوّل

سلام بر بندگانِ درگاه‌ام. به‌زودی، در اين مكان، پرده از رازهایِ گوناگون برخواهم داشت.

Û

٭ پاره‌یِ دوّم

٭ پاره‌یِ دوّم

سال‌هایِ مديدی بود كه می‌خواستم سكوتِ ازلیِ خود را به بهانه‌ای بشكنم. چه بهانه‌ای بهتر از اين كه من تنها تا هزار سالِ ديگر بيشتر زنده نخواهم بود؟ (به همين دليل، نام‌ام "شيطانِ هزاره‌یِ سوّم" است)
خوب می‌دانم كه هزار سال برایِ بيانِ جفايی كه از سویِ رفيقِ قديم‌ام به من رفته، هرگز كافی نيست. البتّه من می‌توانم همه‌یِ ماجراهایِ بی‌پايان را در يك آن بيان كنم؛ منتها چون شما آدميزادگان هنوز نوعيّتِ مغزتان حتّی مادونِ آنالوگ است، مجبورم دندان به جگرِ پاره بفشرم، و آرام‌آرام، آن‌طور كه بتوانيد هضم كنيد، بنالم.
جای‌ام بد نيست. سايه‌یِ طوبی را بر سر، جويی روان از شراب در كنار، و گه‌گاه پاچه‌یِ طيهوری [؟][1] چاق و يا حوری داغ در دست دارم.
دوستِ قديمی كه در بالا به جفای‌اش اشاره كردم، كسی نيست جز خدا. خدايی كه همه را از انس و جن، و خودِ بدبخت‌اش و منِ مظلوم را سرِ كاری گذاشت كه هيچ اميدی برایِ رهيدن از هزارتوُیِ تاريک‌اش نيست.
بيكار بود. حوصله‌یِ دمدمی‌اش سر رفته بود. بازيچه می‌خواست. نوكِ انگشت‌اش بد جوری می‌خاريد. به‌دنبالِ سوراخِ جديد می‌گرديد. در خلقتِ قبلی‌اش كه فرشتگان را خلق كرد، گدابازی‌اش گل كرده بود، و دو تكّه‌یِ زيادآمده از پر و پيتِ فرشتگان را با زحمت به پس و پيش‌شان چسباند، و سوراخ‌شان را كيپ گرفت. به همين خاطر بود كه وقتی شمايان را خلقيد، در ابتدا خواست اسمِ مخلوقِ جديد[2] را "سوراخ" بگذارد، منتها ترسيد كه همگان به عقده‌یِ هميشه‌پنهانی‌اش پی‌ببرند. با من مشورت كرد. سكوتِ پر معنی و سوزناكی كردم. من تنها كسی هستم كه بعد از خلقت‌ام سفته شده‌ام؛ و هنوز كه هنوز است، می‌سوزم. سكوت كردم تا مرتكبِ اشتباه‌اش شد؛ چرا كه هنوز جایِ حفره‌هايی كه در ميان‌گاه‌ام ساخته بود، بی‌امان می‌سوخت. تازه...




[1] کذا فی‌الاصل.
[2] اصل: بنده‌یِ جديد

٭ پاره‌یِ سوّم

٭ پاره‌یِ سوّم

تازه، خودِ خدا، بی‌شرمانه، مرا "سوزش" به‌علّتِ آن ناميد كه من اهلِ دوزخ‌ام. منی كه تمامِ سرشت‌ام از سبزیِ بهشت ساخته شده بود. وای كه چه خدایِ فراموش‌كار و فرومايه‌ای داريد شما.
اوّلين موجودی كه خدا ساخت و آدم ناميدش، خنده‌یِ عرش و فرش را برانگيخت. نخستين نمونه‌یِ آدميزاد چيزی نبود جز يك دونات يا سوراخ‌كلوچه، كه خدا به‌عنوانِ شاهكارِ خلقت به همه نشان داد. خدا پنداشت خلق از قلّتِ حفره‌هایِ مخلوقِ جديد به وی می‌خندند. دونات را به شهدِ روان تر نمود، و خدای‌گونه غيب‌اش كرد. مصدرِ "آدم‌خوردن" از همين لحظه به كتاب‌هایِ لغت راه يافت. نمونه‌یِ ناموفّقِ بعدی، نيم‌كره‌ای مملوّ از حفره بود كه بعدها "آبكش" لقب گرفت، و آلتِ پيمانه‌كردنِ آبِ درياها برایِ جماعتِ بيكارگان شد. خدا چند نمونه‌یِ سوراخ‌دارِ ديگر ساخت كه گاه گريه و گاه خنده‌یِ بهشتيان را در پی داشت.[1] من جرأت به‌كار بستم و گفتم: يا خدا! تو كه خود را گاييدی تا موردِ گاييدن بيافرينی. شمايل‌اش را از خود كپی كن. مگر تو خود اكمل‌الكاملين نيستی؟
خدا تشری به من زد و گفت: گُهِ زيادی موقوف!
بعد، با حالتِ قهر، رفت در گوشه‌ای خلوت از بهشت كه كوتاه‌ترين ديوار را با جهنّم داشت، پشت به همگان، مشغولِ خاک‌بازیِ كودكانه‌ای شد، طولانی. تازه داشت بهشت بی‌خدا نظم و سامانِ طبيعی می‌يافت كه خدا با سر و رويی گل و خاك گرفته به‌ميان دويد و گفت:
ساختم آنچه را كه بايد شما را در عقل و هوش و صداقت نمونه باشد. دست‌اش نزنيد كه هنوز شل است و وا می‌رود.
موجودِ جديد شكمبه‌ای توخالی بود كه پنج زائده‌یِ بی‌خاصيّت به‌نام‌هایِ سر، دستانِ يمين و يسار، و پاهایِ يمين و يسار به آن چسبيده بودند. خدا شكمبه‌یِ گلين را از سوراخی كه ميانِ پايچه‌هایِ شكمبه بود، كمی باد كرد. مانندِ كودكی كه در بادكردنِ بادكنك افراط می‌كند، او نيز افراط كرد و بادِ اضافی چاره‌ای نداشت جز خروج. خروجِ باد موجب شد سوراخ‌هايی دردسرزا برایِ آدميزاد به‌وجود آيد. سوراخ‌هايی كه بعدها چشم و گوش و بينی و دهان نام گرفت. خدا كه حوصله نداشت تا منتظرِ خشک‌شدنِ مخلوقِ جديدش باشد، به‌سرعت شكمبه را به آتشين‌ترين بخشِ جهنّم برد، و در كوره پخت. پختِ اوّل موجبِ بروزِ تركی در جلوگاهِ مخلوق شد. همچنين به‌علّتِ حرارتِ زياد، شكمبه تغييرِ شكل داده و بعضی قسمت‌هایِ بالاتنه‌اش به‌طرزی مرموز ورقلمبيد. خدا كه از شوق می‌سوخت گفت حال به اين موجود روح می‌دمم. عرش و فرش گرد و خاك كردند كه صبر كن. خدا از گرد و خاك عطسه‌اش گرفت و بی‌اختيار سر را در ميانِ دست‌ها پنهان كرد تا عطسه كند. همراه با عطسه‌یِ او، قسمتی از روحِ خداوندی به‌داخلِ سوراخ‌هایِ مخلوقِ سفالين راه يافت و موسيقی‌گونه از سوراخی به‌نامِ دهان بيرون زد. خدا در عجب شد و گفت: به‌كلام‌نيامده بلبلی می‌كنی؟
مخلوق شرمگينانه به سرتاپایِ لختِ خود و اندامِ پُر پر و پيتِ فرشتگان نگاهی كرد و با دست پس و پيشِ خود را پوشاند و گفت: حالا خلق كردی چرا با لباس نيافريدی؟ پس كو پوشش‌ام تا از نگاهِ اين فرشتگانِ هيز حفظ شوم؟
خدا به اطراف نگاهی كرد؛ از زاويه‌هایِ سياهِ جهنّم، تكّه‌تارهایِ دودزده برداشت و به مخلوق‌اش داد و گفت:
خودت رو بپوشون كه معصيت داره. اين فرشته‌ها هم آدم به عمرشون نديده‌اند.
: امّا من كه آدم نيستم.
: ما كلّی زحمت كشيديم تا ساختيم‌ات. پس چه هستی؟ شكمبه‌یِ سخن‌گو؟ عطسه‌یِ متراكمِ اهورايی؟ سودایِ خانه‌گرفته در سر؟ هوایِ محبوس در تن؟
مخلوق، خود را در تارِ سياهِ چادر‌گونه پيچاند و با غمزه گفت:

Û


[1] اصل: بهشتيان را فراهم کرد.

٭ پاره‌یِ چهارم

٭ پاره‌یِ چهارم

مخلوقِ جديد، خود را در تارِ سياهِ چادر‌گونه پيچاند و با غمزه گفت: من هوا هستم؛ با "هـ" دوچشم.
خدا خسته‌تر از آن بود كه بخواهد بر سرِ نام چك و چانه بزند. زيرِ لب ناسزاگويان به بسترش رفت و با خرناسی رعد‌گونه به‌خوابی عميق درغلتيد. خوابيد ها... من به‌سراغِ هوا رفتم. خنديد و پرسيد:
اون چيزِ دراز وسطِ پات چيه؟
: دم.
هوا، سرخورده از پاسخ‌ام، رفت مشغولِ چريدنِ بهشت شد؛ و من سرخورده‌تر از نحوه‌یِ خلقتِ خود، آرزو كردم ای‌كاش به‌جایِ دُمِ به اين درازی، خدا چيزی كوتاه امّا به‌دردبخورتر برای‌ام خلق كرده بود. به‌سراغِ خدا رفتم. شهامتی شيطان‌گونه به‌خرج دادم و به‌آرامی گفتم:
آ خدا!
: ...
: آ خدا!
: چ چ چيه؟ مگه كوری كه كپيدم؟
: نمی‌شه دُمِ من از جلو-ام در بياد. وقتی می‌شينم ناراحت‌ام می‌كنه.
: حالا ديگه از خلقتِ ما ايراد می‌گيری، سنده؟
من سكوت كردم. اخلاقِ گُهِ خدا را می‌شناختم كه هركس را كه مزاحمِ خواب‌اش شود، می‌فرستد به قعرِ جهنّم. رفتم سروقتِ كتابخانه‌یِ الهی كه پر از اسرارِ خلقته، تا بلكه خودم دردم را دوا كنم. در ميانِ كتب و الواح و رُقَعاتِ بی‌شمار، بالاخره رازِ پس‌وپيش كردنِ دُم را آموختم؛ گرچه همراه با عيب و ايراد.
بالاخره با گردنی افراشته رفتم سراغِ هوا. مرا با دُمِ جديد پسنديد. به‌هم آويختيم؛ و تا فرشتگانِ بيكار و فضول، خبر به‌پيشِ خدا ببرند، كار از كار گذشته بود. خدا خميازه‌كشان بلند شد...
: حالا ديگه به هوایِ من دست‌درازی می‌كنی، گُه؟!
خدا هوا را گرفت و او را وارونه تكان‌تكان داد تا بلكه آبِ رفته را به جوی برگرداند. امّا از آن‌جا که مكانيزمِ بدنِ هوایِ حامله با ديگر مخلوقات متفاوت بود، هنوز خدا گرم نشده بود كه به‌جایِ نطفه‌یِ حرام، خودِ بچّه بيرون افتاد. عربده‌یِ خدا و شيونِ طفلِ معصوم فضایِ بهشت را پر كرد. من كه از پشتِ درختِ طوبا منتظرِ فروكش‌كردنِ غضبِ الهی بودم، دويدم و بچّه را بغل كرده و از جلویِ ديدِ ناظرالنّظّارين گم شدم. خدا بر سر می‌زد كه بعد از عمری آبروداری، حالا بايد تخمِ حرام را بر سرِ سفره‌یِ سخاوتِ خود بنشانم.
سنّ‌وسال‌دارهایِ عرش، خدا را به‌گوشه‌ای دنج كشيدند و گفتند: حالا كاری‌ست كه شده؛ ما شهادت می‌دهيم كه نطفه‌یِ اين طفلِ معصوم، از صُلبِ الهیِ شما صادر گرديده. تازه، مگه شيطان خودِش از كجا اومده؟ اون‌هم از دسته‌گل‌هایِ شماست. شما كه هزارتا كارِ اشتباهِ ديگه هم، نظيرِ سيل و زلزله و غيره، داشتيد، كسی مگه به شما خرده گرفته؟ اين موجوداتِ بدبخت و حقيری كه گُله به گُله آفريده‌ای، هرچه نازل كردی گفتند شكر! حالا تو هم بيا و از خرِ شيطان پياده شو، كه هرچه موضوع را كش بدهی مايه‌یِ آبروريزیِ دستگاهِ خلقتِ خودت است.
خدا نشست كنارِ رودی از شراب، و پياله پياله نوشيد، تا آن‌كه همه‌چيز را در بی‌خبری از ياد برد.
منِ بدبخت، فارغ از تنبيهِ آنیِ خدا، حالا تازه به‌خود آمدم، و ديدم كه عيال‌وارم. از آن‌سو، هوا چيزهایِ گوناگون می‌طلبيد؛ و از سویِ ديگر، طفل، گوهرِ بلورين از چشم، و تركمان از حفره‌یِ ميان‌گاهی می‌پراكند. چند فرشته‌یِ معصوم را با هزار وعده و وعيد رام كرده و مقداری از پر و پيت‌شان را گرفته و پوشك‌وار به دورِ طفل پيچاندم. هوا به‌اعتراض گفت: اون‌جوری بچّه پاش كج می‌شه؛ تازه، بگذار تا دُمِ جلو-اش را خوب ببينم... از مالِ تو بهتر به‌نظر می‌رسد.
به ما كه خود كوهِ غيرت‌ايم، برخورد. يك چُسَك گوشتِ آويزانِ آن توله، از اين دُمِ بلند مگر می‌تواند بهتر باشد؟
با گذشتِ زمان، بچّه بزرگ‌تر می‌شد، و هوا ديگر به دُمِ منِ بدبخت محل نمی‌گذاشت، كه بالاخره خدا از مستی در آمد، و جبرئيل را فرستاد كه: بياييد كارتان دارم.
من زن و زندگی را بر دوش نهادم، و با واهمه‌ای بی‌پايان به‌سویِ عرش‌العراشين (همان كه بعدها شد آسمانِ هفتم) به‌راه افتادم.

