٭ پارهیِ پانزدهم
: من به تو قول میدهم چنانچه با من بيايی، تو را به وصالِ معبودِ واقعیات برسانم.
: معبودِ واقعیام؟
: بلی. معبودی كه نه مثلِ آن كُپّهیِ گُهِ خشکيدهیِ ماموت بو بدهد، و نه مثلِ اين كُپّهیِ نمك شور باشد.
: نمیتوانی از معبودم، از گمشدهام برایام بگويی؟
: معبودت تعريفنشدنیست. مثلِ عددِ صفر در رياضيات میماند؛ نيست، امّا خيلیها قسم میخورند هست. به نقطه در هندسه میماند؛ نيست، امّا میگويند هست.
از چهرهیِ آبم معلوم بود كه از مثالهایِ من سر درنياورده، امّا همين نفهميدنِ معنا، خود برایاش بهعنوانِ بزرگترين دليل بر صحّتِ گفتارم كارگر افتاد. كيسهای ساختهشده از شكمبهیِ حيوانی مرده را آورد، و مقداری نمكِ محراباش را در آن ريخت.
: آبم جان چرا نمك در كيسه میريزی؟
: در طولِ راه، احتياج است عباداتِ پنجگانه را بهجا بياورم. تا وقتی دستام را در دستِ معبودی كه میگويی نگذاری، اين، خدایِ من است. من بیذكرِ خدا نتوانم زيست!
جبرئيلِ ناديدنی از جلو، و ما پدر و پسر از عقب، مانندِ قافلهای هزارمقصد بهراه افتاديم. جبرئيل گفت: ازش بپرس توُ اين بيابونِ لميزرعِ غُم، كه جایِ آدميزاد نيست، از كجا میخورده. البتّه آدم خطاباش كنی، ها.
: آدم! توُ اين مدّت، قوت و غذایات چه بوده؟
: مؤمن در قيد و بندِ شكم نيست. اگر به حقتعالی معتقد باشی، اين خار و خاشاكِ شترگريزِ بيابان، برایات از هفت پرس چلوكبابِ سلطانی هم لذيذتر است.
: چرا هيچوقت بهسراغِ زن و بچّهات نرفتی؟
: يکبار از شدّتِ پرخوریِ گونهایِ بهاری، هوایِ نفس بر من غلبه يافت و بهسراغشان رفتم. منتها، از دور، وضعيّتِ شنيعی را بينِ هر سه ديدم كه جرأتِ نزديکشدن نيافتم. راستاش، ترسيدم اگر من هم قاطیِ آنها شوم، بر تعدادِ سوراخهایام اضافه خواهد شد؛ و يا سوراخهایِ موجود، انبساطِ بيشتری خواهند يافت. برگشتم و در دعاهایام مرگ و نيستی را برایِ آنها خواستار شدم. زمانهیِ بدیست ای شيطان. جوونها آدمبشو نيستند كه نيستند.
بقيّهیِ راهِ طولانی بهسكوت طی شد، و من در فكرِ آن بودم كه معضلِ بیعاریِ جوانان، قدمتاش گويا به قبل از خلقت میرسد.
بالاخره سوادِ مقصد از دور پيدا شد. زانوهایِ آدم بهلرزه افتاد.
: اينجا كه نفرينگاهِ آن هرزگان است.
: اگر رستگاری و ديدنِ معبودت را میخواهی، بايد از اين جهنّمِ مجسّم، بهعشقِ ديدارِ دوست عبور كنی.
وقتی نزديکتر شديم، ديدم حابيل و غابيل بهگردِ مادرِ خفتهشان، نشستهاند و زاری میكنند. بهسرعت خودمان را به آنها رسانديم. ديدم كه هوا با شكمِ آماسيده، بهرویِ بستری از يونجهیِ خشكيده افتاده، و پسران، بیخبر از فنِّ قابلگی، بهجایِ كمك، بر سر و رویِ خود میزنند. با ديدنِ آدم، هوا دردِ زايمان را لحظهای از ياد برد، و فرياد زد: ای بیغيرت! حالا وقتِ برگشتنه؟
درد اماناش نداد، و دوباره بهناله افتاد.
: جبرئيل جان، كاری بكن. اين زنِ بيچاره پيرتر از آن است كه دردِ زايمان را تحمّل كند.
: من همه كاری كردهام، الّا قابلگی. خودت میدانی و زن و بچّهات.
