٭ پارهیِ سيزدهم
جبرئيل در پاسخ گفت: قرار بر انجامِ كارِ خاصّی نيست. همينكه سر و كلهیِ تو در عرش پيدا نباشد، مواجببگيرانِ ذاتِ اقدساش میتوانند داستانهايی در موردِ خباثتِ تو بهخوردِ بيكارگانِ عرش بدهند، مبنی بر اينكه تو ذاتاً پليدی، و برایِ گمراهكردنِ گلهایِ سرسبدِ آفرينش، از هيچ دنائتی فروگذار نخواهی بود. لازم است تا بر اثرِ تبليغات، شرايطی ايجاد شود كه عرشيان بهجایِ سرنوشتِ خود و تكاپو برایِ انقلاب، بنشينند و دائم در تشويشِ سرنوشتِ اين مزبلهنشينان باشند.
: نمیدانی اين بازیِ مضحك تا كی ادامه خواهد داشت؟
: نگران نباش! همينكه چند صباحی گذشت و جفتکاندازیشان فرو كشيد، بهيقين خداوندِ متعال تو را دوباره به عرش باز خواهد گرداند.
جبرئيل از توبرهیِ سفرش دوربينی را بيرون كشيد و ادامه داد: از آنجا كه قوّهیِ تخيّلِ عرشيان ناقص است، مجبوريم شواهدی بصری برایشان تهيّه بكنيم. كجا هستند آدم و حوّا؟ میخواهم عكسهايی از شما بگيرم تا در آنجا مواجببگيرانِ ذاتِ اقدساش بتوانند داستانهایِ پرآبوتابتری از خباثتِ تو و مظلوميّتِ انسانِ سرگشته نقل كنند.
: حوّا در همين حوالی با دو شوهرِ خود زندگی میكند، و در انتظارِ تولّدِ فرزندیست كه در عينِ حال نوهاش نيز میباشد.
: خداوندِ منّان كاری به معقولات ندارد، و من از واژههایِ فرزند و نوه چيزی نمیفهمم. آدم كجاست؟
: میگويند مدّتهاست سر به بيابان گذاشته و بهدنبالِ خالقاش به شورهزارِ غُم رفته است.
: نزديك است؟ بايد از تو در حالیكه او را وسوسه میكنی عكسی داشته باشم.
: نكنه انتظار داری پاشم برم غُم دنبالِش.
: مگر چه اشكالی دارد ای شيطانِ عزيز؟ من هم همراهات میآيم تا اين مأموريّتِ الهی را بهانجام رسانم. منتها قبل از رفتن بايد مطلبی را بگويم. راستاش، من برایِ اينها قابلِ رؤيت نيستم.
: نامرئی هستی؟
: بهنوعی بلی. راستاش، تنها به اين وسيلهست كه امكانِ بازگشت به عالمِ عرش را دوباره میيابم. جسم نمیتواند از شيرِ يکطرفهای كه بر سرِ اين مزبله قرار گرفته عبور كند. چيزی به لطافت و سبكی و باريكیِ روح لازم است تا از معدود منافذِ ناديدنی گذشته و خود را به عالمِ روحانی برساند. میبينی كه من بر خلافِ ديگر موجوداتِ مرئی، سايه ندارم.
خوب كه دقّت كردم ديدم راست میگويد، و در آن غروبی كه سايهیِ هرچيز دراز است، جبرئيل فاقدِ سايه میباشد.
: حتماً بايد عكسها خانوادگی باشد؟ جانِ مادرت بيا و به همين حوّا و حابيل و غابيل رضايت بده. من دلام بد جوری شور میزند. راستاش، خايهیِ رفتن به غُم را ندارم.
: تشويش بهدل راه مده؛ من با توام.
انكارهایِ من به اصرارهایِ جبرئيل كارگر نيفتاد، و شبانه بهراه افتاديم. نزديکهایِ صبح بود كه به درياچهای سفيد و كمعمق رسيديم. آمديم تا رفعِ تشنگی كنيم، امّا آب شورتر از آن بود كه بتوان حتّی لمساش كرد. جبرئيل كه از لحظهیِ حركت مداوماً از اينجا و آنجا عكس میگرفت، دوربيناش را بهداخلِ توبره نهاد، شيشهای كوچك بيرون آورده و مانندِ محقّقی كارآزموده، مشغولِ نمونهبرداری از درياچهیِ نمك شد.
: اين آبِ غيرِ قابلِ شرب، جالب است. میتوانم بهعنوانِ سوغات، هديهیِ درگاهِ خداوندِ سبحان نمايم.
: به چه كارِ خدا میآيد اين شورآبه؟
: راستاش، نمیدانم. امّا برایِ خداوند كه ديگر دم و دستگاهِ آفرينشاش را جمع كرده، ارمغانِ خوبیست. مثلاً میتواند اينگونه آب را در نهرهایِ هميشهخشكِ جهنّم جاری سازد.
نزديکهایِ ظهر شده بود و آفتاب امانمان را بريده بود. از دور تپّهای كمارتفاع يافتيم كه دور و برش چند درختچهیِ نيمهخشك ديده میشد. خوب كه نگاه كرديم سايهیِ چيزی نامشخّص را ديديم كه در حالِ دولا و راست شدنِ ظهرانهست. بر سرعتِ خود افزوديم. ابتدا گمان برديم كُپّهای پشم و پوشالِ چرك است كه بر اثرِ وزشِ باد، جنبشی ركوع و سجود وار يافته است. وقتی نزديکتر شديم، توانستيم چهرهیِ مردی ميانسال را در ميانِ انبوهِ ريش و پشمِ چرك و خاكستری تشخيص بدهيم. ناگهان برایِ لحظهای، من از هيبتِ مرد و مرد از ديدنِ من، وحشت كرديم. مرد تكّهسنگی را كه بر آن سجود میكرد بهسویام پرتاب كرد.
: چخ! چخ!
: من سگ نيستم.
: چه میخواهی؟ چرا بی اذن و وضو، واردِ اين مكانِ مقدّس شدهای؟
نزديکتر رفتم. جبرئيل، آسودهخاطر از ديدهنشدن، خوشحال و خندان مشغولِ عكسبرداری از ما بود.
: مرا بهجا نمیآوری؟ من شيطانام. پدرت.
نزديکتر شدم و سعی كردم او را در آغوش بگيرم. پيكری استخوانی داشت و ناتوانتر از آن بود كه بتواند در برابرم مقاومت كند؛ امّا اكراهاش را بهخوبی دريافتم.
Û