Û

٭ پاره‌یِ پنجم

٭ پاره‌یِ پنجم

هنوز به عرش‌العراشين نرسيده بوديم كه بويی نامطبوع دماغ‌مان را گدازاند. از جبرئيل علّت را پرسيدم، اظهارِ بی‌اطّلاعی كرد. بالاخره به محلِّ موعود رسيديم. خدا كنارِ حوضِ كوسر (با س) نشسته بود، و داشت پاهای‌اش را در پاشويه می‌شست. به‌رویِ حوض، دلمه‌هایِ رنگارنگی ديده می‌شد. خوب كه دقّت كردم ديدم گلاب به‌روی‌تان، سودا و صفرایِ اضافیِ حق‌تعالی‌ست كه حوض را به‌گُه كشيده. تعدادِ بی‌شماری ماهیِ زرّين‌پولكِ بهشتی، از اشمئزاز و عفونت، به‌رویِ آب آمده بودند. خدا لاغرتر از هميشه به‌نظر می‌رسيد. با ديدنِ من تاب نياورد و دهان به‌ناسزا گشود. رگ‌هایِ پر خون، تمامِ چشمانِ می‌زده‌اش را قلمروِ خود كرده بود. به اشاره‌یِ جبرئيل، خيلِ فرشتگان با تغارهایِ مملوّ از آب‌ليمویِ دست‌افشار آمدند تا از حرارت‌اش بكاهند. خداوند ظرف و مظروف را همراهِ هم غيب می‌نمود. دستِ آخر، آروغی طوفان‌وار از دهان بيرون داد و همه را گريزاند. من ماندم و هوا و موجودِ بی‌نامی كه در بغل داشتم.
: بيا جلو نامرد! خجالت می‌كشی؟ كلاهِ قرمساقی سرِ ارباب‌ات گذاشتی خجالت می‌كشی؟ ای موجودِ حقير! تو به چه اجازه‌ای به‌خود رخصت دادی كه بروی و سر در كتابخانه‌یِ ازل كنی؟ اين دُمِ سرسوراخِ مسخره كه از جلوگاه‌ات آويزان شده، حاصلِ آن تلاشِ بيهوده‌ست؟ بس‌كه آن اوراق واقعاً اوراق‌اند و قديمی، خودِ من كه كاتب‌شان بوده‌ام جرأتِ نزديک‌شدن به آن‌ها را نداشتم. خودت را خيلی برتر حس می‌كنی؟ ارزشِ تو در نظر من ديگر از ارزشِ شيطانكِ زنگ‌زده‌یِ اين ساعتِ هميشه‌خرابِ كبريايی كمتر است. تو هم هوسِ خلق‌كردن به‌سرت زده بود؟ بی‌ مشورتِ من؟ بيار جلو آن توله را. اين شكمچه‌یِ حرام‌زاده‌ست نتيجه‌یِ آن اجتهادِ بی‌حاصل‌ات؟ اين پوستِ بی‌فايده چيست كه به‌سرِ دُمبِ بچّه چسبيده؟
خداوند هم‌چنان به غرولندِ هذيان‌گونه‌اش ادامه می‌داد كه ناگهان چشمِ می‌زده‌اش به سيمایِ هوا افتاد. دستی به جلوگاهِ صافِ خود كشيد و غبطه‌كنان گفت: خُب می‌خواستی به خودم بگويی تا حاجت‌ات را رفع كنم. رفتی با اين نرّه‌خر خوابيدی كه چی؟ آهای نگهبانانِ عرش، بياييد و اين‌ها را از جلویِ ديدم دور كنيد. ببريدشان به‌جايی كه دوزخ باشد، امّا آتشِ مرئی نداشته باشد. بسوزند به آتشی كه خود افروختند. بفرستيدشان به شرزخ!
شمِّ شيطانی به من نهيب زد كه وقتِ سنگ‌سری نيست. خايه‌مالانه عرض كردم: خدا! گُه خوردم! منِ بدبخت مگر چه هستم؟ جز خرده‌ريزه‌یِ ناكامی‌ها و عقده‌هایِ بارگاهِ الوهيّت؟ بگذار تا در اين‌جا بمانم. رخصت ده تا اين موجودات را همين‌جا در مقابلِ جبروت‌ات سگ‌كش كنم.
: حالا ديگه می‌خوای مخلوقاتِ مستقيم و غيرِمستقيمِ ما را بكشی؟ اصلاً گُهِ زيادی موقوف! تمامِ اين ماجرا نتيجه‌یِ قضا و قدرِ برنامه‌ريزی‌شده‌یِ خودمان است. آن پوست نيفتاده‌یِ طفلِ معصوم را هم با فرمانی جداگانه قانونمندش می‌كنم. اين‌جا كه شهرِ هرت نيست. من همه‌یِ وجودم طرح و تدبير است.
دلِ خداوند از دروغِ آشكاری كه گفت به‌آشوب افتاد، و دوباره شروع به بالاآوردن كرد. به‌همراهِ دلمه‌هایِ بالاآمده، می‌شد سروشی روحانی را شنيد كه همانندِ فرمانی ابدی در كائنات پژواك می‌يافت:
سنده‌ها! تا ابد اين زهرِماری را بر همگان ممنوع می‌كنم. بشكنيد خم‌ها را و سد كنيد نهرهایِ می را!
من به‌خوبی سنگينیِ نگاهِ شماتت‌بارِ عرش و فرش را بر گُرده‌ام حس می‌كردم كه مرا مقصّرِ اين فرمانِ لايتغيّرِ الهی می‌دانستند. ای‌كاش مقامِ الوهيّت به‌جایِ اين فرمان‌هایِ بی‌برنامه، قدری به ظرفيّتِ بی‌انتهایِ خود می‌افزود، كه با يک‌بار بالاآوردن، دنيا و آخرت را بر مخلوقات‌اش زهر نكند. در غمِ خود بودم كه دوستِ صميمی‌ام ازرائيل (با الف) دلدارانه دستی به شانه‌ام گذاشت و نجوا كرد: زياد به‌دل نگير. دستگاهِ خلقت پر است از فرامينِ چندمادّه‌ایِ معطّل‌مانده در شورایِ نگهبانِ برزخ. تبصره‌ای به تنِ اين فرمان خواهند دوخت كه قناسی‌اش را بگيرد.
: مثلاً چه تبصره‌ای؟
: چه می‌دونم؛ مثلاً ممكنه بنويسند "شرابِ مطهّر" بدونِ اشكالِ شرعی و عرشی‌ست. اصطلاحِ علمی‌اش فكر كنم بشود شراب‌الطّهور.
: اين‌كه از نظرِ منطقی به‌هم نمی‌خواند. مثلِ اين است كه بگوييم حلالِ حرام، يا مرده‌یِ زنده.
: سرِ خود را به‌درد نياور كه دستگاهِ خلقت مملوّ است از اين سوتی‌ها.
من كه قدری از سنگينیِ عذابِ وجدان رها شده بودم، به‌گوشه‌ای عزلت گزيدم؛ غافل از اين‌كه سرنوشتِ هوا و طفلِ معصوم‌اش، بنا به سنّتِ لايتغيّرِ قرطاس‌بازیِ الهی، به‌گونه‌ای ديگر رقم خورده است. راست‌اش، در همان اوايلِ ازل كه هيچ‌چيز نظم و نظامِ درستی نداشت، آدرسِ «شرزخ» گم شده بوده، و كسی پروایِ خبرچينی به خدا را نداشته است؛ بس‌كه خداوند به هرچه كه خلق می‌كند علاقه دارد؛ درست مانندِ هنرمندی كه نمی‌تواند در دل، نقدی كوچك بر زپرتی‌ترين و صيقل‌نايافته‌ترين آثارش را بپذيرد.
خلاصه، از آن‌جا كه كسی نشانیِ شرزخ را نمی‌دانست، حمالانِ سريع‌السّيرِ عرش، تبعيديانِ بارگاهِ قداست را به‌جايی ديگر فرستادند.

Û

٭ پاره‌یِ ششم

٭ پاره‌یِ ششم

قرن‌ها به‌آرامی می‌گذشتند. صدها بار عريضه و درخواست برایِ ديدار به مقامِ احديّت فرستادم. هيچ جوابی نرسيد. دليلِ نامه‌های‌ام اين بود كه می‌خواستم از شرِّ دُمِ جلو-ام خلاص شوم. ديگر هوايی در كنار نداشتم تا اين ابزار به‌كارم آيد، و كفِ دست‌های‌ام پينه‌یِ دردناك بسته بود. جرأتِ نزديک‌شدن به كتابخانه‌یِ ازل را نيز نداشتم. خداوند برایِ اين‌كه كسی خودسرانه به اسرارِ الهی دست نيابد، چند تا از بهترين خدمت‌گزاران‌اش را به دربانیِ درِ مُهر و موم شده‌یِ كتابخانه گذاشته بود. خدمت‌گزارانی كه نه گوش داشتند تا آن‌ها را وسوسه كنم، و نه مغز كه خود به فكرِ فتحِ اين بابِ بسته بيفتند. موجوداتی به‌نامِ دهانچنگال كه فقط راه و رسمِ دريدن را آموخته بودند. به همين دليل، مجبور به نامه‌پراكنی شدم. نه‌تنها خودِ خدا بی‌جواب‌ام گذاشت، بلكه به مقرّبين‌اش سپرد از هر در و دروازه‌ای، مانندِ گربه‌ای گر، پيش‌ام كنند.
قرن‌هایِ بی‌انتها به‌آرامی می‌گذشت. خدا بعد از وقايعی كه به‌دنبالِ خلقتِ هوا و طفلِ معصوم‌اش گذشته بود، ديگر دم و دستگاهِ خلق‌كردن‌اش را جمع‌وجور كرده و به بيابانِ عدم فرستاده بود. با شناختی كه به‌عنوانِ نزديک‌ترين مونس‌اش داشتم، می‌دانستم زمانی خواهد رسيد كه از عمل‌كردِ خود پشيمان خواهد شد. امّا كی؟ تنها نقطه‌یِ اميد آن بود كه دورادور می‌شنيدم سرش را به‌ميانِ دستان‌اش می‌بَرَد و به خلسه‌هایِ طولانی درمی‌غلتَد.
اهالیِ كون و مكان نيز كه سايه‌یِ امر و نهی كنِ خدا را بر سر نمی‌ديدند، آنچه می‌خواستند می‌كردند؛ الّا نوشيدنِ آزادانه‌یِ شراب. سال‌ها بود كه نهرهایِ سابقاً جاری از می، خشك شده بودند، و جز خس و خاشاكِ گياهانِ پژمرده‌یِ بهشتی، و يا خاكسترهایِ بويناكِ جهنّمی، در آن‌ها ديده نمی‌شد. دورادور می‌شنيدم بهشتيان از جهنّميان راه و رسمِ ساختنِ آبی آتشين را آموخته‌اند كه شباهتِ زيادی دارد با آنچه كه سابقاً در جوی‌هایِ بهشت جاری بوده. شراب‌الطّهورهایِ دست‌ساز، كم‌كم امری فراگير شدند. تا آن‌كه معضل بزرگی خود را به نمايش گذاشت. كمبودِ خاك و كمبودِ تاك. تحقيقاتِ زياد انجام شد. حتّی عدّه‌ای خايه‌مال مرا متّهم به سرقتِ خاك و تاك كردند. بالاخره هيأتِ تحقيق و تفحّص نتيجه‌یِ اقدامات‌اش را به درگاهِ كبريايی فرستاد. گويا در آخرين سطرِ پرونده‌یِ قطور نوشته شده بود كه عرشيان و فرشيان از خاك برایِ خم‌سازی و از تاك برایِ می‌سازی استفاده می‌كنند؛ و به‌عنوانِ پيش‌نهاد، هيأت متذكّر شده بود كه مخلوقات بيش از اندازه بيكارند، و چنانچه بصيرالبصّارين چشمان‌اش را بر اين كج‌روی ببندد، نتايجِ سوئی در آينده به‌بار خواهد آمد. خلقِ بيكاری كه عرق و شراب می‌نوشد، دو روزِ ديگر، هزار و يك خواستِ غيرِ شرعیِ ديگر نيز طلب می‌كند. هيأت ادامه داده بود كه از مهم‌ترينِ اين احتياجاتِ بالقوّه، انجامِ امورِ قبيحه به‌رویِ بعضی از اندام‌هایِ يك‌ديگر است. از آن‌جا که آنچه را كه بايد داشته باشند ندارند، دائم انگشت به دهان و گوش و چشمِ يك‌ديگر فرو می‌كنند. هيأت پيش‌نهاد داده بود كه يا انگشتِ همگی قطع شود، و يا سوراخ‌هایِ ديگری در بعضی از نقاطِ بدنِ مخلوقات تعبيه گردد؛ و الّا با اين روند، دو روزِ ديگر، بهشت شهرِ كوران و كرانِ انگشت‌زخم خواهد شد.
ديری نگذشت كه نيمه‌شبی ازرائيل سراسيمه به بيغوله‌ام آمد. در آستين شيشه‌ای قرمز داشت، و بی‌آن‌كه حرف بزند شروع به پركردنِ جام‌هایِ زرّين كه با خود آورده بود كرد. می‌دانستم بعد از قرن‌ها آنچه كه دوستِ ديرينه‌ام را به سرایِ من كشانده، بايد موضوعی مهم باشد. منتظر ماندم تا خود به‌سخن آمد.
: ديوانه شده. خرف‌اش زده. می‌گويد همه را بكش. به صغير و كبيرِ اين قوم‌الضّالّين رحم نكن.
: كی رو می‌گی؟
: زبان‌ام لال، خدا را می‌گم. بعد از اين‌كه هيأت پرونده را به خدا داده، او هم نه برداشته و نه گذاشته، می‌گويد كليّه‌یِ مخلوقات بايد معدوم شوند. جرأت كردم و پرسيدم خداوندا! اگر بنا بر معدوم‌شدن بود چرا خلق‌شان كردی؟ خدا هم طبقِ معمول گفت: گُهِ زيادی موقوف! حالا منِ بدبخت كه قسیّ‌القلب نيستم جانِ عدّه‌ای بی‌گناه را به‌خاطرِ اميالِ زودگذرِ خدا بگيرم. شغلِ سازمانیِ من نگهبانی از نهال‌هایِ نورسته‌یِ گلخانه‌یِ بهشت است. من كجا و قتل و كشتارِ خلق كجا؟
من كه دريافته بودم خداوند از درخواست‌هایِ رو به تزايدِ مخلوقات، اقدام به اين فرمان كرده است، گفتم: ازرائيل جان! اين‌بار اگر جلو-اش را نگيريم، ديگر كار بيخ پيدا می‌كند.
: اصلاً علّتِ آمدنِ من به اين‌جا هم همين است. تو الآن موردِ غضبِ خداوندی. منتها من جرأت به‌خرج داده‌ام، و آمده‌ام تا بلكه تو او را به‌سرِ عقل بياوری. با هركس از رفقایِ چيزفهم مشورت كردم، گفتند تنها شيطان است كه می‌تواند رأیِ خدا را برگرداند. يكی دو نفر می‌گفتند كه چندبار ديده‌اند خداوندِ متعال در خواب گريه‌كنان اسمِ تو را آورده. گويی يعقوبِ دل‌اش دلتنگِ يوسفِ رویِ توست؛ منتها از آن‌جا كه غرورش اجازه نمی‌دهد، نمی‌تواند آشكارا اميالِ خود را بروز دهد. به دردِ فراموشیِ مقطعی نيز دچار شده است. خود، حكيم‌الحكماست؛ منتها در علاجِ خود مانده‌ست.
ساعتی به نوشيدن گذشت، و خوب كه سرمان به‌تاب افتاد، ناگهان ازرائيل گريه‌كنان رقعه‌ای به من داد و گفت: اين نامه را همين‌جوری برایِ حضرت‌اش پست كن.
: توش چی نوشته؟
: ندونی بهتره. تو هم بالاخره غرور داری، و ممكنه راضی به ارسال‌اش نباشی. بيش از حدِّ لازم، توش خايه‌مالی نوشته شده. توبه‌نامه‌یِ توست. گُه‌خوردن‌نامه است. نخوانی وجدان‌ات راحت‌تره. امضا كن و بفرست. به‌خاطرِ كليّه‌یِ مخلوقاتِ آمده و نيامده، سر از بادِ نخوت خالی كن، و نه نگو.
سری به‌تأييد جنباندم و دل به دريا زده و سؤالی كه مدّت‌ها در ذهن داشتم از ازرائيل پرسيدم. در جواب گفت: هوا و طفلِ معصوم‌اش؟ محلّ‌شان گرچه خوشايند نيست، امّا امن است. با اين توبه‌نامه، در كارِ آن‌‌ها هم فرجی شايد حاصل بيايد.
توبه‌نامه زودتر از آنچه می‌پنداشتم نتيجه‌یِ خود را داد. داشتم طبقِ معمول با دُمِ پيشين‌ام بازیِ خوشايندی می‌كردم كه ديدم جبرئيل حلقه بر در می‌كوبد. در را باز كردم. خلعتی مرصّع به نشانه‌یِ بخشش بر تن‌ام كرد و گفت: زود باش كه به دربارِ احديّت احضار شده‌ای.
سوار بر ارّابه‌یِ مراد، به‌تاخت خود را به عرش‌العراشين رسانديم. هرچه سالمند و ريش‌سفيد بود در يمين و يسارِ تختِ ملكوتیِ حضرت‌اش زانویِ ادب زده بودند. سينه‌خيز‌كنان تا به‌نزديكیِ تختِ ملكوتی رفتم. خداوندِ متعال به‌آرامی گفت: كجا بودی ای بنده‌یِ كج‌راه‌ام؟
خدا مرا به‌نزديكِ خود خواند. پيرتر از هميشه شده بود، و در صدای‌اش ترديد و لرزشی بی‌سابقه موج می‌زد. ميهمانانِ عظام تازه شروع به چريدنِ مائده‌هایِ بهشتی كرده بودند كه خدا زمزمه‌كنان گفت: برويم در خلوت‌خانه‌یِ دل، كه از ديدنِ مخلوقِ بی‌خاصيّت حال‌ام به‌هم می‌خورد. به خلوت‌خانه نرسيده بوديم كه ناگهان گريه‌كنان و "العفو" گويان، چنگ در دامنِ الطاف‌اش انداختم. من گرچه شيطان‌ام امّا گاه پيش می‌آيد كه دل بر عقل‌ام غلبه می‌كند، و آن‌لحظه نيز از همان اوقات بود. خدا نيز كه به‌گريه افتاده بود، خمی مملوّ از شراب به‌رویِ ميز گذاشت و گفت: بنوش كه امشب شبی ديگر است.
: من نمی‌توانم دست به حرام بزنم.
: بنوش پسرك كه اين بفرما برایِ امتحانِ تو نيست. خدا‌تر از خدا شده‌ای؟ راست‌اش، امشب می‌خواهم با تو سرراست باشم. در بينِ خيلِ بی‌خاصيّتی كه در بيرونِ اين خلوت‌خانه در حالِ چريدن است، كسی نيست كه بتوانم برای‌اش دردِ دل كنم. بنوش!
با اطمينانی كه يافتم لبی به باده تر كرده، و گوش‌ام را به نجوایِ دردمندانه‌یِ خدا سپردم.

