٭ مؤمنانه‌یِ 6

٭ مؤمنانه‌یِ 6

به‌خوبی می‌دانستم با اين مغزِ نصفه‌نيمه‌ام جوابی برایِ سؤالاتِ بی‌شمارم نخواهم يافت. از خود به‌درآمدم. فاطمه‌یِ زهرا (س) برایِ نظارت بر کارِ قنبر و زيد بن محمّد (ص) به مطبخ رفته بودند. صدایِ بازی‌کردنِ حسنين (ع) از حياطِ بيتِ اميرِ مؤمنان (ع) به‌گوش می‌رسيد. اين اطفالِ مطهّر کاری جز بازی نداشتند؟ احساساتِ کودکانه مرا به‌سویِ آن‌ها می‌کشاند؛ امّا از آن‌جا که شنيده بودم بازی‌کردنِ ائمّه‌یِ هدیٰ (ع) هم عبادت است، صبر پيشه کردم. برایِ آن‌که قدری جوابِ محبّت‌هایِ بی‌دريغِ دُختِ گرامیِ رسولِ اکرم (ص) را داده باشم، تصميم گرفتم برایِ کمک به مطبخ بروم. هنوز واردِ راهرو نشده بودم که ناگهان صدایِ جيغِ بلندی را شنيدم، و متعاقبِ آن صدایِ ناله و نفرين‌هایِ فاطمه‌یِ زهرا (س) را که با فرياد می‌فرمودند: ايشالله ذليل بميری، دختر! ايشالله بچّه توُ دلِ‌ت بميره! معلوم نيست رفته کجا خيکِ‌ش رو بالا آوُردن، حالا انداخته گردنِ مولایِ متّقيان (ع).
به درگاهِ مطبخ رسيدم. ديدم فاطمه‌یِ زهرا (س) کفگير به‌دست، بالایِ سر امّ‌البنين ايستاده، و دخترک رویِ زمين نشسته در حالِ عق‌زدن است. زيد ميانه‌یِ دعوا را گرفته بود، و قنبر مش‌قاسم‌وار گفت: حالا خانوم چرا خون‌تون رو کثيف می‌کنيد؟ يکی‌دو ساعتِ ديگه اميرالمؤمنين (ع) از نخلستون برمی‌گردند و خودشون مسأله‌یِ بچّه‌یِ توُیِ شکمِ اين را با بلاغت حل می‌کنند.
حضرتِ فاطمه (س) با شنيدنِ کلمه‌یِ بچّه جری‌تر شده و کفگيرِ مطهّر را بر فرقِ امّ‌البنين کوبيدند: آخه من مگه چه بدی به تو کرده‌ام سليطه، که اين‌طور با کانونِ گرمِ خانوادگی‌ام بازی می‌کنی؟ يالا راستِ‌ش رو بگو پدرِ بچّه، کدوم حرام‌زاده‌ای هست؟
: والله خانوم، من که عرض کردم. همون شبی که شما برایِ پرستاری از پيغمبرِ اکرم (ص) رفته بوديد و من برایِ درست‌کردنِ سحریِ مولایِ متّقيان (ع) اومده بودم، اين اتّفاق افتاد. من که نمی‌تونستم به علی بن ابی‌طالب (ع) نه بگم. خودشون هم صيغه رو قبل از عملِ نزديکی تلاوت کردند. بچّه‌یِ توُیِ شکم‌ام هم طيّب و طاهره. اسم‌شَ‌م می‌خوام بذارم ابوالفضل عبّاس (ع).
