٭ پاره‌یِ ششم

٭ پاره‌یِ ششم

قرن‌ها به‌آرامی می‌گذشتند. صدها بار عريضه و درخواست برایِ ديدار به مقامِ احديّت فرستادم. هيچ جوابی نرسيد. دليلِ نامه‌های‌ام اين بود كه می‌خواستم از شرِّ دُمِ جلو-ام خلاص شوم. ديگر هوايی در كنار نداشتم تا اين ابزار به‌كارم آيد، و كفِ دست‌های‌ام پينه‌یِ دردناك بسته بود. جرأتِ نزديک‌شدن به كتابخانه‌یِ ازل را نيز نداشتم. خداوند برایِ اين‌كه كسی خودسرانه به اسرارِ الهی دست نيابد، چند تا از بهترين خدمت‌گزاران‌اش را به دربانیِ درِ مُهر و موم شده‌یِ كتابخانه گذاشته بود. خدمت‌گزارانی كه نه گوش داشتند تا آن‌ها را وسوسه كنم، و نه مغز كه خود به فكرِ فتحِ اين بابِ بسته بيفتند. موجوداتی به‌نامِ دهانچنگال كه فقط راه و رسمِ دريدن را آموخته بودند. به همين دليل، مجبور به نامه‌پراكنی شدم. نه‌تنها خودِ خدا بی‌جواب‌ام گذاشت، بلكه به مقرّبين‌اش سپرد از هر در و دروازه‌ای، مانندِ گربه‌ای گر، پيش‌ام كنند.
قرن‌هایِ بی‌انتها به‌آرامی می‌گذشت. خدا بعد از وقايعی كه به‌دنبالِ خلقتِ هوا و طفلِ معصوم‌اش گذشته بود، ديگر دم و دستگاهِ خلق‌كردن‌اش را جمع‌وجور كرده و به بيابانِ عدم فرستاده بود. با شناختی كه به‌عنوانِ نزديک‌ترين مونس‌اش داشتم، می‌دانستم زمانی خواهد رسيد كه از عمل‌كردِ خود پشيمان خواهد شد. امّا كی؟ تنها نقطه‌یِ اميد آن بود كه دورادور می‌شنيدم سرش را به‌ميانِ دستان‌اش می‌بَرَد و به خلسه‌هایِ طولانی درمی‌غلتَد.
اهالیِ كون و مكان نيز كه سايه‌یِ امر و نهی كنِ خدا را بر سر نمی‌ديدند، آنچه می‌خواستند می‌كردند؛ الّا نوشيدنِ آزادانه‌یِ شراب. سال‌ها بود كه نهرهایِ سابقاً جاری از می، خشك شده بودند، و جز خس و خاشاكِ گياهانِ پژمرده‌یِ بهشتی، و يا خاكسترهایِ بويناكِ جهنّمی، در آن‌ها ديده نمی‌شد. دورادور می‌شنيدم بهشتيان از جهنّميان راه و رسمِ ساختنِ آبی آتشين را آموخته‌اند كه شباهتِ زيادی دارد با آنچه كه سابقاً در جوی‌هایِ بهشت جاری بوده. شراب‌الطّهورهایِ دست‌ساز، كم‌كم امری فراگير شدند. تا آن‌كه معضل بزرگی خود را به نمايش گذاشت. كمبودِ خاك و كمبودِ تاك. تحقيقاتِ زياد انجام شد. حتّی عدّه‌ای خايه‌مال مرا متّهم به سرقتِ خاك و تاك كردند. بالاخره هيأتِ تحقيق و تفحّص نتيجه‌یِ اقدامات‌اش را به درگاهِ كبريايی فرستاد. گويا در آخرين سطرِ پرونده‌یِ قطور نوشته شده بود كه عرشيان و فرشيان از خاك برایِ خم‌سازی و از تاك برایِ می‌سازی استفاده می‌كنند؛ و به‌عنوانِ پيش‌نهاد، هيأت متذكّر شده بود كه مخلوقات بيش از اندازه بيكارند، و