Û

٭ پاره‌یِ هفتم

٭ پاره‌یِ هفتم

خداوند با چشمانِ نيمه‌تر فرمود: بی‌كس‌ام. غريب‌ام. اين‌همه موجودِ جورواجور خلق كردم، منتها هيچ‌كدام‌شان لايقِ شنيدنِ دردهایِ من نيستند. اون‌طوری نگاه نكن! با اين‌كه خداوندِ متعال هستم، امّا منَ‌م هزار و يك دردِ بی‌درمان دارم. مثلاً می‌دونم الآن اون لاشخورهايی كه بيرون در هم می‌لولند، دارند يواشكی از آستين‌شان همين زهرِماری را كه ما می‌نوشيم می‌نوشند؛ منتها نمی‌توانم جلوشان را بگيرم.
: بدبختی اينه كه ما هم داريم مخفی از چشمِ اون‌ها، عرق‌خوری می‌كنيم. رطب‌خورده منعِ رطب كی كند؟
: دِ دردِ منَ‌م همينه! ارزشِ فرامينِ من، در عمل تبديل شده به پشم. همه اعتراض دارند كه از يك‌نواختیِ عرش حوصله‌مان سر رفته. دارم بویِ انقلاب رو استشمام می‌كنم. خوش‌بختانه، الآن تخم‌شان را كشيده‌ام، و به‌علّتِ نداشتنِ حزب و آلترناتيو، خفقان گرفته‌اند. تازگی‌ها خواب و خوراك ندارم. كارم شده نوشيدن در خلوت. يك بدبختیِ ديگر هم تازگی‌ها به‌م رو آورده: اعتياد.
خداوندِ متعال دست‌های‌اش را سه مرتبه به‌هم زد، و فی‌الفور عفريتی سيه‌چرده با بساطی مشكوك واردِ مجلس شد. بعد از رفتنِ عفريتِ مقرّب، خدا پارچه‌ای را كه به‌رویِ سينی افتاده بود برداشت. درونِ سينی، منقلی زرّين بود كه زغال‌هایِ سياه‌اش با نفسِ گرمِ اهورايیِ ايزدِ متعال، در دم گداخته شد. خميری كهربايی‌رنگ گلوله‌شده را به‌رویِ گرزی كوچك امّا جواهرنشان قرار داد و گفت: بكش كه سناتوريه!
تعارف جايز نبود. و لحظه‌ای نگذشت كه در خلسه‌ای روحانی، خود را به ذاتِ احديّت نزديک‌تر يافتم.
: اينَ‌م از نتايجِ استرسی‌ست كه مخلوقات به من تحميل كرده‌اند. شده‌ام خدایِ منقلیِ قومی در خفا زهرِمار نوش! می‌دانم اگر به همين منوال پيش رود، دو روزِ ديگر بايد نجيب‌خانه هم برای‌شان تهيّه كنم. خانم از كجا بيارم؟
: امّا اين‌ها كه احساسِ جنسی ندارند.
: ای شيطون‌جان! كجایِ كاری؟ به‌م خبر رسيده اين‌ها دارند به‌رویِ هم عمليّاتی انجام می‌دهند كه زبانِ ما كه خدایِ متعال هستيم از گفتن‌اش شرم دارد. در دريایِ عميقِ حكمتِ خود غور كردم، ديدم همه‌یِ اين ماجراها برمی‌گردد به آن عملِ شنيعی كه تو به‌رویِ آن ضعيفه انجام دادی. اسم‌اش حوّا بود؟
: هوا بود. امّا خدا، من واقعاً از آن پيش‌آمد متأسّف‌ام.
: نمی‌خواهم دوباره ترا شماتت كنم. به‌هرحال، اين واقعه‌ای بود كه روزی بايد اتّفاق می‌افتاد. از جبرِ الهی گريزی نيست؛ حتّی اگر خداوندِ قادر و مختار باشی!
: نمی‌شود به‌نحوی حافظه‌شان را پاك كرد؟
: ربطی به حافظه و مغز ندارد. نفسِ وسوسه‌گر در تك‌تكِ سلّول‌هایِ روحِ حقيرشان جا خوش كرده است. رویِ همين مسأله، ازرائيل را فرمان دادم تا نسلِ همگی را بركند.
: ولی به‌هرحال خالقِ يكتا احتياج به مخلوق دارد. بی‌مخلوق كه نمی‌شود نامِ خالق بر خود نهاد. شما هنرمندانه اين‌همه موجود را ساخته‌ای، و هنرمند بدونِ مخاطب يعنی پشم! هر هنرمندی قابليّتِ شنيدنِ نقدِ تند را هم بايد داشته باشد. به‌نظرِ من، بايد نقدِ اين‌ها را كاناليزه كرد. چه باك از انقلابی كه مايه‌یِ قرص‌شدنِ پايه‌هایِ تختِ نظامِ الوهيّت است؟
چشمانِ هميشه‌بصيرِ خداوند به‌شادمانی برقی زد. باقی‌مانده‌یِ نخودهایِ موجود را با هم به‌رویِ گرزكِ فرح‌بخش چسباند، و بعد از پكی عميق گفت: حق با توست. انقلابِ احتمالی‌شان را به گُه خواهم آراست. در اين‌ميان، شايد مجبور به دادنِ قربانی هم باشم.
: قربانی؟!
: فراموش نكن كه قربانی‌كردن يكی از سننِ حسنه‌یِ ما در آينده خواهد بود. اصلاً شايد افتخارِ اوّلين قربانی را به تو تفويض كنم. نظرت چيست، يا ذبيح‌الله؟
من كه به‌يک‌باره لقبی تازه يافته بودم، نمی‌دانستم بايد ابرازِ سرور كنم و يا اعتراض. خداوند كه غبارِ شك و ترديد را در چهره‌ام ديد، تنه‌ای دوستانه به من زد و به‌همراهِ چشمكی گفت: جونِ خدا، نه نگو ديگه. البتّه قربانی‌شدنِ تو به‌صورتِ معمول نخواهد بود. تو، نه جان‌ات، بلكه آبروی‌ات را به‌ظاهر قربانی خواهی كرد.
: چگونه؟
: تو بايد سردسته‌یِ انقلابيون شوی. بايد عصيان‌گری شوی كه هر روز من بتوانم اين چرندگانِ احمق را بر عليه‌ات بسيج كنم. بايد بشوی كك، و بيفتی در تنبانِ اين اجتماعِ رخوت‌زده‌یِ گناه‌آلود. آرام و قرارشان را بگير.
: ولی اين‌ها روزی خواهد رسيد كه به تو معترض شوند كه چرا با قدرتِ بی‌پايان‌ات، خود ريشه‌یِ مرا نخشكانده‌ای؟ جواب‌شان را چگونه خواهی دارد.
: شيطانِ گرامی! دوستِ محترم! اگر من ماكرالمكّارين هستم می‌دانم چگونه گليمِ خود را از اين آب بيرون بكشم.
ذاتِ باری‌تعالی كه ديد هنوز مردّدم، ريشخندوار سرش را جلو آورد و گفت: راستی هنوز می‌خواهی از شرِّ آن دُمبِ دردسرزای‌ات راحت شوی؟ حاضرم به‌عنوانِ نشانِ دوستی، در دم قطع‌اش كنم.
: نمی‌دونم. راست‌اش، بيشتر از اين‌كه اين دُمِ آب‌آور رنجورم كند، دلواپسی از سرنوشتِ هوایِ بدبخت و نوزادش، دل‌ام را به‌درد آورده است.
خدا نهيبی به خادمِ مخصوص زد و ازو خواست تا فی‌الفور ملكِ استخبارات را حاضر نمايد. در يك چشم‌به‌هم‌زدن خبرائيل حاضر شد. من و خداوند از چهره و اندامِ بی‌مویِ خبرائيل دچارِ حيرت شديم. خدا پرسيد: پشم و پوشال‌ات كو؟ بال و پرت كجاست؟ چرا اين‌گونه نورانی شده‌ای؟
: بس‌كه نوره به‌خود كشيده‌ام.
خداوند نهيبی زد كه عرش به‌لرزه درآمد: گُه خوردی بی‌اجازه‌یِ من با خود آن‌كار را كرده‌ای. نوره چيست؟
خبرائيل دستمالی به‌دست گرفت و در حالی‌كه دهانِ كف‌آلودِ خداوند را خايه‌مالانه پاك می‌كرد گفت: برایِ آن‌كه پرده از هر رازی سترده كنيم، اين مادّه را داريم آزمايش می‌كنيم. ای‌كاش خداوند خود امتحانی می‌فرمودند.
خداوند دستی به شاربِ مردانه‌اش كشيد و فرمود: حالا ديگه می‌خواهی پرده از اسرارِ ما برگشايی؟ اين گُهی‌ست كه در استخبارات می‌خوريد؟ درسته كه درِ رحمت الهی بازه، امّا بايد روزی نسبت به بودجه‌یِ استفاده‌شده حساب پس بديد ها! عجيب نيست كه دارم بویِ انقلاب را می‌شنوم.
: قربان، شما استفاده از اين مادّه را برایِ ما در مواقعِ تحقيق و تجسّس واجب گردانيد، ما در دم نطفه‌یِ شومِ هر انقلابی را خفه می‌كنيم.
: گفتی اسم‌اش چيست؟
: موقتاً اسم‌اش را نوره گذاشته‌ايم؛ بس‌كه نورانی می‌كند موضعِ ماليده‌شده را. منتها واجب است كه نامِ نهايی‌اش را خود بفرماييد.
خداوند كه حال و حوصله‌یِ غوص به بحرِ تفكّر را نداشت، اوّلين كلامی كه به‌نوكِ زبان‌اش رسيد بيان كرد: واجب؟ اگر واقعاً برایِ كارتان آن‌قدر كه می‌گويی لازم و واجب باشد، اسم‌اش را "واجبی" گذاشتيم.
خداوند با ديدنِ منِ منتظر، گويی به‌يادِ علّتِ فراخواندنِ خبرائيل افتاده باشد گفت: زن و بچّه‌یِ اين كجا هستند؟ توُ ليستِ مقيمانِ شرزخ نديدم‌شان.
خبرائيل به تته‌پته افتاد.

Û

٭ پاره‌یِ هشتم

٭ پاره‌یِ هشتم

خبرائيل به تته‌پته افتاد. قادرِ متعال نهيب زد: بنال كه پريد اين چهار نخودی كه كشيدم!
: به جبروتِ مبارک‌تان قسم كه ما مقصّر نيستيم. دنيایِ دست‌پروده‌یِ شما هزار و اندی بخش و دايره و قسمت و غيره و ذٰلک دارد. انبوهِ پرونده‌هایِ گوناگون در انبارهایِ پر و پيمان در حالِ زوال هستند. سيستم نداريم. آدمی كه چار كلاس سوات حالی‌اش گردد، نداريم.
: گُهِ زيادی موقوف! لبِّ مطلب را جان بكن!
: در يك كلام معروض می‌دارم آن ساعتِ مباركی كه فرمانِ تبعيدِ زنك و توله‌اش را به شرزخ صادر كرديد، مأموران هرچه گشتند اثری از نشانیِ محلِّ مذكور نيافتند.
: ما كونِ خود پاره كرده‌ايم و مكانی به‌نامِ شرزخ آفريده‌ايم، حالا می‌گوييد آدرس‌اش را گم كرده‌ايد؟ شرزخ، تا آن‌جا كه ياد دارم، اقلّاً سيزده برابرِ بهشت و دو برابرِ دوزخ وسعت داشت.
خبرائيل با صدايی رسا گفت:
والله من قسمِ جلاله می‌خورم كه ما خودمان يک‌زمانی شرزخ را از كفِ دست‌مان بهتر می‌شناختيم. منتها از بس متروكه مانده بود، ديگر کسی راهِ آن‌جا را به‌خاطر ندارد. قربانِ قدمِ كبريايی‌ات بروم، بس‌كه شما اين كون و مكان را بزرگ آفريديد، ما حساب و كتاب از دست‌مان در رفته.
: خوب من حالا جوابِ اين شيطانِ بدبخت را چی بدهم كه زن و بچّه از من طلب می‌كند؟ زود باش راهِ حلّی برایِ اين معضلِ نظام بياب؛ و الّا همين كيسه‌یِ واجبیِ دست‌سازِ خودت را تا ذرّه‌یِ آخر به حلق‌ات می‌ريزم. به تو هم می‌گويند ملكِ اطّلاعات و استخبارات؟
: عرض‌ام به حضورِ پرودگارِ يگانه، كه راست‌اش، آن‌زمانی كه ما خودسرانه تصميم به خواباندنِ سروصدایِ مربوط به گم‌شدنِ تبعيدگاهِ ضعيفه و شكمچه‌اش را گرفتيم، با ديگر اركانِ نظامِ كبريايی مشاوره كرديم، و خواستيم مصدّعِ استراحتِ شما نشويم. قرار بر اين شد که به‌نوعی از شرِّ آنان خلاص شويم. از آن‌جا كه شما عصاره‌یِ استحكامِ كلام و نادوگانگیِ گفتار هستيد، هرگز به مغزِ عليل‌مان خطور نكرد كه ممكن است خداوندِ باری‌تعالی زيرِ حرفِ خود بزند و ابرازِ ندامت...
: گُهِ زيادی موقوف! بنال ببينم با همسرِ محترمه‌یِ اين مقرّب‌ترين مخلوق‌ام چه كرديد؟
: به زباله‌دان انداختيم‌شان.
خداوند آهی سوزان‌تر از كوره‌هایِ توفنده‌یِ جهنّم از دهان بيرون داد.
: ای وای بر همگیِ ما! آن‌ها را به زمين فرستاديد؟ آن‌جا كه مملوّ است از بقايایِ بلااستفاده‌یِ كارخانه‌یِ آفرينشِ ما؟ ما كه خود خالقِ همه‌چيز هستيم می‌خواهيم به‌نوعی دامنِ عصمت‌مان را از لوثِ اتّهامِ خلقِ آن مكانِ نفرين‌شده دور بداريم، آن‌وقت شما ما را درگيرِ اين مسأله كرده‌ايد؟ اگر دانسته كرده‌ايد كه وای بر شما، و اگر ندانسته كرده‌ايد، وای بر من.
: ولی فدایِ حكمت‌ات بشوم، ای بارالاها! درست است كه جرأتِ نزديک‌شدن به زباله‌دانِ زمين را نداريم، منتها چون شما حكمِ ارتدادِ آن‌ها را صادر ننموده بوديد، سپرديم با استفاده از رشته‌هایِ هنوز نپوسيده‌یِ پلِ مخروبه‌یِ صراط، طنابی درست كنند تا بتوان قوت و غذايی به تبعيديان رساند. باديه‌باديه از مطبخِ بندگان است كه می‌فرستيم به‌داخلِ مزبله. به‌يقين، هنوز زنده هستند؛ چراكه نه‌تنها از محتویِ باديه‌ها خبری نيست، بلكه جایِ دندان‌هایِ كوچك و بزرگی به‌رویِ قابلمه‌ها وجود دارد كه -زبان‌ام لال- چيزی نيست جز نشانه‌یِ سبعيّتِ آن موجوداتِ مغضوبِ درگاهِ رحمانيّت.
خداوند كه ديگر كاملاً اثراتِ دود و می از رخسارش رخت بربسته بود، خمارانه خميازه‌ای كشيد.
: من حالی‌م نيست. بايد به‌نحوی آن‌ها را برگردانيد.
: جسارت می‌كنم خدا! منتها غير ممكن است برگرداندنِ آن‌ها؛ حتّی اگر خودِ خدا هم اراده نمايد. دريچه‌یِ آن مزبله، همانندِ شيرِ يک‌طرفه‌ست كه رفت دارد و آمد ندارد. حكمت‌اش هم اين است كه آن‌قدر آن‌جا مشمئزكننده و عفونت‌بار است كه كافی‌ست چُسَكی از انفاسِ آن‌جا به اين‌سو راه بيابد تا كون و مكان زير و زبر شود. اين هم از حِكَماتِ شماست، قادرِ متعال!
: مأموری كارآزموده در بساط نداری كه برود آن‌ها را خلاص كند؟ اين است نتيجه‌یِ آن‌همه مخارجِ مادی و معنوی كه رویِ دست‌ام گذاشته‌ايد؟ آخر می‌شود به شما هم گفت سربازانِ گمنامِ خدایِ زمان؟! بابا نوزده‌تا نوزده‌تا می‌رن می‌شينن توُیِ طياره‌یِ سرنوشت، تا خودشون رو بكوبند به ديواره‌یِ بهشت؛ اون‌وقت يک‌مشت مفت‌خور دورِ مرا گرفته‌اند، هی شعارِ توخالی می‌دهند كه "حزب فقط حزبِ خدا، رهبر فقط خودِ خدا". آخه گُه بگيرند به اون غيرت و حميّتِ شما. تقصيرِ خودم است كه از روزِ اوّل برایِ شما خايه نيافريدم. بشكند اين يداللهِ بی‌نمک‌ام. فعلاً برو گم شو، ای نمک‌به‌حرام.
من كه با مظلوميّتِ ذاتیِ خود ناظرِ اين رويداد بودم، خدایِ درمانده را به‌گوشه‌ای كشيدم.
: ربّنا! از حرص و جوشِ زيادی نتيجه‌ای حاصل نمی‌شود. اگر قرار باشد برایِ اين‌ها خايه تعبيه كنی تا شهامت بيابند، بايد برایِ بقيّه هم فكری كنی تا انگِ تبعيض بر دامنِ مطهّرت ننشانند. حالا كه خوب فكر می‌كنم، در اين بی‌نهايت موجوداتِ گوناگونی كه آفريدی، خايه‌دارشان تنها من‌ام. در شهرِ كورها يک‌چشمی پادشاه است. من خودم می‌رم به مزبله‌یِ زمين. اگر قرار است تا بنا به سناريویِ ناتمام‌مان، همگان مرا مظهرِ شرّ و نكبت و كثافت بدانند، بگذار تا برایِ بهانه هم كه شده، از نظرِ بصری نيز به نكبتِ مزبله آغشته شوم.
خداوند كه گويا به‌شوق آمده بود، با دهانی تف‌فشان، دنباله‌یِ كلام‌ام را گرفت:
آره، می‌تونيم بگيم تو فرمان‌شكنی كردی، و سرِخود به‌سراغِ زباله‌دانِ ملكوتیِ ما رفتی.
خداوند پای‌كوبانه عربده‌ای كشيد، و قلم و دوات خواست تا نقشه‌ای را كه در سر می‌پروراند ثبت كند.

