٭ مؤمنانه‌یِ 2

٭ مؤمنانه‌یِ 2

هر هفت روزِ هفته در بهشت جمعه‌ست؛ و هر روز ظهر، همگی به خداوندِ متعال اقتدا کرده و نمازِ پرصلابت و دشمن‌شکنِ جمعه به‌جایِ می‌آورند. هميشه بودند و هستند عدّه‌ای تازه‌وارد به بهشت، که غر می‌زدند: اين‌جا بنا بود هر روز تعطيلِ واقعی باشد؛ حال، اين نمازِ جمعه‌یِ هزار رکعت، خودش از هر کاری شاق‌تر است. حالا اگه مثلِ اون‌جا به‌مون جيره‌مواجب می‌دادند يک حرفی.
مسلّماً اين حرف‌وحديث‌هایِ پنهانی به‌گوشِ سميعِ خداوند می‌رسيد. خداوندِ متعال هميشه خنده‌ای نمکين می‌کرد و می‌فرمود: ول‌شان کنيد که تازه‌واردند.
شورایِ نگهبان نيز کاری به کارِ جماعتِ ناخوشنود نداشته و تنها به تحويل‌دادنِ آن‌ها به سپاهِ پاسدارانِ جهنّم قناعت می‌کرد. دل‌ام گرفته بود از ناشکریِ آدميزادگانی که بر خالقِ مهربانِ خود خرده می‌گيرند. حاشا و کلّا که من نيز مثلِ آنان شوم. به‌ياد آوردم که خداوند به من معصوميّتی کودکانه بخشيده‌ست. برایِ آن‌که به حق‌ناشناسیِ ابوالبشر آلوده نشوم، تصميم به سفری ربّانی گرفتم.

وقتی از درگاهِ احديّت بيرون آمدم، بدل به طفلی دوازده‌ساله شده بودم. هنوز از دروازه‌هایِ نورانیِ بهشت فاصله نگرفته بودم که به شک دچار شدم، که آيا تمامیِ رکعت‌هایِ آخرين نمازم را به‌درستی خوانده‌ام يا نه. در برهوتِ عدم، آبی برایِ وضو در کار نبود. تالاپ‌تالاپ‌کنان در خاک تيمّم کردم، و با سر و رويی به‌غبارآلوده رو به قبله‌یِ حاجات‌ام، شروع به نماز کردم. نمازم آن‌قدر طولانی شد که به‌ضعف افتادم. به‌يقين، به‌خاطرِ زبانِ روزه‌ام بود. راست‌اش، نذرِ روزه‌یِ هزارساله کرده بودم. آخرين سجودم بر خاک، منجر به رخوتی ملکوتی شد. رخوتی که کم از هشياری نداشت. خود را مسلمانی مؤمن يافتم، که جد اندر جد مسلمان‌زاده‌ست. خود را مسلمان‌تر از هر مسلمانِ ديگری يافتم، که افتخارِ شيعه‌بودن داشتم. دل‌شاد به ايمان‌ام بودم که ناگهان حس کردم ته‌مانده‌یِ مغزم شروع به تراوشِ آياتی زهرآگين نمود؛ زهری که جایِ نيشترِ جمجمه‌یِ عمل‌شده‌ام را به‌درد آورد. چيزهايی موهوم به‌صورتی مبهم به‌يادم آمد. گناهانِ نابخشودنیِ بی‌شماری که در حقِّ خالق‌ام و مؤمنين روا داشته بودم، کم‌کم در مقابلِ چشمان‌ام ظاهر شد. از خوفِ عمل‌ام به‌لرزه افتادم، و عرقِ شرم مانندِ گردابی سهمگين مرا در خود گرفت. مانندِ سرگشتگانِ کابوس‌ديده، از جای برخاستم. همه‌جا در تاريکیِ گناه‌ام غرق بود. مانندِ کودکی گم‌گشته بودم که در نيمه‌شبی در محلّه‌ای غريب، در کوچه‌ای ناشناخته، از دستِ سگ‌هایِ وحشیِ گرگ‌پوزه می‌گريزد. نه راهِ پيش داشتم و نه راهِ پس. بی‌اختيار با تضرّع ناليدم: يا فاطمه‌یِ زهرا! کمک‌ام کن.