هرچه بود گذشت، و بالاخره هوا با هزار مكافات زاييد. وقتی كه شكافِ ميانِ دو پایِ بچّه، مانندِ غنچهای نشكفته، در مقابلِ ديدگانِ حابيل و غابيل قرار گرفت، آنها با شعفِ بسيار شروع به جستوخيزی رقصگونه نمودند. بر خلافِ آنها، آدم ضجّهای كشيد و بر سر كوفت.
: ای وای كه بدبختیِ بشر تمامی ندارد.
جبرئيل كه در تمامِ مدّت در حالِ عكسبرداری از صحنه بود، نزديكِ گوشام زمزمه كرد: آفرين كه مأموريّتِ الهیات را بهخوبی انجام دادی! با نشاندادنِ اين عكس، میتوان وانمود كرد كه تو خود يكپا خالق شدهای، و اِفساد میكنی در زمين.
از نافِ نوزاد هنوز خون میچكيد كه ديدم بر سرِ بغلكردناش بينِ دو برادر كشمكشی رخ داده است. بچّه را به بغلِ آدم دادم. او با كراهت، طفل را مانندِ لتّهای آلوده گرفت.
: تو پدربزرگاش هستی. تو شوهرننهاش هستی. ناماش را انتخاب كن.
آدم، مبهوتِ عرعرِ بیپايانِ نوزاد، او را بهسویِ من پرتاب كرد.
: نمیخواهم ببينم ريختِ اين جندهیِ بالقوّه را. اگر اسماش را از من میخواهی، بگذار شيما، كه برازندهیِ اوست.
مادر و دو پدرِ طفل، كه در عينِ حال برادراناش نيز بودند، بهاعتراض درآمدند كه ما اسمِ بد بهرویِ نوزادِ خجستهمان نمیگذاريم. جلسهیِ خانوادگی برایِ اسمگذاری بهدرازا كشيد، و طفلِ معصوم در گوشهای از گرسنگی میخروشيد. پستانِ خشكيده و آويزانِ هوا را اميدِ جوششِ شيری نبود. با مشورتِ جبرئيل، باديهای گلين برداشتم، بهسویِ جانورانی كه از درختان بالا و پايين میپريدند رفتم. سردستهشان، سينهكوبان و فريادزنان بهسویام هجوم آورد كه با ديدنِ شاخِ بدلیِ من عقب نشست. با هزار ادا و اشاره به او فهماندم كه به محتويّاتِ پستانِ يكی از اهالیِ حرماش احتياج است. خيلی زود منظورم را فهميده و كارم را راه انداختند. در دل بهخود گفتم: ایكاش خداوندِ تبارك و تعالی، بهجایِ اين خانوادهیِ ناساز، واجبیِ خبرائيل را بهكار میگرفت و پشم و پوشالِ ميمونها را میسترد، و آنها را مینشاند بر قلّهیِ رفيعِ آدميّت.
بعد از نوشاندنِ شير به طفل، آدم گوشهیِ ردایِ قرمزم را گرفت.
: من ديگر تحمّلِ ماندن در اينجا را ندارم. عمل كن به قولات كه گفته بودی مرا به وصالِ معبودم میرسانی.
درمانده از دادنِ پاسخ، به جبرئيل نگاهی كردم. او با بیخيالی در حالِ گذاشتنِ حلقههایِ فيلم در درونِ توبرهاش بود و به ما كاری نداشت. از سويی دلام بهحالِ آدم میسوخت كه با هزار اميد و آرزو بهدنبالام آمده بود، و از سويی ديگر به خودم ناسزا میگفتم كه چرا خود را درگيرِ مسائلِ اين مزبله كردهام.
: آدم جان، تو در وسطِ اين مكافاتی كه گريبانام را گرفته، از من طلبِ چه میكنی؟ خداوند گرچه ادّعايی بر خلقتِ اين مزبله ندارد، امّا بهيقين، از دور، الطافاش شاملِ حالات خواهد بود، اگر...
: اگر چه؟
: اگر قدری با مخلوقاتاش يعنی خانوادهات مدارا کنی. كسی كه قدرِ مخلوق را پاس ندارد، چگونه میخواهد حمدِ خالق را بگويد؟
: من میترسم از اين خانواده. ببين آن دو نرّهخر را كه آب از لبولوچه میچكانند. بهيقين، از مؤنّثبودنِ طفل خوشنودند، و هزار نقشهیِ شوم در سر میپروند.