Û

٭ پاره نهم

٭ پاره‌یِ نهم

خداوند تمامیِ قدرتِ بی‌پايان‌اش را به‌كار گرفت و كوتاه‌تر از آنچه می‌پنداشتم به‌جایِ طرح و نقشه، كتابی قطور در فراروی‌ام قرار داد كه جلدش با حروفی زركوب مزيّن شده بود: «كتابِ آفرينش».
خداوندِ متعال بادی در غبغب انداخت و گفت: اين است طرح و نقشه‌یِ من برایِ كلِّ خلقت.
: امّا بهتر نبود قبل از انجامِ عملِ آفرينشِ كليّه‌یِ مخلوقات اين كتاب را می‌نگاشتيد؟ در ضمن، شما كه ديگر دم و دستگاهِ خلقت‌تان را نيز جمع‌آوری نموده‌ايد. اين مجموعه دستورالعمل كه ديگر دردی را دوا نمی‌كند.
: گرچه نام‌ام اكمل‌الكاملين است، امّا گل بی‌خار كجاست؟ به‌هرحال، می‌توان از اين كتاب برایِ توجيهِ مختصر ناهماهنگی‌هایِ جهانِ خلقت استفاده كرد. راستی در موردِ فرزندِ حوّا...
: منظورتان هواست؟
: بلی، همان هوايی كه تو می‌گويی. اگر يادت باشد لایِ پایِ آن طفل، دُمی كوچك وجود داشت.
: دقيقاً يادم است. حتّی هوا به من گفت از دُمِ من بهتر است.
: بلی، بر سرِ دُم پوستی بی‌مورد بود كه در اين دستورالعمل امر فرموده‌ام كه پيروانِ مخلص‌ام آن را بچينند. راست‌اش، مدّت‌ها از آن دُمِ كوچك خوفِ وافر داشتم. آن را به‌نوعی رقيبِ خود می‌پنداشتم. می‌خواستم امر به از بيخ بريدن‌اش دهم، امّا از آن‌جا كه ديگر اعتمادبه‌نفسِ لازمه را ندارم، و می‌ترسم دوباره همگان سرزنش‌ام كنند، به بريدنِ نيمی‌ش قناعت كردم. بدين‌وسيله، اميدوارم بندگان‌ام تا ابدالآباد حضورِ مرا حتّی در خصوصی‌ترين اعمالِ خويش به‌ياد داشته باشند. [1]
: ولی بعدها كسانی شايد پيدا شوند كه بپرسند اگر پوستِ موردِ نظر بی‌مورد و اضافه بوده، چرا خداوند آن را از اوّل خلق كرده است. اين كار مُباين با حكمتِ حكيم‌الحكمايی مثلِ شماست.
خداوند كتابِ قطورِ آفرينش را در هوا چرخاند و گفت: طبقِ اين كتاب، من هزار و يك دليلِ پزشكی و غيرِ پزشكی برایِ اين كار تراشيده‌ام. اين تكّه‌پوست روزی خواهد رسيد كه بود يا نبودش، بشود مقياسی برایِ سنجشِ اعتقادِ خلق به خالقِ يكتا. شوخی نداريم كه! برایِ تقرّب به خدا بايد قربانی داد. تازه، يك چُسَكْ پوست كه اين حرف‌ها را ندارد، يا ذبيح‌الله! تو كه خود عزيزترين دارايی يعنی آبروی‌ات را به‌راهِ ما فدا كرده‌ای.
خداوند كه به‌نوعی قربانی‌بودنِ مرا نيز به‌خاطرم آورده بود، به سكوت وادارم كرد. سكوتی كه از رضايت به بريدنِ يك تكّه‌پوستِ به‌ظاهر كوچك آغاز شد. بعدها فهميدم كه ای‌كاش از همان ابتدا زبان به كام نمی‌گرفتم و مخالفت می‌كردم.
: ساكتی ابليسک‌ام؟ در موردِ نامِ آن طفل چه كنيم.
: هرچه شما فرمان دهيد.
: طبقِ روايتِ مستندِ اين كتاب، ما خالقِ آن طفلك شده‌ايم؛ ولی برایِ اين‌كه صداقت‌ام را به تو نشان بدهم می‌خواهم خودت نامِ دست‌پروده‌ات را انتخاب كنی. زيادی فكر نكن! ببين كه چه رابطه‌ای‌ست بينِ تو و او. او چه چيز تو بوده‌ست؟
: آب‌ام. يعنی در واقع عصاره‌یِ اين دُم‌ام.
: همان "آبم" خوب است. طبقِ سنّتِ الهیِ خودمان، اوّلين چيزی كه به‌ذهن متبادر می‌شود صحيح‌ترين است. با موافقتِ من كه مخالفت نداری؟
خداوندِ متعال سكوتِ مرا به رضايتِ مطلق برداشت كرد، و ادامه داد: قبل از رفتن به زباله‌گاهِ زمين، بايد شكمی از عزا در بياوری. در ضمن، اين آخرين باری‌ست كه من و تو با هم ملاقات خواهيم كرد. از فردا چُوْ خواهم انداخت كه تو سر به نافرمانی برداشته‌ای. البتّه برنامه‌ای چيده‌ام كه بتوانی با كمكِ جبرئيل كه محرمِ اسرار و پيکِ من[2] است، با هم مرتبط باشيم.
به فرمانِ هستی‌بخشِ عالمين، بساطِ صفا و عيش و نوش و منقل و انبر دوباره به‌راه افتاد، و دمی نگذشت كه در عالمِ بی‌خبری آن‌چنان غرق شديم كه نفهميديم كدام‌مان خداست و كدام‌مان شيطان.
چند روزی گذشت. من منتظرِ رسيدنِ فرمانِ عزيمت بودم كه جبرئيل با كيسه‌ای سياه به سراپرده‌ام وارد شد.
: اين‌ها را خداوندِ تبارك و تعالی به‌عنوانِ بدرقه برای‌ات فرستاده است.
كيسه را باز نموديم. خلعت بود، و تخمِ‌مرغِ پخته برایِ سفرم، و چند خرت و پرتِ ديگر. خوب كه نگاه كردم، آنچه كه خلعتِ الهی می‌پنداشتم چيزی نبود جز ردايی سرخ‌رنگ كه نقشی از شراره‌هایِ دوزخ بر آن ديده می‌شد. شاخی تيز و دندان‌هایِ بدلی كه به نيشِ گرگ می‌مانست در ميانِ هديه‌یِ الهی بود، كه به‌كار بستم. خود را در آينه ديدم. از چهره‌یِ خويش ترسيدم و دمی از حال رفتم كه جبرئيل به‌حال‌ام آورد.
: خداوند فرموده از آن‌جا كه عقلِ خلق در چشم‌اش است، بايد وقتی عازمِ سفری، با اين لباس از عرش خارج شوی، تا فرشتگان ماهيّتِ دوزخیِ تو را به‌خوبی ببينند.
: ماهيّتِ دوزخیِ منِ بدبخت؟
جبرئيل كپیِ كتابِ آفرينش را از زيرِ يكی از بال‌های‌اش بيرون آورد و به من نشان داد و گفت: طبقِ اين كتاب، ذاتِ تو از آتشِ دوزخ سرشته شده است.
من كه تازه به‌يادِ مكالمه‌یِ قبل از مستیِ آن‌شبِ خود با خدا افتاده بودم، سكوت را بر خلفِ عهد ترجيح دادم. ای‌كاش خداوندِ متعال نيز مانندِ من امانت‌دارِ عهدش می‌بود.
قبل از عزيمت‌ام دريافتم كه بولتن‌هایِ ديوانِ استخبارات مملوّ است از بدگويی نسبت به من. مرا رِوِزِيونيست و كج‌راهه‌ای خوانده بودند كه الطافِ بی‌پايانِ خداوند را از ياد برده، و قصدِ رفتن به مزبله‌یِ زمين بدونِ اذنِ مقامِ معظّمِ الوهيّت را دارد. مدّعی‌العمومِ برزخ نيز برای‌ام به نمايندگی از كليّه‌یِ مخلوقات، در حالِ تشكيلِ پرونده بود. افرادی كه ريخت‌شان مشابهِ يك‌ديگر بود امّا يونيفرمِ مشخّصی نداشتند، مثلِ سايه تعقيب‌ام می‌كردند و قصدِ جان‌ام را داشتند. به جبرئيل پيغام دادم گويا اين‌ها مسأله را جدی گرفته‌اند. در جواب‌ام خبر آورد: برایِ اين‌كه بویِ تبانی استشمام نشود، خداوندِ يگانه، خود اين‌گونه مقرّر كرده است. صبر پيشه كن.
آبرو برای‌ام باقی نمانده بود. بر سرِ هر منبر و معبری، نام‌ام به‌پلشتی برده می‌شد. يارانِ قديم همه رو از من گردانده بودند. تنها بعضی از نيمه‌شب‌ها بود كه شب‌نامه‌ای به خلوتگاه‌ام می‌افتاد به اين مضمون كه ما دل‌زدگانِ بساطِ الوهيّتِ مطلقه هستيم، و ای‌كاش تو رهبرِ انقلاب‌مان می‌شدی. كم‌كم از تعدادِ نامه‌هايی كه در خفا به‌دست‌ام می‌رسيد، ناباورانه دريافتم جمعِ ناراضيانِ دستگاهِ الوهيّتِ مطلقه ممكن است از مجموعِ مخلوقاتِ عالمين بيشتر باشد. به عقلِ خود اعتماد نكرده و به‌واسطه‌یِ جبرئيل موضوع را به اطّلاعِ خداوند رساندم. جواب‌اش را جبرئيل بی‌كم‌وكاست آورد كه: گُهِ زيادی موقوف! طبقِ برنامه عمل شود.
به اطّلاعِ عصيان‌گران رساندم ممكن است تحتِ شرايطی خاص، زعامتِ قيام‌شان را بپذيرم. بالاخره زمانِ موعودِ عزيمت رسيد. تخمِ‌مرغ‌هایِ مرحمتی را در انبانه‌ای نهاده و توشه‌یِ  راه‌ام ساختم. ردایِ سرخ را در بر كرده، و شاخ و نيش را بر سر و در دهان نشاندم. در حالی‌كه لعن و نفرينِ مأموران و مواجب‌بگيرانِ ديوانِ استخبارات بدرقه‌یِ راه‌ام بود، به‌سویِ مزبله‌یِ زمين به‌راه افتادم. ای كاش پای‌ام قلم می‌شد. علّت‌اش؟



[1] اصل: بدين‌وسيله اميدوارم تا ابدالآباد همگان حضورِ مرا حتّی در خصوصی‌ترين اعمالِ خويش از ياد نخواهند برد.
[2] اصل: پيک‌ام

