٭ مؤمنانه‌یِ 4

٭ مؤمنانه‌یِ 4

حضرتِ زهرا (س) در حالی‌که سرِ کچل و بخيه‌خورده‌ام را نوازش می‌کردند، زمزمه‌وار آوايی غريب را سر دادند. در ميانِ خواب و بيداری بودم. نمی‌دانستم آنچه می‌خوانند ترانه‌ای‌ست آسمانی يا دعايی زمينی. شايد لالايیِ مادرانه بود تا سنگينیِ خواب را بر تنِ نحيف‌ام سبک کند. جامه‌یِ مبارکی که به‌تن داشتند، گرچه ارزان‌قيمت و درشت‌بافت بود و حکايت از پرهيز از تجمّل‌گرايیِ ايشان داشت، ولی می‌شد از ورایِ نرمایِ حرير‌گونه‌اش، گرمایِ تنِ دخترِ رسولِ اکرم (ص) را حس نمود. گرمایِ تنِ فاطمه‌یِ زهرا (س) که به‌يقين از عشقِ سوزان‌اش به پروردگارِ متعال ناشی می‌شد، گونه‌های‌ام را به طرزی شرم‌آور سرخ کرده بود. گويی من نيز با سوختن‌ام، در ايمانِ بی‌مرزِ زهرا (س) شريک شده بودم. همان‌طور که سر به رانِ مطهّرش داشتم، بوسه‌ای به‌شوقِ وصلِ يار نثار کردم. حضرتِ فاطمه‌یِ زهرا (س) ناگهان لرزشی خفيف کردند و دامنِ مطهّرشان را جمع‌وجور نمودند. در حينِ جمع‌کردنِ دامن‌شان بودند که چشمانِ خوابناک‌ام لحظه‌ای به جمالِ سفيدیِ رانِ ايشان مسخّر گرديد. به‌يقين خواب بودم، ولی قسمِ جلاله می‌خورم که در داغیِ ناشی از ايمانِ بدنِ دُختِ گرامیِ خاتم‌الانبيا (ص) شريک بودم. مانندِ زائری مشتاقِ ضريح، بوسه‌ای ديگر، از رویِ دامن، روانه‌یِ رانِ مطهّرشان کردم. حضرتِ زهرا (س) "استغفرالله" گويان پای‌شان را طوری تکان دادند تا از سنگينیِ سرم خلاص شوند، امّا گويی مشيّتِ الهی بر آن بود که پایِ مبارک‌شان خواب رفته باشد، و توانِ هيچ حرکتی نداشته باشند. سرم به‌ميانِ ران‌هایِ مطهّرِ فاطمه‌یِ زهرا (س) افتاده بود. گويی از دريچه‌ای کوچک، تمامیِ عطر و آرامشِ بهشت به‌سویِ صورت‌ام وزيدن گرفته بود. مانندِ تشنه‌ای بودم که بعد از روزها جست‌وجو، چشمه‌یِ جوشانی را در صحرایِ سوزان يافته باشد. آيا خداوندِ متعال بهشت را به‌سوی‌ام روانه کرده بود؟ خود را بيشتر به دروازه‌یِ بسته‌یِ بهشت فشردم. حضرت‌اش نيز با رأفتی معصومانه به‌ياری‌ام آمد، و دروازه‌یِ فردوس را به‌سوی‌ام راند. همه‌جا در مهی غليظ و نمناک غوطه‌ور بود. ضخامتِ هوایِ اثيریِ اطراف‌ام به پرده‌ای از حريرِ خوش‌بو می‌مانست که بازيچه‌یِ جريانِ هوا بود. خوب که دقّت کردم گل‌هایِ ساده‌یِ قبایِ دخترِ پيامبرِ اکرم (ص) بر آن پرده نقش بسته بود.
ديوانه‌یِ عطرِ دامنِ پر عصمتِ فاطمه‌یِ زهرا (س) شده بودم. حضرت‌اش که گويی می‌خواستند مرا از سرچشمه‌یِ عطوفتِ بی‌پايان‌شان بی‌نصيب نگذارند، کاملاً سرم را به‌ميانِ دو رانِ مبارک‌شان فشرده بودند، و با حرکاتی که به عبادت شبيه بود، در رسيدن به خانه‌یِ مقصود، استعانت‌ام می‌نمودند. رفته‌رفته، آوایِ لالايی‌گونه‌یِ حضرت‌اش بدل به دعايی ناشناخته همراه با نفس‌نفس‌زدن‌هايی مقطّع شد. درست مانندِ صوفيانِ حل‌شده در عشقِ الله (ج)، من با صورت و ايشان با ميان‌گاهِ مبارک‌شان، به‌هم فشاری ملکوتی می‌آورديم. ناگهان حس کردم از ورایِ معصوميّتِ دُختِ گرامیِ رسولِ اکرم (ص) چشمه‌ای جوشان از عسلِ داغ و شيرينِ بهشتی، به‌سوی‌ام روانه‌ست. حمدِ خداوندِ متعال را گفته، مشغولِ نوشيدن شدم. حضرت‌اش نيز همراه با ناله‌هایِ پر شعف‌شان، شکرِ باری‌تعالی می‌گفتند، و بخيه‌هایِ هنوز التيام‌نيافته‌یِ سرم را نوازش می‌نمودند.