: خوب، تو كه اين مصائب را با پوست و گوشتِ خود حس كردهای و با مامِ خود خفتهای، بيا و اين روابطِ ناهنجار را قانونمند كن.
: آخه چطوری؟ منی كه خودم از روزِ اوّل ريدهم به هرچی قانونه؟ اوناها! اونَم دو تا نرّهخر، حاصلِ قانونشكنیِ من. تازه، برایِ پاسداشتِ قانون، ابزار میخواهم.
: پليس و كميتهچی و قاضیِ شرع؟
: نه. چند فقره خانوم، تا اينها چشم به ناموسِ خود نداشته باشند. اينطور كه من دارم میبينم، ما نسلی حرام اندر حرام خواهيم شد كه اگر خداوند صدوبيستوسه هزار نبیِّ اكرم هم برایمان بفرستد، طيّب و طاهر نخواهيم شد.
جبرئيل كه ناظرِ دردِ دلِ آدم بود، سری تكان داد و گفت: خداوند و خلقتِ مجدّد؟!! حاشا و كلّا. امكان ندارد. كارخانهیِ آفرينش مدّتهاست تعطيل است؛ و جلویِ همهیِ عرشيان، به هفت جدّ و آباءاش قسم خورده كه ديگر مرتكبِ خلقتِ جديدی نشود. به اينترتيب، نمیتوان انتظارِ آفرينشِ خانوم برایِ نرّهخرانِ آدم را داشت.
نااميد از همكاریِ عرش، رو به آدم كرده و گفتم: بهنظرم اينها همه مشيّتِ الهیست كه شما را به اين كار وا میدارد.
غابيل كه با هيزی مشغولِ وارسیِ ميانگاهِ دختركِ شيرخوار بود، با خوشحالی گفت: و چه مشيّتِ الهیِ نيكويی!
: خفه! مگر اختلاطِ دو بزرگتر را نمیبينی؟ بعله آدم جان! تا حدّی كه بقایِ نسل ايجاب كند، خداوند چشمِ بخشش بر اعمالتان میبندد.
جبرئيل بهتأييد گفت: هو الچادرالفاحشين. حال كه داری خاماش میكنی، وعدهیِ نبوّت را نيز بده تا خفه شود.
: آدم جان، همين الآن به من الهامی آسمانی رسيد كه تو به پيامبریِ اين قوم منصوب گشتی. بيا بعله بگو و ما را خلاص كن.
: اين وعدهیِ مرتبتِ نبوّت كه به من میدهی، چه توفيری با مرتبتِ جاكشی دارد؟
: ممكن است فعلاً از نظرِ صوری يكسان باشند، امّا هدف مهم است، ای نبیالله!
میدانستم دادنِ القاب افراد را خام میكند. همانطور كه خداوند با خطابكردنِ من به "ذبيحالله" مرا در رودروايسی قرار داده بود. آشكارا خشنودیِ زيرجلدیِ آدم را حس كردم. او سرفهای كرد و مانندِ واعظی تشنهیِ منبر، بهرویِ تكّهسنگی جلوس كرد تا همگان را موردِ خطاب قرار دهد.
٭٭
درود بر بندگان و دوستانی که با پيغام و پسغام از مردن يا زندهبودنِ ما جويا بودند. بهکوریِ چشمِ خداوندِ متعال، ما زنده و سرزندهايم و محرّم و عاشورا و ماشورا حالیمان نيست.
راستاش، خداوند عزّوجل از نحوهیِ نگارشِ ما خوشاش نيامده بود، و به اطرافياناش گفته بوده "فلانی کم خايهیِ ما را میمالد". خوشبختانه، اصلِ مطلب هنوز دستِ خداوند نيامده (اگر آمده بود که میسوخت!). بايد بگويم شورایِ نگهبانِ برزخ که وظيفهیِ تفسيرِ نوشتهجاتِ معمولی را نيز استصواباً منحصر بهخود کرده، گويا از ادبيّاتِ فرامدرنِ ما سر در نياورده، و بهخوبی برایِ خداوند مسائل را تبيين نکرده است. حالا کو تا آنها بروند شش عضوِ جديد بياورند برایِ شورایِ کپکزدهشان؟! ما هم به صلاحديدِ رفقا، از فرصت استفاده کرده و بهزودی بسمالشّيطانی گفته و دنبالهیِ دردِ دل را پیمیگيريم.
خداوندا! بارالاها! ربّنا! همگان را از شرِّ وجود و کردارت ايمن بدار. آمـــيـــن يا ربّالعالمين.
Û