٭ پاره‌یِ دهم

٭ پاره‌یِ دهم

به فرمانِ حق‌تعالی، هيچ مركوبی اعم از چرخ‌دار و بال‌دار حاضر نشد تا مرا به دروازه برساند. بلندگوها و پرده‌هایِ نمايشگرِ آويخته از فلك، با صدايی گوش‌خراش، اعلاميّه‌یِ مقامِ معظّمِ خداوندی را پخش می‌كرد؛ مبنی بر اين كه: ای اهالیِ كون و مكان! ببينيد ميزانِ آزادیِ اعطايیِ بی‌حدِّ ما را در محدوده‌یِ قانونِ اساسیِ خلقت. ما حتّی به دوستِ ديرينه‌یِ خود نيز آزادی داده‌ايم تا دشمنِ ما گردد. اين دليلی دندان‌شكن و بال‌گداز برایِ معدود مخالفينی‌ست كه در خفانامه‌های‌شان ما را متّهم به ديكتاتوری آن‌هم از نوعِ مطلقه می‌كنند. ما در عينِ اجبارِ مطلق، به همه‌یِ مخلوقات اختيارِ نسبی داده‌ايم تا ما را مخالفت كنند؛ هرچند كه نتيجه‌اش آتشِ دوزخ و يا سرمایِ زمهرير برایِ آن خاسرين باشد. لكن، مقامِ عزّوجلِّ ما، اين كاسه‌یِ مملوّ از زهرِ مارِ غاشيه را بردبارانه سرمی‌كشد، تا اثبات كند حقّانيّت و مظلوميّتِ خود را.
وقتی با هزاران مشقّت خود را به دروازه‌یِ خروجیِ بهشت رساندم، مأمورانِ گمرك كه به‌يقين همگی از اصحابِ دوزخ بودند، جلو-ام را گرفتند و تا شرمناک‌ترين زوايایِ بدن‌ام را با انگشتانِ جست‌وجوگرشان وارسی كردند؛ آن‌هم مقابلِ چشمِ تعدادی خبرنگارِ دوربين به‌دست. چه دردناك لحظه‌ای بود. ناگهان يكی از گمرك‌چيان در حالی‌كه تخمِ‌مرغ‌هایِ مرحمتی را در مقابلِ همگان گرفته بود، با تغيّر گفت: رسيدِ خريدِ اين تخمِ‌مرغ‌ها را بده.
: اين‌ها مرحمتیِ دوست‌ام است.
: بنا به آيه‌یِ شريفه‌یِ "السّارق هو سرق بيضة‌‌المرغ فی‌الشّباب، سرق الشّتر فی‌الپيری"، تا رسيدِ خريد نياوری، يا نامِ پيشكش‌كننده را نگويی، اجازه نمی‌دهم.
من كه عهدی محكم با پروردگار داشتم، نتوانستم نامِ اهداكننده را به‌زبان بياورم. آن‌ها نيز تخمِ‌مرغ‌ها را مصادره نمودند، و مرا همانندِ دزدی رسوا، به‌سویِ مرزِ خروجی هدايت كردند. كم‌كم علّتِ حضورِ خبرنگارانی كه در اطراف‌ام بودند و مدام عكس می‌گرفتند، برای‌ام روشن می‌شد؛ امّا به‌خود نهيب زدم كه: خدایِ متعال و پاپوش‌دوزی برایِ من؟! مأموری كه بنا بود مُهرِ خروج بر مدارک‌ام بزند، با سوءظنّی عميق به چهره‌ام نگاه كرد، و بعد از اين‌كه نام‌ام را در ليستِ ممنوع‌الخروج‌ها ديد، با زهرخند به اتاقكی راهنمايی‌ام كرد.
: به جرمِ سرقتِ تخمِ‌مرغ، ممنوع‌الخروج‌ايد.
: امّا من سرقتی مرتكب نشده‌ام؛ تخمِ‌مرغ‌ها مرحمتی‌ست.
رئيس‌شان كه تسبيحِ بزرگی در دست می‌چرخاند، و همگان او را حاجی خطاب می‌كردند، ورقه‌ای جلو-ام گذاشت.
: اين توبه‌نامه است. امضا كن تا رها شوی.
من كه ديدم انكار بی‌فايده‌ست، اوراقِ مربوطه را امضا كردم. البتّه به‌غير از سرقت، در اين توبه‌نامه، جرائمِ مختصرِ ديگری همچون لواط و اعتياد به موادِّ مخدّر هم نگاشته شده بود، كه مجبوراً امضا گرديد.
از دروازه‌یِ بهشت، تازه قدمی به‌بيرون نگذاشته بودم كه تاريكیِ مطلق به‌همراهِ بادی بويناك به‌پيشوازم آمد. خوفِ بسيار كردم؛ و تنها دل‌خوشی‌ام عهدی بود كه با خداوندِ متعال بسته بودم، مبنی بر بازگشتِ سريع به بهشت. رفته‌رفته گندایِ مسير آن‌چنان شدّت يافت كه هوش و حواسی برای‌ام باقی نماند.
نمی‌دانم چه مدّت سپری شد كه چشمان‌ام را باز كردم. خود را ناباورانه در دنيايی ديگر يافتم. خورشيدی سوزان در آسمانِ آبی‌رنگ زمين را می‌گداخت. موجوداتی كه نام‌شان را نمی‌دانستم در آسمان پرواز می‌كردند، و جانورانِ بی‌شماری به‌رویِ زمين در تعقيب و گريزِ يك‌ديگر بودند. زمين به‌نظرم باغِ وحشی بی‌حصار آمد كه صاحبی نداشت. به‌راه افتادم تا بلكه از سرنوشتِ آبم و هوا اثری بيابم. تلاش‌ام بی‌نتيجه بود. گرسنه و تشنه و خسته به‌زيرِ سايه‌یِ درختچه‌ای غلتيدم، و در يک‌آن به‌خواب فرو رفتم، تا اين‌كه با ضربه‌ای خفيف بيدار شدم. چشمان‌ام را ماليدم. نمی‌توانستم باور كنم آنچه را كه می‌بينم. پيرزنی خميده‌قامت، لخت و عور، در مقابل‌ام ايستاده بود. خوب كه نگاه كردم، ديدم تنها لباس‌اش برگی‌ست كه شرم‌گاه‌اش را پوشانده. پستان‌هایِ آويزانِ پيرزن، مانندِ دو جورابِ چرك و كهنه، به‌رویِ شكمِ ورم‌كرده‌اش افتاده بود.
: كه هستی ای زال؟
: خاكِ عالمين بر سرت، كه هوایِ خود را ديگر نمی‌شناسی. من‌ام هوا.
باورم نمی‌شد كه عجوزه‌یِ مقابل‌ام آن نازک‌بدنی باشد كه خداوند در كتابِ آفرينش به خلقت‌اش افتخار می‌كرد.
: چيه؟ انتظارِ ديدنِ ملكه‌یِ زيبايی را داشتی؟
: حجاب‌ات كو؟ چادرِ بافته از تارِعنكبوت‌ات چه شده؟
: از سنگ و سنگستان رو بگيرم، يا از خاك و خاكروبه؟ به‌غيرِ جانورانِ وحشی كه مصاحبی نيست تا رو بگيرم.
: بچّه كو؟ آبم كجاست؟
: اگر منظورت از آبم آن جاكشی‌ست كه حاصلِ خفتنِ با توست، نمی‌دانم كجاست. سال‌هاست كه ترک‌مان كرده و گم شده. خبرِ مرگ‌اش، نه خرجی می‌فرستد و نه پيغام. انگار نه انگار مسئوليّتی در قبالِ خانواده سرش می‌شود.
: خانواده؟! چه خانواده‌ای؟
هوا دستی به شكمِ برآمده‌اش كشيد و در كنارم نشست. آشكارا از سنگينیِ بارش در عذاب بود. بعد از آن‌كه مشتی خاك را مانندِ فوتينا به‌دهان ريخت گفت: از كجایِ كار بگويم؟ روی‌ام سياه است.
بر اثرِ الهامی ناشناخته به‌خوبی دريافته بودم تورّمِ شكمِ هوا چيزی جز حاملگی نيست، و خوردنِ خاك برایِ اطفاءِ آتشِ ويارش است.
: پدرش كيست؟
: درست نمی‌دانم. يكی از پسران‌ام.
درمانده شده بودم. هوا ادامه داد: راست‌اش، ماجرا آن‌قدر بغرنج است كه از گفتن‌اش شرم دارم. ای‌كاش همان‌موقع واسطه شده بودی و نمی‌گذاشتی ما را از بهشتِ برين برانند. بعد از آن‌كه دو مأمورِ قلچماق ما را همانندِ آشغالی بی‌ارزش به اين خاكروبه انداختند، نمی‌دانستم چه كنم. نه غذايی و نه لباس و سرپناهی. طفلی شيرخوار كه سينه‌یِ خشكيده‌ام نمی‌توانست او را سير كند. حيواناتِ اطراف‌ام را ديدم كه در حالِ چريدنِ دشت و دمن هستند. من نيز چريدم تا آن‌كه از مرگ نجات يافتم.
: امّا در آن بالا می‌گفتند كه باديه‌باديه از مائده‌هایِ آسمانی‌ست كه برای‌تان فرستاده می‌شود.
: ما كه نديديم. حتماً خود‌شان می‌خورند، و به اسمِ ما حساب می‌كنند. به‌هرحال، ايّامِ يتيم‌داری با خوردنِ علف می‌گذشت، تا آن‌كه بچّه رفته‌رفته بزرگ‌تر شد، و ديد حتّی وحوش نيز پدری دل‌سوز دارند. مدام سؤال می‌كرد كه بابای‌ام كجاست. من كه جوابی درخور نداشتم می‌گفتم نسلِ ما با همه فرق می‌كند، و لزومی به وجودِ پدر نيست. چه جوابی داشتم؟ بگم پدرِ جاكش‌ات در آن بالا ما را از ياد برده؟
هوا بعد از سكوتی طولانی ادامه داد: بالاخره پسرك پا به سنينِ بلوغ گذاشت. سر و سبيلی مخملين به‌هم زد، و صدای‌اش و بعضی از اندام‌اش كلفت شد. تا اين‌كه نيمه‌شبی به سراغ‌ام آمد، و اتّفاق افتاد آنچه كه نبايد اتّفاق بيفتد.
من كه شاخ‌هایِ عاريتی را از ياد برده بودم بر سرِ خود كوفتم: ای خاك بر سرم. آخه مگه پسر با مادر می‌خوابد؟ اين بی‌ناموسی را به كه بگويم.
در ميانِ هر دو دست‌ام سوراخ‌هايی بزرگ پديد آمده بود كه دردش با آلامِ دلِ سوخته‌ام برابری نمی‌كرد. هوا طلب‌كارانه صورت‌اش را جلو آورد و با فرياد گفت: جاكش! بعد از عمری يللی‌تللی، آمده‌ای و از ما ايراد می‌گيری؟ تازه، قضيه به همين ختم نمی‌شود. حاصلِ آن پيوند، دوقلوهايی بودند كه نام‌شان را حابيل و غابيل نهاديم؛ و اين بچّه‌ای را كه در شكم دارم، نمی‌دانم حاصلِ كدام‌شان است.
من، هرچند كه شيطان‌ام و بسياری از رموزِ بهشت و دوزخ را از استادم خداوندِ منّان آموخته، امّا از هضمِ گفته‌هایِ هوا عاجز بودم. هوا كه سكوتِ مرگ‌بارِ مرا ديد گفت: ما نسلی حرام اندر حرام‌ايم. تنها دل‌ام خوش است كه كلِّ گيتی بنا به قضا و قدرِ الهی می‌چرخد؛ ما مقصّرِ واقعی نيستيم.
: گُه خوردی زنيكه! رفتی جنده شدی، و حالا داری توجيه‌اش می‌كنی؟ آخه من با چه رويی برگردم به عالمِ ملكوت. بگم پسرم هوویِ مذكّرم شده؟ بگم نوه‌هام هوویِ نخراشيده‌یِ پدربزرگ‌شان هستند؟
: خُبه خُبه، نمی‌خواد اين‌جوری جلویِ من يكی جانماز آب بكشی! اوّلاً جنده هفت جدّ و آبادته. دوّماً اگه تویِ جاكش و اون خدایِ ديّوث به وظايف‌تون عمل كرده بوديد، ما رو چه به اين سرنوشت؟ يه زنِ جوون و يه طفلِ معصوم رو دربه‌درِ اين گُه‌دونی كرديد و حالا طلب‌كار شديد؟ خواستيد از اون روزِ ازل، هزار و يك غريزه‌یِ بی‌خودی توُیِ وجودمون جاسازی نكنيد. انتظار داشتی در لجن‌زارِ زمين، با خانواده‌یِ عصمت و طهارت روبه‌رو شوی؟
هوا شروع به گريه كرد، و من به فكر فرو رفتم كه چگونه با اين ننگِ عظيم كنار بيايم. از طرفی دل‌ام برایِ هوا می‌سوخت؛ می‌ديدم بيراه نمی‌گويد؛ و از طرفی ديگر، پروایِ بخشش را نداشتم. حس كردم سنگينیِ گناهِ تمامِ جندگان، بر دوشِ اوّلين جاكشی‌ست كه اين راه را بر آنان تحميل كرده. طاقت نياوردم و دل‌جويانه دستی به چهره‌یِ خيس و پر چروكِ هوا كشيدم. ناگهان از پشتِ سر، صدایِ زمخت و رُعب‌آوری تمامِ وجودم را لرزاند.
: حالا ديگه با ناموسِ مردم ور می‌ری، نسناس؟
روی‌ام را برگرداندم و غرقِ بهت شدم.

Û

٭ پاره‌یِ يازدهم

٭ پاره‌یِ يازدهم

آنچه در مقابلِ ديدگان‌ام قد برافراشته بود، و ادّعایِ ناموس‌اش را می‌كرد، نيمچه‌ديوی بود پر پشم و نخراشيده، كه مشتی علفِ تر و خشك را به‌رویِ شانه حمل می‌كرد. قبل از آن‌كه جوابی بدهم، هوا ميانه‌یِ دعوایِ احتمالی را گرفت: اين، همان حابيل، نوه و يا به‌زبانِ ديگر هوویِ مذكّرت است. ناگهان اخم‌هایِ حابيل همچون غنچه‌ای شكفت[1] و خود را در بغلِ من انداخت.
: ساليانِ سال بود كه می‌خواستم گرمیِ آغوشِ پدری را بيازمايم. كجا بودی، نامرد؟
: چه بگويم كه دروغ نباشد. مادرت گفت شما دوتای‌ايد. برادرت كجاست؟
هوا مشتی علوفه را چنگ زد و درحالی‌كه نشخوار می‌كرد گفت: اين‌ها گرچه دوقلو هستند امّا سرشت‌شان با هم نمی‌خواند. غابيل علاقه‌یِ وافر به گوشت دارد، و اين‌يكی علف‌خوار است. او پیِ شكار است، و اين به‌دنبالِ چرا. هنوز سرگرمِ وراندازِ حابيل بودم كه غابيل نيز از راه رسيد. هيكلِ او بزرگ‌تر از حابيل بود، و موهای‌اش به سرخی می‌زد. شكاری خون‌چكان را كه به‌رویِ دوش داشت به‌ميان انداخت، و با اشاره به من، پرسيد: اين چه جونوريه؟
: من جانور نيستم. شيطان‌ام و برایِ ديدارتان آمده‌ام.
غابيل بر خلافِ حابيل از ديدنِ من ذوقی نكرد، و با تكّه‌سنگ‌هایِ تيز مشغولِ پاره‌كردنِ ره‌آوردش شد. دقايقی نگذشت كه هر سه را ديدم بر سرِ سفره‌هایِ ناهمگون نشسته‌اند. حابيل، تنها علف می‌خورد و غابيل، تنها گوشت، و مادرشان هر آنچه را كه در سفره می‌يافت. دل‌ام به‌حالِ مظلوميّت‌شان كباب شد. پرسيدم: آتش نداريد كه اين‌جوری داريد خام‌خام همه‌چيز رو می‌خوريد؟
همگی هاج و واج نگاهی به من انداختند. فهميدم كه هنوز آتش را كشف نكرده‌اند. مشتی خار و خسكِ خشكيده را جمع كرده و با سرانگشتِ سوزنده‌ام آتشی روشن كردم، و راه و رسمِ كباب‌ساختن را به آنان آموختم. غابيل كه از خوش‌خدمتیِ من چندان شاد نگشته بود گفت: حالا كه چی؟ يه آتيش‌روشن‌كردن يادمان دادی، می‌خواهی تمامِ گناهان‌ات را ببخشيم؟ آخه مرتيكه‌یِ بی‌غيرت، نگفتی اين زنِ بدبخت، توُ اين خرابه چی‌كار می‌كنه؟ حقّا كه پدرِ جاكش‌ام به تو رفته.
: من نمی‌خواهم بهانه بياورم، منتها مشيّتِ خدای عزّوجل اين‌گونه بوده است. راست‌اش، من می‌خواستم به‌نحوی موجبِ بازگشتِ آبم و هوا بشوم، منتها با وضعيّتِ به‌وجودآمده، مشكل بتوان همدردیِ اهلِ بهشت را فراهم كرد.
غابيل با قلدری گفت: مگر چه خطايی از ما سر زده؟
: همين كه با مامِ خود خفته‌ايد، گناهی‌ست نابخشودنی.
: ببين داداش! من كه غابيل باشم اهلِ گنده‌گوزی‌هایِ قلمبه‌سلمبه نيستم. ما از صبحِ سحر پا می‌شيم می‌ريم دنبالِ فعلگی، بلكه بتونيم شكمِ خونواده رو سير كنيم. تا حالا هم كه هيچ قانونِ مدوّنی از عرش برامون نرسيده كه بدونيم چی خوبه چی بد. الحمدلله پيغمبری هم هنوز ظهور نكرده تا يادمون بده سوراخِ كی حلاله، سوراخِ كی حروم. آخه الاغ! من غير از اين هوا، موجودِ سوراخ‌دار كه دور و برم نيست. والله همه‌یِ جونورها هنوز وحشی هستند، و نمی‌شه به مرده‌شون نزديك شد؛ زنده‌شون كه جایِ خود داره. اينا... ببين اين تخمِ چپ‌ام كه قر شده، بر اثرِ لغدِ يه گرازه. خُب، برایِ من چاره‌ای نمی‌مونه. برم يقه‌یِ برادرم حابيل رو بگيرم كه بيا كون‌كونک‌بازی كنيم؟ حالا، فرضاً ما خطاكار؛ شماهایِ ديّوثی كه اون بالا نشستيد، نبايد قبل از خلقتِ ما، يه فكرِ اساسی برامون بكنيد. خُب، من، اين دُمبِ جلو-ام حتماً يه حكمتی توش بوده، كه اين‌قدر سرِخود، نشست و برخاست می‌كنه. هوا! براش بگو مسأله‌یِ لونه‌زنبور و بابایِ جاكش‌مون رو.
: والله من چی بگم؟ اين حرفا كه گفتن نداره. راستِ‌ش، آبم تازه بالغ شده بود كه يه‌روز ديدم راست كرده و دنبالِ سوراخ می‌گرده. تنها سوراخی كه دمِ دست بود، سوراخِ توُیِ تنه‌یِ يك درخت بود. فرو كرد اون توُ، و ناگهان فريادش به عرشِ اعلیٰ رسيد. بعله، توُیِ تنه‌یِ درخت، كندویِ زنبورها بود، و به هزار جاش نيش زده بودند.
غابيل دنباله‌یِ حرف‌هایِ مادر-زن‌اش را گرفت: حالا ما يه‌مشت خاكروبه‌نشينِ طبقه سه! شما كه خودت مهندسِ اين‌جور حرفايی، بگو ببينم با اين غريزه‌یِ وحشیِ ما، امكانِ ديگه‌ای جز اين بود؟
حابيل كه بر خلافِ برادرش با طمأنينه صحبت می‌كرد، گفت: پدربزرگِ گرامی! حالا، فرض، سرنوشتِ ما اين نبود؛ فرض می‌كنيم خداوندِ متعالی كه شما می‌گوييد، ابتدا آبم را از خاك يا لجن خلق كرده بود، و بعدش هوا را از دنده‌یِ چپ يا راستِ او خلق می‌كرد؛ فرض كنيم كه بنا به‌دلايلی آبم و هوا مجبور بودند بهشتِ برين را ترك كنند. خوب، اين‌ها با اين غريزه و احساسات، بايد نسلی تسبيح‌گو و ركوع‌سجودكن پس بيندازند، يا نه؟ گيرم كه اين‌ها دو فرزندِ پسر داشتند و يكی‌دو دختر. خُب، ما نه، شما كه علّامه‌یِ دهريد و حلال و حرام سرتان می‌شود، نحوه‌یِ جفت‌گيری را طوری برای‌مان تشريح كنيد كه كی با كی هم‌بستر شود تا نطفه‌یِ حرام منعقد نگردد. نه‌تنها تو، بلكه خداوندِ متعال نيز نمی‌تواند به اين پارادوكس پاسخِ منطقی بدهد. ما هنوز مانندِ هر جانورِ ديگری روابط‌مان ساده‌ست، و مقيّد به هيچ حلال و حرامی نيستيم. در ضمن، ما كه ادّعايی مبنی بر برتر بودن نسبت به ديگر موجودات نداريم.
من كه جوابی قانع‌كننده نداشتم مدّتی سكوت كردم، تا آن‌كه بالاخره طاقت نياورده و از پسران احوالِ پدر را پرسيدم. حابيل با چشمانِ نيمه‌تر گفت: ما يتيم و يتيم‌زاده‌ايم.
هوا گفت: اين‌ها تازه به‌دنيا آمده بودند كه اخلاقِ آبم عوض شد. نمی‌دانم از حسادت بود يا به‌علّتِ ديگر بود كه چشمِ ديدنِ اين اطفال را نداشت. تن به كار هم كه نمی‌داد. روزها می‌رفت به‌رویِ تپّه‌ای، و به آسمان زُل می‌زد، و آه می‌كشيد. بالاخره من اعتراض كردم كه اين اطفال، هم پسرت هستند، و هم برادران‌ات. خرجی بده! امّا او اهلِ كار و كاسبی نبود. می‌گفت الهاماتِ آسمانی بر من نازل گشته، و من پيغمبرِ خدا هستم. منَ‌م می‌پرسيدم تو اگه پيغمبر بودی كه وضع و حال‌ات اين نبود. تازه، می‌خواهی كی رو هدايت كنی؟ اين دو سه تا آدم كه ارزشِ اين حرفا رو ندارند. امّا به‌خرج‌اش نمی‌رفت كه نمی‌رفت. می‌گفت بايد از اعمال‌مون توبه كنيم. شبایِ جمعه می‌رفت يه گوشه‌ای، و گريه‌كنان فريادِ "العفو العفو" سر می‌داد. ظهرایِ جمعه هم كه به رديف‌مون می‌كرد و نمازِ جمعه داشتيم. اين اطفالِ معصوم رو هم می‌گفت بايد نماز بخونن. هرچی می‌گفتم اينا قنداقی هستند و سرتاپاشون پر از عن و گُهه، به‌خرجِ‌ش نمی‌رفت. ما هم برایِ اين‌كه دلِ‌ش خوش بشه يك دولا و راستِ ظاهری می‌شديم؛ امّا مرديم اين مرد يه قرون خرجی نداد كه نداد. دستِ آخر هم گفت تا تركِ دنيا نكنم، به حقيقتِ الهی دست پيدا نمی‌كنم. گذاشت و رفت.
: كجا؟
: نمی‌دونم خبرِ مرگِ‌ش كجا رفت. منتها از اون‌طرف رفت كه شوره‌زاره. درياچه‌یِ نمك هم داره. اسمِ‌ش فكر كنم غم (به‌ضمِّ غ) بود. هرچه التماس كرديم كه اون‌جا كه جایِ آدميزاد نيست، به‌خرجِ‌ش نرفت كه نرفت.
نمی‌دانستم چه بايد بكنم. آرزو كردم كه ای‌كاش جبرئيل كه بنا بود به‌عنوانِ پيكِ خداوندی به‌سراغ‌ام بيايد، زودتر در مقابل‌ام ظاهر شود تا خود را از اين نكبت‌گاهِ زمين برهانم. چند روزی در كنارِ هوا و مردان‌اش بودم. ديگر، حوصله‌ام داشت سر می‌رفت. بيشتر از آنان كه روابطی ساده داشتند، نگاه‌ام معطوف شده بود به جانورانِ وحشیِ دور و بر. مثلاً موجوداتی هوشمند ديدم كه از درختان بالا می‌روند، موز می‌خورند، و رئيس و مرئوس سرشان می‌شود. به فكرم رسيد كه آن‌ها نتيجه‌یِ تركيبِ خودسرانه‌یِ ضايعاتِ عالمِ بالا هستند، كه حاصل‌اش به‌هرحال ميمون می‌نمود. آيا خداوندِ حكيم می‌توانست مدّعیِ آفرينشِ موجوداتِ از ياد رفته‌یِ اين مزبله باشد؟ با همين افكار، خود را سرگرم كرده بودم؛ تا آن‌كه بالاخره در غروبی غم‌انگيز، جبرئيل را ديدم كه به‌سراغ‌ام می‌آيد. خوشحال و خندان به‌سراغ‌اش رفتم، امّا در چهره‌اش تشويشی ديدم كه دل‌ام را لرزاند.