از ميانِ ظلمتِ غريبِ کوچه‌یِ بی‌انتها، دری چوبين غژغژ‌کنان به‌رویِ پاشنه چرخيد. دستی لطيف و نورانی از در بيرون آمد و به‌آرامی مرا به‌سویِ خود خواند.
: بيا برّه‌یِ گم‌گشته‌ام.
واردِ دالانِ خانه شدم. چهره‌یِ نورانیِ زنی در مقابل‌ام قرار داشت که پرتوش تمامیِ تاريکی و ترس را از دل‌ام زدود.
: ای بانویِ گرامی، شما که هستيد؟
بانو لبخندی به چهره‌یِ پر عطوفت‌اش نشاند، و زمزمه کرد: آن‌کس که به‌ياری فراخواندی، زهرای‌ام... زهرا سلام‌الله عليها!
از شادی به‌لرزه افتادم. در مقابل‌ام زنی ايستاده بود که به شهادتِ تاريخِ خون‌بارِ هنوز نانوشته‌یِ شيعه، مظهرِ پاکی بود و ايمان. گرچه در بيرون از بيتِ مطهّرِ آنان، تنها ظلمات و خوف حاکم بود، امّا درونِ خانه تنها نور بود و رايحه‌یِ عطرهایِ بهشتی، که همه‌چيز را به‌تسخير درآورده بود. بویِ لذيذترين اطعمه[1] از مطبخِ ساده‌شان به‌مشام می‌رسيد. حضرتِ زهرا (س) با مهربانی فرمود: با علمِ غيبی که دارم، به‌خوبی می‌دانم که روزه‌ای، امّا خوردنِ دست‌پختِ دخترِ پيامبرِ اکرم، هيچ روزه‌ای را باطل نمی‌کند.
به‌زودی، سفره‌ای سفيد که همانندِ جانماز بود، در مقابل‌ام گسترده شد. بعد از خوردنِ دست‌پختِ لذيذِ حضرت‌اش، که نان بود و خرما، نشانیِ دست‌شويه را گرفتم تا از لوچیِ دستِ خرمايی‌ام خلاص شوم. حضرت‌اش فرمود: ما دست‌شويه نداريم. ما اهلِ بيت، همه، از قبل از ولادت تا بعد از مرگ، طيّب و طاهريم.
در مقابلِ منطقِ مستحکمِ حضرتِ زهرا (س) بعد از لحظه‌ای سکوت گفتم: پس اگر می‌شود آفتابه را بدهيد تا آبی به‌رویِ دست‌ام بريزم.
: حاشا و کلّا که در اين خانه آفتابه باشد. مگر مدفوعِ ما کثيف و نجس است که احتياج به طهارت داشته باشيم؟ ما اندرون و انبرون‌مان طاهر است. تنها، توبره‌ای سنگِ استنجاء داريم، که خاندانِ هاشمی گه‌گاه برای‌مان می‌فرستند. آن‌هم برایِ مواقعِ اسهالِ حسنين (ع) است، و يا وقتی که ميهمانانِ سُنّی‌مذهب، مثلِ باجناقِ مولایِ متّقيان (ع) يا پدرزن‌هایِ رسولِ اکرم (ص) می‌آيند.