فاطمه‌یِ زهرا (س) کفگيرِ ديگری به‌سرِ امّ‌البنين کوبيدند، و با غيظ و بغضِ بسيار از مطبخ خارج شدند. قنبر در حالی‌که استفراغِ امّ‌البنين را با پارچه‌ای پاک می‌کرد گفت: من که به‌ت گفتم دمِ سحر، دمِ پر و پایِ آقا نرو؛ ايشون توُ اون مواقع، يه حالاتِ ديگه‌ای دارن. نگفتم نرو؟
زيد به‌آرامی گفت: ای‌کاش اميرالمؤمنين (س) هم مثلِ رسولِ اکرم (ص) حرم‌سرا می‌داشتند تا کسی نتواند به ايشان خرده بگيرد. ابرمردی که از صبح تا عصر، شمشير در راهِ اسلام می‌زند، و از عصر تا شب، در نخلستان‌ها فعلگیِ اين و آن را می‌کند، بالاخره وقتی به خانه برمی‌گردد، دل ندارد که دخترِ جوانی به استقبال‌اش بيايد؟
قنبر نگاهی آن‌چنانی به زيد انداخت و گفت: حالا ديگه چون روزی سی‌چل نفر کافر می‌کشه، بايد بره سرِ دخترِ رسولِ اکرم (س) هوو بياره؟ بابا دست‌خوش! همين افکار رو داری که مردم هزارتا حرف پشتِ سرت در می‌آرن.
زيد با ناراحتی پرسيد: مردم مگه چی می‌گن؟ حتماً از حسادت‌شونه. حسود هرگز نياسود.
: حالا دهن‌ام رو وا کنم ها! بابا حالا ما به‌کنار، همه می‌گن زيد بچّه‌خوشگله و اُبنه داره. می‌گن نمی‌تونه زنِ‌ش رو ارضا کنه؛ زنِ‌ش هم به خاتم‌الانبيا (ص) نخ می‌ده. تو اگه عرضه داشتی زنِ خودت رو ضبط و ربط می‌کردی.
خون صورتِ زيد را گرفته بود. خواست به‌سویِ قنبر يورش ببرد که با ديدنِ سينه‌یِ سپرشده و مردانه‌یِ قنبر عقب نشست.
: اميدوارم قنبر وربپری! ايشالله در آتشِ جهنّم کباب بشی! تو هم شايعاتِ مردمِ جاهل رو تکرار می‌کنی؟ به‌خدا اگه رسولِ اکرم (ص) تا حالا يه‌ريزه به‌م دست زده باشه. تازه، دست بزنه، ايشون خودشون خاتم‌الانبيا هستند، و اختيارِ جان و مالِ همه‌یِ مسلمين رو دارن.
مطبخ را ترک کرده و قنبر و زيد و امّ‌البنين را به‌حالِ خود واگذاشتم. صدایِ هق‌هقِ زهرا (س) از جايی به‌گوش‌ام می‌خورد. دنباله‌یِ صدا را گرفتم تا اين‌که در انتهایِ ميهمان‌خانه به در بسته‌ای رسيدم. بالایِ در با خطِّ کوفی نوشته بود: [قبله]. در را به‌آرامی باز کردم. همه‌جا تقريباً سياه و تاريک بود. تنها پيه‌سوزی کم‌نور در گوشه‌ای در حالِ جان‌کندن بود. حضرتِ فاطمه (س) در مقابلِ حجمی سياه‌رنگ نشسته بودند و گريه می‌کردند: ای الله! کمک‌ام کن؛ نذار اين‌جا بمونم تا بميرم! ای الله! مهرِ اين دختره رو از دلِ مولایِ متّقيان (ع) در بيار.