[1] اصل: شکافت

٭ پاره‌یِ دوازدهم

٭ پاره‌یِ دوازدهم

وقتی جبرئيل را در آغوش گرفتم، از بویِ زننده‌اش دريافتم او نيز از راه‌آبی كه من آمده‌ام آمده است. آشكارا خسته می‌نمود.
: چه خبر در عرشِ بی‌شيطان؟
: اخبار يكی‌دوتا نيست. عنداللزوم رُقعه‌یِ يوميّه‌یِ دستگاهِ احديّت را آورده‌ام كه نام‌اش <كهانت> است، و هيأتِ تحريريه‌اش منصوبِ ذاتِ حق‌تعالی‌ست. نسخه‌ای از يوميّه را گرفتم و ديدم نيمی از مطالب‌اش مربوط به خائنِ بالفطره‌ای‌ست كه "ننگِ دستگاهِ خلقت" لقب يافته. خوب كه به عكس‌ها نگاه كردم، خويشتن را ديدم در هنگامِ خروج از دروازه‌یِ بهشت. در كنارِ عكس، به‌عنوانِ توضيح نوشته بود: «اين عكسِ دزدِ بيت‌المالِ مؤمنين است كه تخمِ‌مرغ‌هايی را بدونِ اذن مقامِ معظّمِ الوهيّت ربوده». در تمامِ صفحات نيز، مطالبِ بی‌شمارِ ديگری نوشته شده بود؛ از جمله مصاحبه‌ای با دادئيل نامی، به‌منصبِ غاضی‌القضاةِ اعظم، مبنی بر تشكيك در ماهيّتِ بهشتیِ من. يوميّه را به‌گوشه‌ای انداختم. جبرئيل به‌آرامی گفت: قادرِ يكتا، سلام و درود فرستاد.
: اينه سلام و درود؟ چيه اين مزخرفات؟
: خداوند پيغام داده كه ای ذبيح‌الله! هيچ‌گاه اين ايثارِ تو در استحكامِ پايه‌هایِ ولايتِ مطلقه‌ام را از ياد نخواهم برد. بعد از رفتنِ تو، اخبارِ نگران‌كننده‌ای به سمعِ سميع‌مان رسيد كه دارند توطئه می‌كنند برایِ تشكيلِ مجلسی به‌نامِ عدالت‌خانه. ما كه خود عدلِ مطلق‌ايم، در كارِ خلق مانديم. به پيش‌نهادِ مستشارانِ ديوانِ استخبارات، سعی كرديم كه پيش‌دستی نموده و خود عدالت‌خانه‌ای راه بيندازيم. هنوز گل و گچِ ساختمان تمام نشده بود كه در همه‌جا چُوْ افتاد كه اين دستگاهِ عدلِ ما ويرانه‌ای بيش نيست. برایِ سرپرستیِ دستگاهِ مربوطه، به بهشتيان اعتمادِ لازمه را نداشتيم، و مجبوراً دادئيل را از جهنّم آورديم، و رسماً اعلام كرديم دادئيل، پشت در پشت بهشتی‌ست، و مادرش را خودمان گاييده‌ايم. بدبختانه، از روزِ بعد، لقبِ دادئيلِ بيچاره، شد "جهنّمیِ مادرقحبه".
كسی از بهشت، خايه‌یِ همكاری با دادئيلِ اجنبی را نيافت. به‌اجبار، خداوندِ متعال امر نمود نفراتی از دوزخ حاضر گردند، و دستگاهِ عدليه را معاونت و مشاورت كنند. برایِ بستنِ دهانِ خلق، اعلام گرديد اين‌ها خبره‌یِ كارند. اعتراض شد اين‌ها از اشقيایِ جهنّم‌اند، چگونه بر ما بهشتيان رحم روا می‌دارند؟ خداوند فرمود اين‌ها به علمِ خود واقف‌اند و در مدرسه‌یِ شقّانیِ دوزخ با بزرگانِ تصبيح‌گو محشور بوده‌اند، و به‌يقين مصباحِ راهِ بهشتيان خواهند بود.
جبرئيل لحظه‌ای سكوت كرد و در حالی‌كه مواظبِ اطراف بود، سرش را جلو آورد و به‌آرامی گفت: راست‌اش، مشكلاتِ عالمِ كبريا بيشتر از اين حرف‌هاست. به همين دليل، به‌نظر می‌رسد كه احكامِ قاطعه‌یِ خداوند، حتّی در موردِ بهشت و جهنّم، ديگر كارساز نباشد. رویِ همين مطلب، خداوندِ رحمان، نامِ كتابِ آفرينش را به "صحيفه‌یِ نورانی" تغيير داده تا بتواند با برهانِ حكيمانه‌اش، دهانِ مخالفان را، از هرنوع كه باشند، ببندد.
جبرئيل نسخه‌ای از صحيفه‌یِ نورانی را نشان‌ام داد. هر ورق، ناقضِ اوراقِ پيشين و پسين بود؛ و از هر سطرش می‌شد هزار و يك تفسيرِ مخالف و موافق را برداشت.
جبرئيل امانِ اعتراض نداد و گفت: تو خود حديثِ مفصّل بخوان از معضلاتِ نظامِ الهی. بر اساسِ شدّتِ مخالفتِ مخالفان، تعدادی تغيير در مأموريّتِ تو داده شده.
من كه رفته‌رفته در دل احساسی ناخوشايند مبنی بر بازيچه‌بودن را حس كرده بودم، زبان به‌اعتراض گشودم.
: من كه حاضر نيستم در اين مزبله بمانم. سرنوشتِ آبم و هوا نيز به من ارتباطی ندارد.
: صبر كن شيطانِ عزير، كه الله مع‌الصّابرين! گويا دوزاری‌ت كج است؟! الآن تنها ملجأ و پناهِ دستگاهِ خلقت، وجودِ تو به‌عنوانِ عاصی و دشمن است. حكومتِ بی‌دشمن يعنی پشم. حالا گيرم مقداری به‌ظاهر زياده‌روی شده؛ نبايد كه تو به دوست و يارِ غارت پشت كنی. خداوند حال‌اش خوش نيست. روان‌اش پريشان شده، و يك‌هو ديدی همه‌یِ عالمين را نابود خواهد كرد ها. بيا و مردانگی كن، و نقش‌ات را خوب بازی كن، كه به‌يقين پاداشِ نيكو خواهی يافت. بيا و به دلِ بيمارِ او رحم كن، و ببين آيا دردی عميق‌تر از برادركشی متصوّر است يا نه. الآن خداوند نسبت به تو اين احساس را دارد.
: برنامه چه تغييراتی كرده؟ كی بايد برگردم به عالمِ بالا؟
: برنامه تغييراتی زياد يافته. اصلاً خداوند داستانِ خلقت را به‌صورتِ دگرگون در صحيفه‌یِ نورانی‌اش نگاشته است. طبقِ آخرين تفاسير، خداوند آدم را از گل سرشته‌ست.
: آدم؟ آدم ديگر چه گُهی‌ست؟
: طبقِ حكمتِ خداوند، وقتی بنا به كتمانِ حقايق باشد، بايد دروغ‌گويی به اعلیٰ‌درجه برسد تا خلق باور كنند آن را. آدم، در واقع، برگرفته از نامِ فرزندت آبم است.
: خُب، باقی‌ش؟
: سرشتِ آدم از گل است، و حوّا كه كمی ديرتر از او خلق گرديده، در واقع دنده‌ای‌ست از دنده‌هایِ مفقوده‌یِ او.
: اسمِ هوایِ ما را نيز عوض كرديد؟
: دندان به جگر بگذار، ای شيطانِ عزيز. در داستانِ تخيّلی خداوندِ متعال، بهشتيان با خلقتِ اين دو موجودِ خاكی، در ابتدا مخالفت می‌كنند؛ امّا بعد از توضيحاتِ خالقِ يكتا، كه: «گُهِ زيادی موقوف!» همگان سكوت اختيار كرده و به‌سجده‌یِ گلِ پخته‌یِ تنورِ خلقت می‌افتند؛ الّا تو كه شيطانی.
: من؟!!
: بعله. طبقِ تفاسيرِ جديد، تو اصلاً سرشت‌ات از آتش است.
: صبر كن ببينم. من دارم بویِ توطئه استشمام می‌كنم. من فكر كنم اين يك طرحِ بلندمدّت بوده تا شخصيّتِ مرا به‌لجن بكشيد.
: والله بعد از رفتنِ تو بود كه اين حقايق بر ما آشكار شد.
: چه حقيقتی؟ يادت می‌آيد آن پيشكشی‌هایِ خدا را؟ آن تخمِ‌مرغ‌هایِ مرحمتی كه موجبِ آن فضاحت شد؛ و اينَ‌م از سرنوشتِ ردایِ مرحمتی، كه منِ الاغ، تازه معنیِ يكی‌يكیِ آن‌ها را درمی‌يابم. چقدر ساده‌دل‌ام من.
: دندان به جگرِ صبر بگذار. تنها فرشته‌ای كه در مقابلِ آدم و حوّا كُرنش نمی‌كند تو بودی كه آنان را درخور نمی‌پنداشتی. بعد مقامِ احديّت فرمان می‌دهد كه آدم و حوّا تا قيامِ قيامت در بهشت بچرند و از نعمات استفاده برند؛ و تنها تبصره‌یِ اين فرمان، حذر داشتنِ آن‌ها از دسترسی به ميوه‌یِ ممنوعه بود يا غله‌یِ ممنوعه؛ كه الآن به‌خاطر نمی‌آورم كدام‌اش صحيح است.
: ما كه در بهشت ميوه نداريم. غله نداريم. آن‌جا همه‌چيز حاضر و آماده برای‌مان در طبقِ اخلاص قرار داده شده.
: طبقِ فرمايشاتِ باری‌تعالی، هم سيب داريم و هم گندم. كه هر دو هم ممنوعه‌اند.
: حالا، ما شيطان و حرام‌زاده، شما كه مقرّبِ درگاه هستيد، مقداری تذكّر بدهيد كه كمتر كس‌شعر بگويد. اين بابا فكر نمی‌كند دو روزِ ديگر می‌پرسند: چرا اين‌همه تناقض؟ اگر ممنوع بوده، چرا در دسترس؟ و اگر در دسترس، چرا ممنوع؟ اگر توأماً ممنوع و در دسترس بوده، چرا حسِّ نياز نسبت به آن‌ها در آدم و حوّا وجود داشته؟ اين‌ها كه اين حسّ‌شان را از كُسِّ عمه‌شان نياورده‌اند؛ حاصلِ دستگاهِ خلقتِ خالقِ يكتای‌اند. با سرنوشتِ اين بيچارگان نمی‌شود كه بازی كرد! اين‌ها سفالِ پخته‌یِ ظريفی هستند كه طاقتِ تلنگرِ دستِ بازيگرِ او را ندارند. حالا اگر هم برایِ خود، بازيچه خلق كرده، چرا پایِ ديگران را به‌ميان می‌كشد؟
: شيطانِ عزيز، حالا داری از اين مخلوقات دفاع می‌كنی؟ وظيفه‌یِ تو تاختن بر آن‌هاست، نه پرخاش به خداوند. حالا كاری‌ست كه شده. خايه‌دارمان تو بودی كه حالا دست‌ات از عرش كوتاه است. ما كه يارایِ مخالفت با خدا را نداريم. يک‌مشت مجيزگویِ گوش‌به‌فرمان‌ايم، و نان به‌دريوزگی می‌خوريم. از گرفتنِ يقه‌یِ من كه تو را حاصلی نيست. خداوند مانندِ كودكی‌ست نادان كه بايد مدارای‌اش نمود، به اميدِ آن‌كه روزی بالغ شود، و حرفِ حساب حالی‌ش.
: خُب، من بايد چه كنم؟