چنانچه بصيرالبصّارين چشمان‌اش را بر اين كج‌روی ببندد، نتايجِ سوئی در آينده به‌بار خواهد آمد. خلقِ بيكاری كه عرق و شراب می‌نوشد، دو روزِ ديگر، هزار و يك خواستِ غيرِ شرعیِ ديگر نيز طلب می‌كند. هيأت ادامه داده بود كه از مهم‌ترينِ اين احتياجاتِ بالقوّه، انجامِ امورِ قبيحه به‌رویِ بعضی از اندام‌هایِ يك‌ديگر است. از آن‌جا که آنچه را كه بايد داشته باشند ندارند، دائم انگشت به دهان و گوش و چشمِ يك‌ديگر فرو می‌كنند. هيأت پيش‌نهاد داده بود كه يا انگشتِ همگی قطع شود، و يا سوراخ‌هایِ ديگری در بعضی از نقاطِ بدنِ مخلوقات تعبيه گردد؛ و الّا با اين روند، دو روزِ ديگر، بهشت شهرِ كوران و كرانِ انگشت‌زخم خواهد شد.
ديری نگذشت كه نيمه‌شبی ازرائيل سراسيمه به بيغوله‌ام آمد. در آستين شيشه‌ای قرمز داشت، و بی‌آن‌كه حرف بزند شروع به پركردنِ جام‌هایِ زرّين كه با خود آورده بود كرد. می‌دانستم بعد از قرن‌ها آنچه كه دوستِ ديرينه‌ام را به سرایِ من كشانده، بايد موضوعی مهم باشد. منتظر ماندم تا خود به‌سخن آمد.
: ديوانه شده. خرف‌اش زده. می‌گويد همه را بكش. به صغير و كبيرِ اين قوم‌الضّالّين رحم نكن.
: كی رو می‌گی؟
: زبان‌ام لال، خدا را می‌گم. بعد از اين‌كه هيأت پرونده را به خدا داده، او هم نه برداشته و نه گذاشته، می‌گويد كليّه‌یِ مخلوقات بايد معدوم شوند. جرأت كردم و پرسيدم خداوندا! اگر بنا بر معدوم‌شدن بود چرا خلق‌شان كردی؟ خدا هم طبقِ معمول گفت: گُهِ زيادی موقوف! حالا منِ بدبخت كه قسیّ‌القلب نيستم جانِ عدّه‌ای بی‌گناه را به‌خاطرِ اميالِ زودگذرِ خدا بگيرم. شغلِ سازمانیِ من نگهبانی از نهال‌هایِ نورسته‌یِ گلخانه‌یِ بهشت است. من كجا و قتل و كشتارِ خلق كجا؟
من كه دريافته بودم خداوند از درخواست‌هایِ رو به تزايدِ مخلوقات، اقدام به اين فرمان كرده است، گفتم: ازرائيل جان! اين‌بار اگر جلو-اش را نگيريم، ديگر كار بيخ پيدا می‌كند.
: اصلاً علّتِ آمدنِ من به اين‌جا هم همين است. تو الآن موردِ غضبِ خداوندی. منتها من جرأت به‌خرج داده‌ام، و آمده‌ام تا بلكه تو او را به‌سرِ عقل بياوری. با هركس از رفقایِ چيزفهم مشورت كردم، گفتند تنها شيطان است كه می‌تواند رأیِ خدا را برگرداند. يكی دو نفر می‌گفتند كه چندبار ديده‌اند خداوندِ متعال در خواب گريه‌كنان اسمِ تو را آورده. گويی يعقوبِ دل‌اش دلتنگِ يوسفِ رویِ توست؛ منتها از آن‌جا كه غرورش اجازه نمی‌دهد، نمی‌تواند آشكارا اميالِ خود را بروز دهد. به دردِ فراموشیِ مقطعی نيز دچار شده است. خود، حكيم‌الحكماست؛ منتها در علاجِ خود مانده‌ست.