وقتی از خواب بيدار شدم کسی در اطراف‌ام نبود، و متکّا آغشته به آبِ دهانِ شوره‌بسته‌ام بود. هنوز گرم و آتشين بودم. نمی‌دانستم آنچه بر من گذشته بود خواب بود يا بيداری. پرده‌یِ اتاق کنار رفت و دخترکی با باديه‌ای کوچک به بالين‌ام آمد. دست‌اش را به‌رویِ پيشانی‌ام گذاشت. دست‌اش سرد بود، ولی کلام‌اش گرمایِ خاصّی داشت: ساعت‌هاست که تب داری. بيا از اين شيرِ بز بخور تا جانی بگيری.
با صدايی لرزان پرسيدم: شما که هستيد؟ بانویِ گرامی کجا هستند؟
: من امّ‌البنين هستم. هميشه در کارهایِ خانه به بنت‌الرّسول (ص) کمک می‌کنم. ايشان در حالِ حاضر مشغولِ استحمام و انجامِ غسلِ مستحبّی هستند.
شيرِ بز اگرچه گوارا می‌نمود امّا شيرينیِ آنچه که در خواب يا بيداری نوشيده بودم هنوز در دهان‌ام جاری بود. هنوز تمامیِ پياله را تمام نکرده بودم که صدایِ چند مرد را از دالانِ خانه شنيدم که هنّ‌وهن‌کنان در حالِ زور ورزی بودند. از امّ‌البنين جريان را پرسيدم و ايشان گفتند: چلنگرانی هستند که توليدِ انگشتر می‌کنند.
مردی "ياالله" گويان پرده‌یِ اتاق را کنار زد و گفت: آبجی بی‌زحمت به اميرِ اکرم (ع) بگوييد ذخيره‌یِ شيشه‌یِ رنگی در حالِ پايان است، و مجبوريم از اين به‌بعد تنها انگشتریِ بی‌رنگِ الماس را تحويل دهيم؛ مگر آن‌که دوباره به لشکری از کاروانِ کفّارِ فنيقیِ شيشه‌فروش حمله‌ای دفاعی صورت گيرد. در ضمن، توُ انبار ديگه جا نيست؛ اين گونیِ آخری رو کجا بذاريم؟
امّ‌البنين به‌گوشه‌ای از اتاق اشاره کرد. مرد گونیِ سنگينی را کشان‌کشان به‌داخلِ اتاق آورد و در کنجی نهاد. بعد ورقه‌ای از پوستِ آهو را به‌عنوانِ رسيد به اثرِ انگشتِ دخترک مزيّن کرد و رفت. امّ‌البنين که از چهره‌ام متوجّهِ کنجکاویِ بی‌پايان‌ام شده بود، به‌داخلِ گونی چنگی انداخت و مشتی انگشتر بيرون آورد و گفت: اين‌ها مالِ مولایِ متّقيان (ع) است که هر شب بينِ مستمندان مشت‌مشت تقسيم می‌فرمايند، تا سخاوتمندی‌شان درسی برایِ همه‌یِ تاريخ باشد.
از درخششِ نگين‌ها چشمان‌ام آزرده شد. خواستم يکی را به‌انگشت بکنم که امّ‌البنين مانع شد و گفت: مواظب باش که نشکنی. اين‌ها بايستی در نيمه‌شبِ تاريک، بينِ ايتامِ شهر تقسيم شود. اميرِ مؤمنان (ع) اکيداً دستور داده‌اند افرادِ خانه از اين زيورآلات استفاده نکنند. هنوز خيره به انگشترها و شيشه‌هایِ سبز و قرمز و کهربايیِ آن‌ها بودم که حضرتِ فاطمه‌یِ زهرا واردِ اتاق شدند. لباس‌شان را عوض کرده بودند، و هنوز موهایِ مبارک‌شان خيس بود. با نگاهی که پر از عصمت و عطوفت بود به چهره‌ام خيره شدند، و لبخندِ مليحی بر لب نشاندند. لبخندی که تنِ تب‌دارم را به عشق خانواده‌یِ ولايت بيشتر شعله‌ور گرداند، و آرزو کردم تا ابد در اين بيتِ عظمیٰ سکنیٰ گزينم. 

Û