در حالی‌که چشمان‌ام هنوز به تاريکی عادت نکرده بود، در کنارِ حضرتِ زهرا (س) نشستم. و مشغولِ لمس‌کردنِ شانه‌هایِ لرزان‌اش شدم. دل‌ام به‌حالِ معصوميّتِ ايشان می‌سوخت. همان‌طور که در حالِ ماليدنِ شانه‌یِ مقدّس‌اش بودم، ديدم از شدّتِ ناراحتی به‌سويی يله افتاد. نمی‌دانستم چه‌کنم. سرش را به‌رویِ زانوی‌ام گذاشتم. از شدّتِ گريه و غم، به سکسکه افتاده بود. پيشانیِ مبارک‌اش را به‌جهتِ تبرّک بوسيدم. ناگهان دستان‌اش را به‌گردن‌ام آويخت و بوسه‌ای روحانی بر لبان‌ام نشاند. بوسه‌ای که هم مزّه‌یِ شوریِ اشک و هم شيرينیِ شهد را داشت. گويی به‌دنبالِ گم‌گشته‌ای باشد، با زبانِ مطهّرش داخلِ دهان و گوش‌های‌ام را گشت. مورمورم شد. به حالتی عرفانی رسيده بودم. اين بود آنچه ائمّه‌یِ هدیٰ از ملکوت می‌گفتند؟ همان‌طور که مشغولِ ابرازِ عنايت به من بودند، دستی به ميان‌گاه‌ام بردند، و مشغولِ مالاندنِ قسمتی از اندام‌ام شدند. آن عضوِ حقير از اندام‌ام، به‌عنايتِ دستِ معجزه‌گرِ دُختِ گرامیِ رسول‌الله (ص) در مدّتی کوتاه رشدی باورنکردنی يافت، آن‌چنان که خود نيز از بزرگی‌اش ترسيدم. زهرا (س) که متوجّهِ هراس‌ام شده بود، با مهربانی تنبان‌ام را پايين کشيد و بوسه‌ای بر عضوم زد. من بچّه‌ای نابالغ بيش نبودم، و نمی‌دانستم چه بايد بکنم. حضرت‌اش دست‌ام را گرفته و به‌ميانِ پاهایِ مطهّرشان بردند، و با ايما اشاره به من فهماندند که بايستی آن نقطه‌یِ معصوم را به‌آرامی بمالم. به اوامرِ ايشان گردن نهادم تا بلکه از اجرِ دنيوی و اخروی برخوردار شوم. لحظاتی به مالش، و کنش و واکنش گذشت تا حضرت‌اش با شوقی بی‌مثال، با ميان‌گاهِ مبارک بر زائده‌یِ سفت‌شده‌ام نشست و مانندِ چابک‌سواری دلير، نشسته بر ذوالجناح، مشغولِ تاخت‌وتاز گرديد. در حالِ چشيدنِ لطفِ حضرت‌اش به‌صورتی عميق بودم که ناگهان از خود بی‌خود شده، و مانندِ تيری که از چله رها می‌شود، در ميان‌گاهِ مطهّرشان رها گشتم. حضرت‌اش جيغی کوچک و معصومانه کشيده و به‌رویِ چهره‌یِ عرق‌کرده‌ام خم شده مرا غرقِ بوسه‌ای رحمانی نمودند. خوشحال از آن‌که به اين فيضِ عظمیٰ رسيده‌ام، خود را از زيرِ دست‌وپایِ مبارک‌اش بيرون کشيدم. در حالی‌که تنبان‌ام را به‌پا می‌کردم پرسيدم: يا بنت‌الرّسول (س)! اين چيست که در مقابل‌اش گريه می‌کرديد؟ اين‌جا تاريک است و به‌خوبی تشخيص نمی‌دهم‌اش.
فاطمه‌یِ زهرا در حالی‌که با دستی دامنِ مطهّرشان را راست و ريس می‌کردند، با دستِ ديگر فتيله‌یِ پيه‌سوز را قدری بيرون کشيدند. آنچه در مقابل‌ام قرار داشت هيبتِ مجسّمه‌یِ چوبیِ نيمه‌پوسيده‌ای بود که صدايی از درونِ آن به‌گوش می‌رسيد. گمان کردم مجسّمه به‌سخن آمده است. گوش‌ام را به آن چسباندم. صدایِ خش‌خشِ درونِ مجسّمه‌یِ کهنه، طنينی شگرف در مغزِ نيمه‌خالی‌ام يافت. دستی به‌رویِ پيکره‌یِ چوبی کشيدم. مجسّمه پوسيده بود و قسمتی از آن فرو ريخت. با کنجکاویِ بسيار پرسيدم: تو را به آبرویِ رسولِ اکرم (ص) بگوييد اين مجسّمه‌یِ پوسيده و کهنه چيست که در مقابل‌اش آن‌چنان خاضعانه لابه می‌کرديد؟ حضرتِ زهرا (س) با حالتی روحانی و مملوّ از تقدّس فرمودند: اين همان الله است. لا اله الّا الله.

Û