٭ مؤمنانهیِ 7
با شنيدنِ نامِ مقدّسِ الله برخود لرزيدم. فاطمهیِ زهرا (س) که متوجّهِ لرزشام شد مرا از صندوقخانهیِ تاريک بيرون کشيد و گفت: اين رازی بينِ من و تو است. هرگز از وجودِ الله در خانهیِ ما به کسی چيزی نگو، که اگر بگويی از خاسرين خواهی بود.
من نيز بهاطاعت سری تکان دادم و پرسيدم: امّا نمیدانم چرا الله در بيتِ مطهّرِ شما، آنهم در اين صندوقخانهیِ تاريک قرار داده شده است. علّتاش را بفرماييد.
فاطمهیِ زهرا در حالیکه دستام را بهميانِ دامنِ مطهّرشان نهاده و تلويحاً تشويق به مالاندن میکردند، گفتند: راستاش، از دستِ کفّار و منافقين، رسولالله (ص) مجبور شدهاند الله را به اينجا بياورند. در واقع، آن روزِ پرآشوبِ معروف به يومالدّادگاه، که بههمراهِ اميرالمؤمنين (ع) برایِ شکستنِ بتهایِ رقيب بهداخلِ کعبه رفته بودند، با هزار زحمت توانستند اين اللهِ مقدّس را به اينجا منتقل نمايند. هُبَل و لات و عُزّیٰ و هزاران بتِ حقيرِ ديگر، در مقابلِ پتکِ سنگينِ پدرِ بزرگوارم و ذوالفقارِ آختهیِ شوُیِ مهربانام، در کمتر از نيمروز، بدل به تلّی از خاک و خاکستر شدند، تا حقّانيّتِ الله بر همگان روشن شود.
: امّا يا بنتالرّسول (ص)! الله که ناديدنیست و مانندِ هيچ بتی نيست.
دُختِ گرامیِ خاتمالانبيا مانندِ نوزادی گرسنه که به پستانِ مادر دست يافته باشد، شروع به مکيدنِ انگشتِ بيلاخام نمودند، و همراه با خندهای مليح فرمودند: الله، فعلاً از سرِ اجبار ناديدنیست. از وقتی که اين بتِ بزرگوار دچارِ موريانه شدند، پدر برنامهیِ برملا ساختنِ الله را ناچار بهفراموشی سپردند. الله، جد اندر جد بتِ موردِ توجّهِ خاندانِ بنیهاشم بوده است. فزونیِ کراماتاش بر همگان روشن است. منتها، بنا به مصالحِ قومی و قبيلهای که مبتلابهِ جامعهیِ بدویمان است، ديگر بزرگانِ قريش از شناسايیِ قدرتِ بیمثالِ الله در مقابلِ هُبَل و لات سر باز زدهاند.
: يعنی میفرماييد اين الله، همان اللهِ معروفِ بسمالله است؟
: بلی. حالا که آنقدر جويایِ مسأله هستی، برایات جريان را میگويم. روزی رسولِ اکرم (ص) که مثلِ همهیِ مردانِ چندسالازدواجکرده، از ديدنِ خديجهیِ کبری (س) ديگر بيزار بودهاند و جايی برایِ گريز نداشتهاند، بالاجبار بهدرونِ خانهیِ کعبه پناه میبرند. همانطور که واضح و مبرهن است، کليددارِ کعبه، فاميلمان ابوطالب بوده است. پدرِ بزرگوارم (ص) همانطور که در تنهايیِ خويشتن غوطهور بودهاند، به بتهایِ عظيمالجثّهیِ پيرامونشان نگاهی میکنند. همانطور که گفتهام، خاندانِ ما، جد اندر جد، علاقهیِ خاصّی به الله داشته، وليکن خاندانِ خديجهیِ کبری (س) بتِ ديگری را بزرگ میداشتهاند. پدرِ بزرگوارم که از مالِ دنيا بیبهره بوده و بهاصطلاح دامادسرخانهیِ آن پيرزن بوده است، برایِ آنکه حدّاقل در امورِ ماوراءالطّبيعه بر همسرِ خود برتری بجويند، به ذهنشان میرسد که بگويند الله از همه بزرگتر است.