بالاجبار، با سنگِ استنجا دست‌های‌ام را پاک نمودم. هنگامی که از پاکيزگیِ خود اطمينان يافتم، عرض کردم: قربان‌تان بروم، ای مادرِ شيعيان! در آرزویِ ديدنِ حسنين (ع) می‌سوزم. کجای‌اند آن دو نورِچشمِ پيغمبرِ اکرم (ص)؟
دُختِ گرامیِ خاتم‌الانبيا (ص) دری چوبين که در انتهایِ دالانی نسبتاً دراز قرار داشت را باز نمود، و حياط را به من نشان داد. حياطِ خانه، مثلِ روز روشن بود. مبهوت شدم. مطمئن بودم که بيرون از خانه، شبی قيرگون و بی‌پايان در جريان است. دو کودکِ خردسال، در ميانِ نخل‌هایِ کوتاه و بی‌خرما، با وقاری بی‌مثال در حالِ بازی بودند. يکی از کودکان که کمی بزرگ‌تر به‌نظر می‌رسيد لباسِ سبزی به‌تن داشت، و ديگری لباسی سرخ‌رنگ به‌تن کرده، و دائم مُفِ مطهّرش را با آستينِ مطهّرترش پاک می‌کرد. بی‌اختيار خواستم به حياط بروم که دستِ پر عطوفتِ فاطمه‌یِ زهرا (س) مانع‌ام شد.
: کاری به عبادتِ آن‌ها نداشته باش!
: امّا آن‌ها که در حالِ بازی‌اند، ای دُختِ گرامیِ خاتم‌الانبيا (ص)!
: صورتِ عملِ آن‌ها برایِ اغيار، بازی به‌نظر می‌رسد. ما اهلِ بيت، تمامِ حرکات و سکنات‌مان عبادت است. نمازمان،‌ خواب‌مان، بيداری‌مان، خوردن‌مان، و حتّی ريدن‌مان، چيزی جز عبادت به درگاهِ ذاتِ اقدس‌اش نيست.
شرمنده از عمقِ نادانی‌ام، خواستم زحمت را کم کنم. حضرتِ زهرا (س) فرمود: سنّتِ ديرينه‌یِ خانه‌یِ مولایِ متّقيان، رهاکردنِ ميهمان در سياهیِ شب نيست. بيرون از اين خانه، هنوز در ذهنِ تو شب جريان دارد. تا رسيدنِ صبحِ صادق، مهمانِ ما هستی.
به مهمان‌خانه هدايت شدم. تعدادی پشتیِ ساده در اطراف به‌چشم می‌خورد. رویِ طاقچه، کنارِ قرآن و مفاتيح‌الجّنان، تعدادِ بی‌شماری جانماز، رویِ هم تلنبار شده بود. به‌رویِ ديوار، عبايی بزرگ با شکلی بديع و ناديده، به پنج ميخ آويزان شده بود. حضرتِ فاطمه‌یِ زهرا (س) که گويی با علمِ غيب‌اش از تعجّب‌ام آگاهی يافته بود، در جوابِ سؤالِ ناپرسيده‌ام فرمود: آن جانمازها برایِ شب‌هایِ جمعه‌ست که هيئت داريم. آن عبایِ پنج‌سر هم به‌دستورِ پدرِ بزرگوارم دوخته شده تا گاه‌گاه با خانواده‌یِ دُردانه‌ترين دخترش، به‌زيرِ آن رفته و خلوت کند. ما، همان پنج‌تنِ آلِ عبای‌ايم.
: آن سوراخی که به‌رویِ عبا قرار دارد چيست؟
حضرتِ زهرا (س) خنده‌یِ مليح و مقدّسی فرمودند و گفتند: راست‌اش، حسن (ع) فرزندِ بزرگ‌ام، به‌زبانِ عامّه‌یِ مردم "چُسُو" است. شايد به‌خاطرِ اين ضعف و سستی‌ست که هميشه رسولِ اکرم (ص) می‌فرمايند: چشم‌ام آب نمی‌خورد که اين پسر بتواند خليفه‌یِ مسلمين شود. کسی که توانِ صيانت از بندِ مقعدِ خود را ندارد، در بزرگی زيرِ هر صلح‌نامه‌یِ خفّت‌باری را، به‌يقين، جامِ‌زهرنوشان امضا می‌کند.
غمی جان‌کاه در چهره‌یِ نورانیِ حضرتِ زهرا (س) موج زد. صلاح را در سکوت ديدم.



[1] اصل: امتعه