Û

٭ پاره‌یِ سيزدهم

٭ پاره‌یِ سيزدهم

جبرئيل در پاسخ گفت: قرار بر انجامِ كارِ خاصّی نيست. همين‌كه سر و كله‌یِ تو در عرش پيدا نباشد، مواجب‌بگيرانِ ذاتِ اقدس‌اش می‌توانند داستان‌هايی در موردِ خباثتِ تو به‌خوردِ بيكارگانِ عرش بدهند، مبنی بر اين‌كه تو ذاتاً پليدی، و برایِ گمراه‌كردنِ گل‌هایِ سرسبدِ آفرينش، از هيچ دنائتی فروگذار نخواهی بود. لازم است تا بر اثرِ تبليغات، شرايطی ايجاد شود كه عرشيان به‌جایِ سرنوشتِ خود و تكاپو برایِ انقلاب، بنشينند و دائم در تشويشِ سرنوشتِ اين مزبله‌نشينان باشند.
: نمی‌دانی اين بازیِ مضحك تا كی ادامه خواهد داشت؟
: نگران نباش! همين‌كه چند صباحی گذشت و جفتک‌اندازی‌شان فرو كشيد، به‌يقين خداوندِ متعال تو را دوباره به عرش باز خواهد گرداند.
جبرئيل از توبره‌یِ سفرش دوربينی را بيرون كشيد و ادامه داد: از آن‌جا كه قوّه‌یِ تخيّلِ عرشيان ناقص است، مجبوريم شواهدی بصری برای‌شان تهيّه بكنيم. كجا هستند آدم و حوّا؟ می‌خواهم عكس‌هايی از شما بگيرم تا در آن‌جا مواجب‌بگيرانِ ذاتِ اقدس‌اش بتوانند داستان‌هایِ پرآب‌وتاب‌تری از خباثتِ تو و مظلوميّتِ انسانِ سرگشته نقل كنند.
: حوّا در همين حوالی با دو شوهرِ خود زندگی می‌كند، و در انتظارِ تولّدِ فرزندی‌ست كه در عينِ حال نوه‌اش نيز می‌باشد.
: خداوندِ منّان كاری به معقولات ندارد، و من از واژه‌هایِ فرزند و نوه چيزی نمی‌فهمم. آدم كجاست؟
: می‌گويند مدّت‌هاست سر به بيابان گذاشته و به‌دنبالِ خالق‌اش به شوره‌زارِ غُم رفته است.
: نزديك است؟ بايد از تو در حالی‌كه او را وسوسه می‌كنی عكسی داشته باشم.
: نكنه انتظار داری پاشم برم غُم دنبالِ‌ش.
: مگر چه اشكالی دارد ای شيطانِ عزيز؟ من هم همراه‌ات می‌آيم تا اين مأموريّتِ الهی را به‌انجام رسانم. منتها قبل از رفتن بايد مطلبی را بگويم. راست‌اش، من برایِ اين‌ها قابلِ رؤيت نيستم.
: نامرئی هستی؟
: به‌نوعی بلی. راست‌اش، تنها به اين وسيله‌ست كه امكانِ بازگشت به عالمِ عرش را دوباره می‌يابم. جسم نمی‌تواند از شيرِ يک‌طرفه‌ای كه بر سرِ اين مزبله قرار گرفته عبور كند. چيزی به لطافت و سبكی و باريكیِ روح لازم است تا از معدود منافذِ ناديدنی گذشته و خود را به عالمِ روحانی برساند. می‌بينی كه من بر خلافِ ديگر موجوداتِ مرئی، سايه ندارم.
خوب كه دقّت كردم ديدم راست می‌گويد، و در آن غروبی كه سايه‌یِ هرچيز دراز است، جبرئيل فاقدِ سايه می‌باشد.
: حتماً بايد عكس‌ها خانوادگی باشد؟ جانِ مادرت بيا و به همين حوّا و حابيل و غابيل رضايت بده. من دل‌ام بد جوری شور می‌زند. راست‌اش، خايه‌یِ رفتن به غُم را ندارم.
: تشويش به‌دل راه مده؛ من با توام.
انكارهایِ من به اصرارهایِ جبرئيل كارگر نيفتاد، و شبانه به‌راه افتاديم. نزديک‌هایِ صبح بود كه به درياچه‌ای سفيد و كم‌عمق رسيديم. آمديم تا رفعِ تشنگی كنيم، امّا آب شورتر از آن بود كه بتوان حتّی لمس‌اش كرد. جبرئيل كه از لحظه‌یِ حركت مداوماً از اين‌جا و آن‌جا عكس می‌گرفت، دوربين‌اش را به‌داخلِ توبره نهاد، شيشه‌ای كوچك بيرون آورده و مانندِ محقّقی كارآزموده، مشغولِ نمونه‌برداری از درياچه‌یِ نمك شد.
: اين آبِ غيرِ قابلِ شرب، جالب است. می‌توانم به‌عنوانِ سوغات، هديه‌یِ درگاهِ خداوندِ سبحان نمايم.
: به چه كارِ خدا می‌آيد اين شورآبه؟
: راست‌اش، نمی‌دانم. امّا برایِ خداوند كه ديگر دم و دستگاهِ آفرينش‌اش را جمع كرده، ارمغانِ خوبی‌ست. مثلاً می‌تواند اين‌گونه آب را در نهرهایِ هميشه‌خشكِ جهنّم جاری سازد.
نزديک‌هایِ ظهر شده بود و آفتاب امان‌مان را بريده بود. از دور تپّه‌ای كم‌ارتفاع يافتيم كه دور و برش چند درختچه‌یِ نيمه‌خشك ديده می‌شد. خوب كه نگاه كرديم سايه‌یِ چيزی نامشخّص را ديديم كه در حالِ دولا و راست شدنِ ظهرانه‌ست. بر سرعتِ خود افزوديم. ابتدا گمان برديم كُپّه‌ای پشم و پوشالِ چرك است كه بر اثرِ وزشِ باد، جنبشی ركوع و سجود وار يافته است. وقتی نزديک‌تر شديم، توانستيم چهره‌یِ مردی ميان‌سال را در ميانِ انبوهِ ريش و پشمِ چرك و خاكستری تشخيص بدهيم. ناگهان برایِ لحظه‌ای، من از هيبتِ مرد و مرد از ديدنِ من، وحشت كرديم. مرد تكّه‌سنگی را كه بر آن سجود می‌كرد به‌سوی‌ام پرتاب كرد.
: چخ! چخ!
: من سگ نيستم.
: چه می‌خواهی؟ چرا بی اذن و وضو، واردِ اين مكانِ مقدّس شده‌ای؟
نزديک‌تر رفتم. جبرئيل، آسوده‌خاطر از ديده‌نشدن، خوشحال و خندان مشغولِ عكس‌برداری از ما بود.
: مرا به‌جا نمی‌آوری؟ من شيطان‌ام. پدرت.
نزديک‌تر شدم و سعی كردم او را در آغوش بگيرم. پيكری استخوانی داشت و ناتوان‌تر از آن بود كه بتواند در برابرم مقاومت كند؛ امّا اكراه‌اش را به‌خوبی دريافتم.

Û

٭ پاره‌یِ چهاردهم

٭ پاره‌یِ چهاردهم

بعد از اين‌كه آبم خودش را از دستِ بوسه‌هایِ من خلاص كرد، دوباره به‌سرِ جایِ اوّل‌اش برگشت، و در مقابلِ حجمی سياه‌رنگ، شروع به ادایِ كلماتی نامفهوم كرد. كلماتی كه نمی‌دانستم فحشِ خوارمادر است، يا مناجاتِ عارفانه‌یِ انسانی بدوی. به آنچه كه در مقابل‌اش به‌خاك افتاده بود نزديک‌تر شدم. بويی نامطبوع دماغ‌ام را آزرد.
: اين چيه كه جلوش اين‌جوری به‌خاك افتاده‌ای، پسر؟
: معبودم است.
جبرئيل كه از نامرئيّتِ خود خوشحال به‌نظر می‌رسيد، لب در گوش‌ام كرد و گفت: جل‌الخالق! اين‌ها فطرتاً خداپرست‌اند، حتّی اگر زنا‌زاده‌یِ شيطان باشند.
دهانِ تف‌آلود و نفسِ بدبویِ جبرئيل را از صورت‌ام دور كردم، و كنارِ آبم در مقابلِ بتِ خودساخته‌اش نشستم.
: چه سياهه! از چی ساختی‌ش؟
: همون‌طور كه می‌بينی اين‌جا شوره‌زارِ لم‌يزرعی‌ست كه هيچ تنابنده‌ای جرأتِ نزديک‌شدن به‌ش رو نداره. يك روز كه از خواب بلند شدم، ديدم هيولايی غول‌پيكر داره از اين‌جا رد می‌شه. خوب كه نگاهِ‌ش كردم، ديدم يه بچّه‌ماموتِ راه‌گم‌كرده است كه داره با خرطومِ‌ش شيپور می‌كشه. من كه جلال و جبروتِ‌ش رو ديدم، گفتم شايد اين همون گم‌شده‌یِ منه. خصوصاً كه از دور شباهتی بينِ اين خرطومكِ لایِ پام و خرطومِ درازِ توُیِ صورتِ اون جانور ديده بودم. زانو زدم و حمد و ثنا گفتم. اونَ‌م محل‌ام نذاشت و هی دورِ خودش می‌چرخيد و جيغ می‌كشيد و تاپاله تاپاله می‌ريد. يك‌مدّت كه گذشت، گلّه‌ای ماموتِ عظيم‌الجثّه به‌دنبال‌اش آمدند و بردندش. فرداش خيلی دل‌ام گرفت. مثلِ اين‌كه چيزِ مهمّی رو از دست داده باشم، زانویِ غم توُ بغل گرفتم، و زار زار گريه كردم. تنها چيزی كه از اون باقی مانده بود، كُپّه كُپّه گُه‌اش بود كه رفتم سروقت‌شون. هنوز نرم بودند و شكل‌پذير. نشستم و برایِ دلِ خودم، معبودِ گم‌شده‌ام رو ساختم.
: يعنی اين‌كه داری می‌پرستی گُهه؟
آبم با دليری سينه را جلو داد و گفت: بله. اعتراض داشتی؟
جبرئيل بر سرِ خود كوفت و فريادی بلند كشيد. فريادی كه تنها شنونده‌اش من بودم.
: خاك توُیِ سرم. منو بگو كه گفتم برایِ خداوندِ قادرِ متعال، خبرِ خوش می‌برم. حالا برم چی بگم؟ بگم تبعيديانِ مزبله‌یِ زمين نشسته‌اند و سنده می‌پرستند؟ من يكی كه خايه و شهامت‌اش را ندارم.
نهيبی به جبرئيل زدم، و رو به آبم گفتم: حالا چه لزومی به پرستشِ معبود است؟ چرا تكاليف‌ات را در مقابلِ مادرِ بدبخت‌ات به‌جا نياوردی؟
: مادرم؟ آن روسپیِ باهركس‌بخوابِ بی‌چشم‌ورو؟ آن‌قدر از رفتارِ او شرمسارم كه مجبور شده‌ام رياضت پيشه كرده و خود را به اين غُمِ نفرين‌شده تبعيد كنم. مجبور شدم بزرگ‌ترين تنبيهی كه برایِ يك مرد امكان دارد، در حقِّ خود به‌جا بياورم.
آبم انبوهِ پشم‌هایِ ميان‌گاه‌اش را كناری زد و فرياد برآورد: ببين، من آن دُمِ اعطايیِ تو را نابود كرده‌ام. آن روده‌یِ بيرون‌آمده از شكم را، به‌رویِ سنگی سندان‌گونه گذاشتم؛ گوشت‌كوب نبود، و به‌ناچار با تكّه‌سنگی ديگر آن‌قدر كوبيدم تا له شد. شد مثلِ نافِ بريده‌یِ طفلی شيرخوار، و بعد از چند روز افتاد.
من ناباورانه چشمان‌ام را ماليدم. جبرئيل با صدایِ لرزان در گوش‌ام نجوا كرد: وای از اين مخلوقات! خداوندِ عزّوجل را هزار مرتبه شكر كه اين‌ها را تا قيامِ قيامت به عرش راه نخواهد داد. اينا حتّی به خودشون هم ترحّم نمی‌كنند. بارالاها! شكرت كه من از چشمِ اين وحوش ناپيدای‌ام.

: خفه شو جبرئيل! تو كه چيزی نداری كه اينا بخوان ببُرَّن يا لهِ‌ش كنند.
جبرئيل لب‌ولوچه را درهم كشيد، و دور‌تر از ما مشغولِ عكس‌برداری از محيطِ اطراف شد.
: پسرجان، چرا با بدنِ نازنين‌ات آن كار را كردی؟
: خيلی به بدبختی و فلاكتِ خودم و هوا فكر كردم. هرچه بيشتر فكر كردم، كمتر دليلی برایِ تبعيدشدن‌مان يافتم. تا اين‌كه روزی به‌شدّت گرم و آفتابی كه به‌شدّت گرسنه بودم، برایِ فرار از واقعيّت‌ها داشتم با آن عضوک‌ام بازی می‌كردم. طبقِ معمول، منتظرِ خلسه‌ای ناپايدار در پسِ عمل‌ام بودم؛ امّا گرمایِ سايه‌سوزِ آن‌روز و گرسنگی‌ام مزيدِ بر علّت شد، و خلسه‌ام عمق و حدّت گرفت. در عالمِ بی‌خودی، خود را در حالی يافتم كه دارم از سویِ موجودی ناشناخته امّا بزرگ‌تر از هرچيز، موردِ مؤاخذه قرار می‌گيرم. صدايی زمخت كه ارتعاشی روحانی داشت، نهيب‌ام زد: آن عملِ شنيع را با خود و خويشان‌ات مكن! از خواب و خلسه بيرون آمدم. به‌گمان‌ام رسيد علّتِ تبعيدمان از بهشت، همان غريزه‌یِ هم‌خوابگیِ بالقوّه‌ای بوده كه در اين عضو تمركز يافته. به‌نظرم رسيد خالقِ يگانه از اين عضو كه سركش است و با تمامیِ حقارت‌اش، ادّعایِ خلقِ موجوداتِ ديگر را دارد، از روزِ اوّل متنفّر بوده است. ديده بودم كه چگونه اين عضوِ رام‌نشدنی، حرمتِ مادرم هوا را می‌درد. ديده بودم حاصلِ طغيانِ سيلاب‌گونه‌یِ اين ياغیِ به‌ظاهرخفته را، كه بعد از نه ماه به‌صورتِ طفلانی خون‌آلود در دستان‌ام آرام نمی‌گرفتند.
آبم به‌گريه افتاد. چهره‌یِ خود را لحظه‌ای در ميانِ دست‌ها پنهان كرد، و بعد از لحظاتی كه دست‌های‌اش را از صورتِ خود برداشت، به‌ناگهان ديدم ابروهایِ سفيد و بسيار بلندش جلویِ چشم‌های‌اش را گرفته. وحشت كردم. شده بود مانندِ پيرمردِ نودساله‌یِ خبيثی كه ابروهایِ خيس چشمان‌اش را پوشانده. آبم كه در اثرِ گريه به سكسكه افتاده بود، مانندِ كودكی بی‌خبر ادامه داد: الهامی ربّانی بر من نهيب می‌زد كه خالق‌ات تو را به‌دليلِ داشتنِ اين دُم از خود رانده است. به‌خود گفتم كه بايد بريد اين اندامِ شيطانی را. اين مارِ خطرناك را نمی‌توان كشت، الّا به سنگِ شهامت.
: به سنگِ حماقت، ای بدبخت! تنها نشانه‌یِ دخالتِ من در خلقتِ شما، همان عضوِ بيچاره‌ست. تو مگر چه بدی از من ديده بودی كه با يادگارم آن كار را كردی؟ خُب، كونِ‌ت رو به‌هم می‌كشيدی و توُیِ سايه می‌خوابيدی تا آفتاب مخ‌ات را نپزد. خواستی برگ و ريشه‌یِ گياهان را بخوری تا اسيدِ معده‌ات سلّول‌هایِ مغزت را آب نكند. بشكند اين دستی كه آن خوش‌خوشک‌گاه را مفت و مسلّم در ميانِ پایِ شما تعبيه كرد.
بعد از لحظه‌ای سكوت، سعی كردم به‌خود مسلّط شوم.
: آبم جان! البتّه من قبول می‌كنم كه شرايطِ زمانه طوری بوده كه نتوانستم حقِّ پدری را به‌جا بياورم. تو كه برایِ خودت يك‌پا عارفِ صاحب‌ضمير شده‌ای، چرا محدوديّت‌هایِ مرا درك نكردی؟ همان خدایِ كس‌كشی كه شما را بيرون انداخت، مرا هم در خانه محبوس كرده بود. تنها كاری كه از دست‌ام برمی‌آمد نوشتنِ يك جلد خاطراتِ هزاروششصد صفحه‌ای بود، به‌يادِ ايّامی كه با خداوند حشر و نشر داشتم؛ كه نمی‌دانم سرنوشتِ نسخِ معدودش چه شد.
جبرئيل در حالی‌كه به‌رویِ كُپّه‌ای نمك نشسته بود فرياد زد: بابا كمتر به خدایِ بدبخت فحش بده. اين، آفتاب به مغزش خورده و هذيان گفته و سرِخود فكر كرده يكی ديگر در گوش‌اش وحی تلاوت كرده؛ آن‌وقت تو به خدایِ بی‌خبر از همه‌جا بد و بيراه می‌گی؟! بابا ما هم كه بهشتی و عرشی هستيم يک‌روز كه به‌مون غذا دير برسه، می‌زنه به‌سرمون و فكر می‌كنيم اين لَختیِ ناشی از كمبودِ قندِ مغزمون، ربطی به حالاتِ روحانیِ روزه‌یِ اجباری‌مون داره. ما هم از زورِ گشنگی ادّعایِ پيغمبری می‌كنيم.
: خفه! می‌ذاری به‌دردِ بچّه برسم يا نه؟
: تو به اين، اين خرسِ گنده كه يك مویِ سياه به‌تن نداره، می‌گی بچّه؟
: خفه شو جبرئيل. بذار به‌كارِ اين برسم.
: جبرئيل كيه؟ داری با كی حرف می‌زنی؟ اسمِ اون كُپّه‌یِ نمك جبرئيله؟ جبرئيل يكی از القابِ معبودم است؟
آبم بی‌آن‌كه منتظرِ جواب‌ام بماند، توده‌یِ سياهِ گُه‌اش را رها كرد و به‌سویِ تلِّ سفيدِ نمك شتافته و در مقابل‌اش به‌خاك افتاد.
: خالقا! معبودا! هميشه به‌دنبال‌ات می‌گشتم. من غرق در دريایِ نمكينِ تو بودم، و به‌دنبالِ نمك‌دانی حقير می‌گشتم. ای وای كه چقدر كور بودم منِ غافل، كه مشتی گُهِ خشكيده را خداوندگارِ خود ساختم...
آبم در مقابلِ تلِّ نمك، به‌زاری افتاده بود، و مناجات‌اش ادامه داشت. من جبرئيل را به كناری كشيدم.
: جانِ مادرت منو از اين ديوونه‌خونه نجات بده. عكساتَ‌م كه گرفتی. بيا برگرديم كه ديگه طاقتِ ديدنِ اين وضعيّت رو ندارم.
: همين‌جوری كه نمی‌شه دستِ خالی برگردم. بايد عكسِ خانوادگی هم از همه بگيرم. عكس رو كه گرفتم، تو ديگه لازم نيست بچسبی به اينا. اون‌طرفِ اين مزبله، جزايری خوش آب و هواست كه كم از بهشتِ خودمون ندارن. وقتِ اومدن ديدم‌شون، و وقتِ برگشتن، تو را هم اون‌جا پياده می‌كنم. در ضمن، اسمِ رسمیِ اين موجود، "آدم" است و چيز ديگر خطاب‌اش نكن.
: اسم اسمه، مگه خداوند خودش با "آبم" موافقت نكرده بود؟
: چرا. قبلاً هم كه شرح دادم، توُیِ صحيفه‌یِ نورانی‌ش اين‌طوری نوشته، ديگه.
در مقابلِ وسوسه‌یِ جبرئيل خام شدم، و به‌طرفِ آدم كه در مقابلِ خداوندگارِ جديدش لابه می‌كرد رفتم.
: آدم جان!
... ...
: آدم جانک‌ام!
: چيه؟ مگه نمی‌بينی دارم با معبودم راز و نياز می‌كنم؟
: پاشو، بايد بريم سراغِ مادرت و برادرات.
: زن‌ام و پسران‌ام؟
: پاشو بريم پيشِ اهل و عيال. خدا آدمِ عزب رو دوست نداره.
آدم شانه‌ای بالا انداخت و گفت: اگر قيمه‌قيمه هم بشم، نمی‌رم پيشِ اون زنا‌زاده‌هایِ مادرجنده.
نگاهی به جبرئيل انداختم كه داشت در هوا ريشِ خيالی‌اش را گرو می‌گذاشت، و از من می‌خواست كه اصرارِ بيشتری كنم. به‌ناچار در كنارِ آدم نشستم، و دستی به موهایِ بلندش كشيدم. موهایِ رنگِ آب نديده‌اش، مانندِ سيمِ خاردار دست‌ام را آزرد. دل به دريا زده و گفتم:

Û

٭ پاره‌یِ پانزدهم

٭ پاره‌یِ پانزدهم

: من به تو قول می‌دهم چنانچه با من بيايی، تو را به وصالِ معبودِ واقعی‌ات برسانم.
: معبودِ واقعی‌ام؟
: بلی. معبودی كه نه مثلِ آن كُپّه‌یِ گُهِ خشکيده‌یِ ماموت بو بدهد، و نه مثلِ اين كُپّه‌یِ نمك شور باشد.
: نمی‌توانی از معبودم، از گم‌شده‌ام برای‌ام بگويی؟
: معبودت تعريف‌نشدنی‌ست. مثلِ عددِ صفر در رياضيات می‌ماند؛ نيست، امّا خيلی‌ها قسم می‌خورند هست. به نقطه در هندسه می‌ماند؛ نيست، امّا می‌گويند هست.
از چهره‌یِ آبم معلوم بود كه از مثال‌هایِ من سر درنياورده، امّا همين نفهميدنِ معنا، خود برای‌اش به‌عنوانِ بزرگ‌ترين دليل بر صحّتِ گفتارم كارگر افتاد. كيسه‌ای ساخته‌شده از شكمبه‌یِ حيوانی مرده را آورد، و مقداری نمكِ محراب‌اش را در آن ريخت.
: آبم جان چرا نمك در كيسه می‌ريزی؟
: در طولِ راه، احتياج است عباداتِ پنج‌گانه را به‌جا بياورم. تا وقتی دست‌ام را در دستِ معبودی كه می‌گويی نگذاری، اين، خدایِ من است. من بی‌ذكرِ خدا نتوانم زيست!
جبرئيلِ ناديدنی از جلو، و ما پدر و پسر از عقب، مانندِ قافله‌ای هزارمقصد به‌راه افتاديم. جبرئيل گفت: ازش بپرس توُ اين بيابونِ لم‌يزرعِ غُم، كه جایِ آدميزاد نيست، از كجا می‌خورده. البتّه آدم خطاب‌اش كنی، ها.
: آدم! توُ اين مدّت، قوت و غذای‌ات چه بوده؟
: مؤمن در قيد و بندِ شكم نيست. اگر به حق‌تعالی معتقد باشی، اين خار و خاشاكِ شترگريزِ بيابان، برای‌ات از هفت پرس چلوكبابِ سلطانی هم لذيذتر است.
: چرا هيچ‌وقت به‌سراغِ زن و بچّه‌ات نرفتی؟
: يک‌بار از شدّتِ پرخوریِ گون‌هایِ بهاری، هوایِ نفس بر من غلبه يافت و به‌سراغ‌شان رفتم. منتها، از دور، وضعيّتِ شنيعی را بينِ هر سه ديدم كه جرأتِ نزديک‌شدن نيافتم. راست‌اش، ترسيدم اگر من هم قاطیِ آن‌ها شوم، بر تعدادِ سوراخ‌های‌ام اضافه خواهد شد؛ و يا سوراخ‌هایِ موجود، انبساطِ بيشتری خواهند يافت. برگشتم و در دعاهای‌ام مرگ و نيستی را برایِ آن‌ها خواستار شدم. زمانه‌یِ بدی‌ست ای شيطان. جوون‌ها آدم‌بشو نيستند كه نيستند.
بقيّه‌یِ راهِ طولانی به‌سكوت طی شد، و من در فكرِ آن بودم كه معضلِ بی‌عاریِ جوانان، قدمت‌اش گويا به قبل از خلقت می‌رسد.
بالاخره سوادِ مقصد از دور پيدا شد. زانوهایِ آدم به‌لرزه افتاد.
: اين‌جا كه نفرين‌گاهِ آن هرزگان است.
: اگر رستگاری و ديدنِ معبودت را می‌خواهی، بايد از اين جهنّمِ مجسّم، به‌عشقِ ديدارِ دوست عبور كنی.
وقتی نزديک‌تر شديم، ديدم حابيل و غابيل به‌گردِ مادرِ خفته‌شان، نشسته‌اند و زاری می‌كنند. به‌سرعت خودمان را به آن‌ها رسانديم. ديدم كه هوا با شكمِ آماسيده، به‌رویِ بستری از يونجه‌یِ خشكيده افتاده، و پسران، بی‌خبر از فنِّ قابلگی، به‌جایِ كمك، بر سر و رویِ خود می‌زنند. با ديدنِ آدم، هوا دردِ زايمان را لحظه‌ای از ياد برد، و فرياد زد: ای بی‌غيرت! حالا وقتِ برگشتنه؟
درد امان‌اش نداد، و دوباره به‌ناله افتاد.
: جبرئيل جان، كاری بكن. اين زنِ بيچاره پيرتر از آن است كه دردِ زايمان را تحمّل كند.
: من همه كاری كرده‌ام، الّا قابلگی. خودت می‌دانی و زن و بچّه‌ات.
هرچه بود گذشت، و بالاخره هوا با هزار مكافات زاييد. وقتی كه شكافِ ميانِ دو پایِ بچّه، مانندِ غنچه‌ای نشكفته، در مقابلِ ديدگانِ حابيل و غابيل قرار گرفت، آن‌ها با شعفِ بسيار شروع به جست‌وخيزی رقص‌گونه نمودند. بر خلافِ آن‌ها، آدم ضجّه‌ای كشيد و بر سر كوفت.
: ای وای كه بدبختیِ بشر تمامی ندارد.
جبرئيل كه در تمامِ مدّت در حالِ عكس‌برداری از صحنه بود، نزديكِ گوش‌ام زمزمه كرد: آفرين كه مأموريّتِ الهی‌ات را به‌خوبی انجام دادی! با نشان‌دادنِ اين عكس، می‌توان وانمود كرد كه تو خود يك‌پا خالق شده‌ای، و اِفساد می‌كنی در زمين.
از نافِ نوزاد هنوز خون می‌چكيد كه ديدم بر سرِ بغل‌كردن‌اش بينِ دو برادر كشمكشی رخ داده است. بچّه را به بغلِ آدم دادم. او با كراهت، طفل را مانندِ لتّه‌ای آلوده گرفت.
: تو پدربزرگ‌اش هستی. تو شوهرننه‌اش هستی. نام‌اش را انتخاب كن.
آدم، مبهوتِ عرعرِ بی‌پايانِ نوزاد، او را به‌سویِ من پرتاب كرد.
: نمی‌خواهم ببينم ريختِ اين جنده‌یِ بالقوّه را. اگر اسم‌اش را از من می‌خواهی، بگذار شيما، كه برازنده‌یِ اوست.
مادر و دو پدرِ طفل، كه در عينِ حال برادران‌اش نيز بودند، به‌اعتراض درآمدند كه ما اسمِ بد به‌رویِ نوزادِ خجسته‌مان نمی‌گذاريم. جلسه‌یِ خانوادگی برایِ اسم‌گذاری به‌درازا كشيد، و طفلِ معصوم در گوشه‌ای از گرسنگی می‌خروشيد. پستانِ خشكيده و آويزانِ هوا را اميدِ جوششِ شيری نبود. با مشورتِ جبرئيل، باديه‌ای گلين برداشتم، به‌سویِ جانورانی كه از درختان بالا و پايين می‌پريدند رفتم. سردسته‌شان، سينه‌كوبان و فريادزنان به‌سوی‌ام هجوم آورد كه با ديدنِ شاخِ بدلیِ من عقب نشست. با هزار ادا و اشاره به او فهماندم كه به محتويّاتِ پستانِ يكی از اهالیِ حرم‌اش احتياج است. خيلی زود منظورم را فهميده و كارم را راه انداختند. در دل به‌خود گفتم: ای‌كاش خداوندِ تبارك و تعالی، به‌جایِ اين خانواده‌یِ ناساز، واجبیِ خبرائيل را به‌كار می‌گرفت و پشم و پوشالِ ميمون‌ها را می‌سترد، و آن‌ها را می‌نشاند بر قلّه‌یِ رفيعِ آدميّت.
بعد از نوشاندنِ شير به طفل، آدم گوشه‌یِ ردایِ قرمزم را گرفت.
: من ديگر تحمّلِ ماندن در اين‌جا را ندارم. عمل كن به قول‌ات كه گفته بودی مرا به وصالِ معبودم می‌رسانی.
درمانده از دادنِ پاسخ، به جبرئيل نگاهی كردم. او با بی‌خيالی در حالِ گذاشتنِ حلقه‌هایِ فيلم در درونِ توبره‌اش بود و به ما كاری نداشت. از سويی دل‌ام به‌حالِ آدم می‌سوخت كه با هزار اميد و آرزو به‌دنبال‌ام آمده بود، و از سويی ديگر به خودم ناسزا می‌گفتم كه چرا خود را درگيرِ مسائلِ اين مزبله كرده‌ام.
: آدم جان، تو در وسطِ اين مكافاتی كه گريبان‌ام را گرفته، از من طلبِ چه می‌كنی؟ خداوند گرچه ادّعايی بر خلقتِ اين مزبله ندارد، امّا به‌يقين، از دور، الطاف‌اش شاملِ حال‌ات خواهد بود، اگر...
: اگر چه؟
: اگر قدری با مخلوقات‌اش يعنی خانواده‌ات مدارا کنی. كسی كه قدرِ مخلوق را پاس ندارد، چگونه می‌خواهد حمدِ خالق را بگويد؟
: من می‌ترسم از اين خانواده. ببين آن دو نرّه‌خر را كه آب از لب‌ولوچه می‌چكانند. به‌يقين، از مؤنّث‌بودنِ طفل خوشنودند، و هزار نقشه‌یِ شوم در سر می‌پروند.
: خوب، تو كه اين مصائب را با پوست و گوشتِ خود حس كرده‌ای و با مامِ خود خفته‌ای، بيا و اين روابطِ ناهنجار را قانونمند كن.
: آخه چطوری؟ منی كه خودم از روزِ اوّل ريده‌م به هرچی قانونه؟ اوناها! اونَ‌م دو تا نرّه‌خر، حاصلِ قانون‌شكنیِ من. تازه، برایِ پاس‌داشتِ قانون، ابزار می‌خواهم.
: پليس و كميته‌چی و قاضیِ شرع؟
: نه. چند فقره خانوم، تا اين‌ها چشم به ناموسِ خود نداشته باشند. اين‌طور كه من دارم می‌بينم، ما نسلی حرام اندر حرام خواهيم شد كه اگر خداوند صدوبيست‌وسه هزار نبیِّ اكرم هم برای‌مان بفرستد، طيّب و طاهر نخواهيم شد.
جبرئيل كه ناظرِ دردِ دلِ آدم بود، سری تكان داد و گفت: خداوند و خلقتِ مجدّد؟!! حاشا و كلّا. امكان ندارد. كارخانه‌یِ آفرينش مدّت‌هاست تعطيل است؛ و جلویِ همه‌یِ عرشيان، به هفت جدّ و آباءاش قسم خورده كه ديگر مرتكبِ خلقتِ جديدی نشود. به اين‌ترتيب، نمی‌توان انتظارِ آفرينشِ خانوم برایِ نرّه‌خرانِ آدم را داشت.
نااميد از همكاریِ عرش، رو به آدم كرده و گفتم: به‌نظرم اين‌ها همه مشيّتِ الهی‌ست كه شما را به اين كار وا می‌دارد.
غابيل كه با هيزی مشغولِ وارسیِ ميان‌گاهِ دختركِ شيرخوار بود، با خوشحالی گفت: و چه مشيّتِ الهیِ نيكويی!
: خفه! مگر اختلاطِ دو بزرگ‌تر را نمی‌بينی؟ بعله آدم جان! تا حدّی كه بقایِ نسل ايجاب كند، خداوند چشمِ بخشش بر اعمال‌تان می‌بندد.
جبرئيل به‌تأييد گفت: هو الچادرالفاحشين. حال كه داری خام‌اش می‌كنی، وعده‌یِ نبوّت را نيز بده تا خفه شود.
: آدم جان، همين الآن به من الهامی آسمانی رسيد كه تو به پيامبریِ اين قوم منصوب گشتی. بيا بعله بگو و ما را خلاص كن.
: اين وعده‌یِ مرتبتِ نبوّت كه به من می‌دهی، چه توفيری با مرتبتِ جاكشی دارد؟
: ممكن است فعلاً از نظرِ صوری يكسان باشند، امّا هدف مهم است، ای نبی‌الله!
می‌دانستم دادنِ القاب افراد را خام می‌كند. همان‌طور كه خداوند با خطاب‌كردنِ من به "ذبيح‌الله" مرا در رودروايسی قرار داده بود. آشكارا خشنودیِ زيرجلدیِ آدم را حس كردم. او سرفه‌ای كرد و مانندِ واعظی تشنه‌یِ منبر، به‌رویِ تكّه‌سنگی جلوس كرد تا همگان را موردِ خطاب قرار دهد.

٭٭
درود بر بندگان و دوستانی که با پيغام و پسغام از مردن يا زنده‌بودنِ ما جويا بودند. به‌کوریِ چشمِ خداوندِ متعال، ما زنده و سرزنده‌ايم و محرّم و عاشورا و ماشورا حالی‌مان نيست.
راست‌اش، خداوند عزّوجل از نحوه‌یِ نگارشِ ما خوش‌اش نيامده بود، و به اطرافيان‌اش گفته بوده "فلانی کم خايه‌یِ ما را می‌مالد". خوش‌بختانه، اصلِ مطلب هنوز دستِ خداوند نيامده (اگر آمده بود که می‌سوخت!). بايد بگويم شورایِ نگهبانِ برزخ که وظيفه‌یِ تفسيرِ نوشته‌جاتِ معمولی را نيز استصواباً منحصر به‌خود کرده، گويا از ادبيّاتِ فرامدرنِ ما سر در نياورده، و به‌خوبی برایِ خداوند مسائل را تبيين نکرده است. حالا کو تا آن‌ها بروند شش عضوِ جديد بياورند برایِ شورایِ کپک‌زده‌شان؟! ما هم به صلاح‌ديدِ رفقا، از فرصت استفاده کرده و به‌زودی بسم‌الشّيطانی گفته و دنباله‌یِ دردِ دل را پی‌می‌گيريم.
خداوندا! بارالاها! ربّنا! همگان را از شرِّ وجود و کردارت ايمن بدار. آمـــيـــن يا ربّ‌العالمين.

Û