من انگشتانِ قرمزشدهام را از ميانِ لبهایِ خواهنده و مطهّرِ زهرا (س) بيرون کشيدم و گفتم: همان عبارتِ معروفِ «الله اکبــــــر»؟
بنتالرّسول دوباره انگشتام را مانندِ پستانکی خوشگوار بهدهان گذاشتند و فرمودند: بلی، محمّدِ مصطفی (ص) ناگهان از کعبه بيرون پريده و با صدايی بلند بر سرِ چارسوقِ بزرگ فرياد برآوردند: الله اکبــــــر! فريادزدنِ اين نغمهیِ توحيدی همان و، مخالفتِ تمامیِ اهلِ قريش همان. امّا پدرِ بزرگوارم يکقدم پا پس نگذاشته و همچنان بر بزرگتر بودنِ الله ابرام ورزيدند. کار به شکايت و قاضی کشيد. قرار شد اندازهیِ بتها را بگيرند، و ببيند که کداميک بزرگتر است. راستاش، از آنجا که علمِ هندسه در ميانِ اين بياباننشينانِ يکلاقبا هنوز ناشناخته بود، متخصّصينِ امر را از سرزمينِ روميان و از سرزمينِ مجوسان آورديم. اندازه گرفتند، و گفتند که بلی، الله بهيقين بهاندازهیِ نيمْبندِ انگشت، از هُبَل بزرگتر است، و هُبَل خود نيمچارک از لات بزرگتر، و لات هم هماندازهیِ منات. بزرگانِ قريش همگی ادّعا کردند که در اين شاخی که بهسرِ الله موجود است تقلّب صورت گرفته، و اگر بهواسطهیِ نفوذی که کليددارِ کعبه دارد بهصورتِ پنهانی آن را تعبيه نمیکردند، بهيقين، نهتنها از هُبَل کوچکتر بود، حتّی از لات و منات نيز کوچکتر بود. اصلاً در بتهایِ عرب وجودِ شاخ مذموم است، و شما آشکارا سنّتشکنی کردهايد و جر زدهايد. اکابرِ قريش اصرار کردند که بايستی شاخِ الله موردِ کارشناسیِ نجّارانِ خبره قرار بگيرد، و شايستهست که بريده شود. رسولِ اکرم (ص) زيرِ بار نرفته و گفتند: ما در عرب دادگاهِ استيناف نداريم، و بايستی به حکمِ اوّليهیِ متخصّصان و قاضی گردن نهاده شود؛ تازه، شغلِ شاخبُری نه در عرب مرسوم است، و نه در عجم. خلاصه، صحنهیِ دادگاه بدل به آشوبخانهای شد که هيچکس حرفِ ديگری را قبول نمیکرد. در همين احوال بود که پدرِ بزرگوارم (ص) بههمراهِ علی بن ابیطالب (ع) که کودکی همسنِّ خودت بود، بهداخلِ کعبه رفتند و برایِ پاياندادن به غائله، شروع به شکستنِ همهیِ بتها الّا الله کردند. از آنروز، همين کلمهیِ «الله اکبـــر» و «لا اله الّا الله» شعارِ جاودانهیِ همهیِ مؤمنين گرديد.
: بانویِ گرامی، بفرماييد چرا اين الله را به اينجا آوردهايد؟ رقبایِ ديگر که بهدستِ توانایِ رسولِ اکرم (ص) نابود شدهاند.
: خود نيز درست نمیدانم. پدرِ بزرگوارم گويا تلاشِ بسيار دارند تا افکارِ منوّرِ روحانیشان را با واقعيّاتِ جسمانیِ جامعهیِ فعلی تطبيق بدهند؛ تا بلکه بتوانند پيامِ رسالتشان را، بهنوعی، به مردمِ جاهل و ظاهربين تفهيم کنند. ايشان چگونه میتوانند اللهِ موريانهزده و پوسيده را بهعنوانِ تنها خدایِ قابلِ پرستش، به مردم عرضه کنند، در حالیکه تنها جایِ سالمِ اين الله، همان شاخِ بحثانگيز است و بس. رسولِ اکرم (ص) سالها قبل تصميم داشتند که بدهند به روميان يا مجوسان يک اللهِ نپوسيدنی، از جنسِ مفرغ با شاخِ طلايی بريزند؛ منتها، مسألهیِ حمل و نقل و هزينههایِ مختلف، ايشان را از اين امر منصرف گردانيد. حالا هم بهخاطرِ خوف از حرفِ مردمِ ناپرهيزگار، میترسيم که الله را در ملاءِ عام بهنمايش بگذاريم؛ و منتظريم تا ببينيم پيغمبرِ اکرم (ص) با حکمت و بلاغتشان چه کيدی میانديشند.
انگشتام را با زحمتِ بسيار از ميانِ لبهایِ مکنده و پرهوسِ حضرتِ زهرا (س) بيرون کشيدم. انگشتام متورّم، پيروک[1]، و خونمرده شده بود. حضرتاش با نوعی حجبِ دخترانه فرمودند: راستاش، نمیدانم مرا چه میشود. در همين مدّتِ کوتاهی که به اين بيت آمدهای، حس میکنم نيرویِ الهیِ قدرتمندی، تمامیِ جسم و روحام را بهحرکت درآورده، و بعضی از نقاطِ حسّاسِ بدنام دچارِ خارشِ غريبی شده است. تنها دلخوشیام اين است که ما از خاندانِ عصمت و طهارتايم، و با انجامِ هيچ عملی، غبارِ گناه بر دامنِ عفيفمان نمینشيند.
صدایِ همهمهیِ مردانی بزرگوار از بيرون بهگوش رسيد. حضرتِ زهرا "خاک بر سرم" گويان، چادرِ مبارکشان را بهسر کرده و بهپيشوازِ ميهمانان رفتند. من نيز از مهمانخانه خارج شده و به دالان رفتم. قبل از هرکس، چشمام به جمالِ بیمثالِ رسولِ اکرم (ص) روشن شد. بهدنبالِ ايشان، ابوبکر، در حالیکه دخترکی عروسکبهدست را بهبغل داشت، وارد شد. در پسِ آنان، عمرِ خطّاب و عثمان و ابیلهب و طلحه و زبير و ابوسفيان و تنی چند ريشسفيد يا ريشسياه وارد شده، و با هدايتِ حضرتِ زهرا (س) همه داخلِ مهمانخانه شدند. حضرتِ خاتمالانبيا (ص) در بالایِ مجلس جلوس فرموده و بقيّهیِ ياران و نزديکان نيز، يکبهيک در گردِ اتاق جای گرفتند. با ورودِ قنبر که سينیِ چای و قهوه را حمل مینمود، گل از گلِ چهرهیِ خستهیِ رسولِ اکرم (ص) شکفته شد، و همگان به تبعيّتِ حضرتاش، خندهای بر لب نشاندند. رحمةًللعالمين (ص) پيالهیِ قهوه را برداشته و با صدایِ بلندی که به تلاوتِ قرآن میمانست، فرمودند: نوههایام کجایاند؟ حسنام کو؟ حسينام کجاست؟