ساعتی به نوشيدن گذشت، و خوب كه سرمان به‌تاب افتاد، ناگهان ازرائيل گريه‌كنان رقعه‌ای به من داد و گفت: اين نامه را همين‌جوری برایِ حضرت‌اش پست كن.
: توش چی نوشته؟
: ندونی بهتره. تو هم بالاخره غرور داری، و ممكنه راضی به ارسال‌اش نباشی. بيش از حدِّ لازم، توش خايه‌مالی نوشته شده. توبه‌نامه‌یِ توست. گُه‌خوردن‌نامه است. نخوانی وجدان‌ات راحت‌تره. امضا كن و بفرست. به‌خاطرِ كليّه‌یِ مخلوقاتِ آمده و نيامده، سر از بادِ نخوت خالی كن، و نه نگو.
سری به‌تأييد جنباندم و دل به دريا زده و سؤالی كه مدّت‌ها در ذهن داشتم از ازرائيل پرسيدم. در جواب گفت: هوا و طفلِ معصوم‌اش؟ محلّ‌شان گرچه خوشايند نيست، امّا امن است. با اين توبه‌نامه، در كارِ آن‌‌ها هم فرجی شايد حاصل بيايد.
توبه‌نامه زودتر از آنچه می‌پنداشتم نتيجه‌یِ خود را داد. داشتم طبقِ معمول با دُمِ پيشين‌ام بازیِ خوشايندی می‌كردم كه ديدم جبرئيل حلقه بر در می‌كوبد. در را باز كردم. خلعتی مرصّع به نشانه‌یِ بخشش بر تن‌ام كرد و گفت: زود باش كه به دربارِ احديّت احضار شده‌ای.
سوار بر ارّابه‌یِ مراد، به‌تاخت خود را به عرش‌العراشين رسانديم. هرچه سالمند و ريش‌سفيد بود در يمين و يسارِ تختِ ملكوتیِ حضرت‌اش زانویِ ادب زده بودند. سينه‌خيز‌كنان تا به‌نزديكیِ تختِ ملكوتی رفتم. خداوندِ متعال به‌آرامی گفت: كجا بودی ای بنده‌یِ كج‌راه‌ام؟
خدا مرا به‌نزديكِ خود خواند. پيرتر از هميشه شده بود، و در صدای‌اش ترديد و لرزشی بی‌سابقه موج می‌زد. ميهمانانِ عظام تازه شروع به چريدنِ مائده‌هایِ بهشتی كرده بودند كه خدا زمزمه‌كنان گفت: برويم در خلوت‌خانه‌یِ دل، كه از ديدنِ مخلوقِ بی‌خاصيّت حال‌ام به‌هم می‌خورد. به خلوت‌خانه نرسيده بوديم كه ناگهان گريه‌كنان و "العفو" گويان، چنگ در دامنِ الطاف‌اش انداختم. من گرچه شيطان‌ام امّا گاه پيش می‌آيد كه دل بر عقل‌ام غلبه می‌كند، و آن‌لحظه نيز از همان اوقات بود. خدا نيز كه به‌گريه افتاده بود، خمی مملوّ از شراب به‌رویِ ميز گذاشت و گفت: بنوش كه امشب شبی ديگر است.
: من نمی‌توانم دست به حرام بزنم.
: بنوش پسرك كه اين بفرما برایِ امتحانِ تو نيست. خدا‌تر از خدا شده‌ای؟ راست‌اش، امشب می‌خواهم با تو سرراست باشم. در بينِ خيلِ بی‌خاصيّتی كه در بيرونِ اين خلوت‌خانه در حالِ چريدن است، كسی نيست كه بتوانم برای‌اش دردِ دل كنم. بنوش!
با اطمينانی كه يافتم لبی به باده تر كرده، و گوش‌ام را به نجوایِ دردمندانه‌یِ خدا سپردم.

Û