٭ مؤمنانه‌یِ 15

٭ مؤمنانه‌یِ 15

قنبر مولایِ متّقيان (ع) را که هم‌چنان تلوتلو می‌زد به ميهمان‌خانه هدايت کرد. حضرتِ فاطمه‌یِ زهرا (س) مشغولِ درست‌کردنِ چای و آب‌ليمو شده، و زير لبی فرمودند: بازم مست و مدهوش از الواطی برگشته. لااقل می‌خواستی يه‌امشب که مهمانِ بزرگوار توُ خونه داريم، دندون رو جيگر بذاری و نجاست نخوری.
قنبر که مشغولِ کمک در تهيّه‌یِ چای بود، گفت: خانوم، به‌قرآن امشب قضيه فرق می‌کنه. يکی‌دو پيک بيشتر بالا ننداخته بودند، و هنوز يکی‌دوتا خونه رو نچرخيده بوديم که توُ کوچه، به‌مقابلِ خانه‌یِ ملجم بن مراد اينا رسيديم. اون نابه‌کار که کلّه‌ش توُ همين غزوه‌یِ کباب‌الکوبيده‌یِ سرِشبی، شکافته و کهنه‌پيچ شده بود، دمِ درشون نشسته بود. با به‌جا‌آوردنِ مولایِ متّقيان بلند شد و شمشيرش رو کشيد و مشتی ناسزایِ ناموسی نثارِ حضرتِ‌ش کرد. مولا هم که شوخی‌موخی سرش نمی‌شه. فحشِ طرف هم ناموسی بود و غيرِ قابلِ گذشت. حالا من يه گونی نون‌خشک و خرما دستمه؛ مثلِ بيد می‌لرزيدم؛ امّا مولا که همبونه‌یِ انگشترا دست‌شون بود، مثلِ کوهِ احد سينه رو سپر کردند. ملجم بن مراد عربده‌ای کشيد که تمامِ محلّه‌یِ مراديّه ريختند بيرون. هی بددهنی کرد و گفتِ‌ش: مگه من چه هيزمِ تری به‌ت فروخته بودم که به‌جایِ ابی‌لهب سرِ من رو شکستی؟ اصلاً نصفِ‌شبی به چه نيّتی می‌ری سروقتِ بيوه‌هایِ جوون و خوشگل؟ مولا هم که از اين وصله‌ها به‌ش نمی‌چسبه، ديگه طاقت نياورده، و با همون همبونه‌یِ انگشترا کوبيد توُ سرِ ملجم بن مرادِ ملعون. خانوم، سرتون رو درد نيارم، خون بود که از فرقِ شکافته‌یِ اون ملعون فوّاره می‌زد. همه‌یِ ايل و تبارشَ‌م بيرون ريخته بودند. سراغِ منَ‌م اومدند، که به‌خاطرِ رنگِ سياهِ خودم و سياهیِ شب، فرار کردم؛ امّا مولا با شجاعتِ تمام، به کوچيک و بزرگ‌شون رحم نکردند، و همه رو مشت‌مالِ حسابی دادند. الحمدلله ذوالفقار همراه‌شون نبود، وگرنه از اون محلّه يکی هم زنده نمی‌موند. يک‌مرتبه، زنِ ملجم بن مراد شيون کرد که: ای اهالیِ محلّه‌یِ مراديّه! شووَرَم رو کشت، اين جاکش! بچّه‌هام رو يتيم کرد، اين نامرد! راستَ‌م می‌گفت ضعيفه. نعشِ مرتيکه توُ کوچه افتاده بود، و بچّه‌ها دورش گريه می‌کردند. پسرکوچيکه‌یِ ملجم بن مراد شروع کرد به لگدزدن به پایِ مبارکِ مولا که چرا بابام رو کشتی؟ خودم می‌کشمِ‌ت ای نامرد! مولا هم يه لگدِ جانانه زد تختِ سينه‌یِ پسره، که به‌ش ابنِ‌ملجمِ مرادی می‌گن. اونَ‌م مثِ عنِ دماغ چسبيد روُ ديوارِ اون‌ورِ کوچه. خلاصه، همه‌یِ اهلِ محلّه‌شون ريختند سرِ آقا، و بعدش با هر زحمتی بود خودمون رو به اين‌جا کشيديم.
حضرتِ فاطمه‌یِ زهرا (س) چای و آب‌ليمویِ هشيارکننده را به شوُیِ گرامیِ خود نوشانده، و او را به اتاقِ خود بردند. ابوبکر که کاملاً خواب از سرش پريده بود، روُ به خاتم‌الانبيا (ص) کرده و رخصتِ رفتن به خانه‌یِ خود را خواست، و گفت: ايل و تبارِ آن مرحوم، با اين غوغايی که در آن‌طرفِ شهر به‌پا شده، می‌ترسم گزندی به خانه‌ام برسانند.
حضرتِ محمّدِ مصطفی (ص) علی‌رغمِ ميلِ باطنی‌شان، اجازه‌یِ بازگشت را به يارِ غارِ خويشتن دادند. باز هم تنهاتر از هميشه، در دالانِ تاريکِ اين خانه‌یِ عفاف و عصمت، باقی مانده بودم. من شيطانی به‌راهِ‌راست‌هدايت‌شده‌ام، و در دنيا ياوری نداشتم، و برایِ يافتنِ ملجأ و پناه‌گاه، در مقابلِ ذاتِ احديّت دعا می‌کردم. ناگهان حس کردم دعای‌ام مستجاب شده است. روی‌ام را گرداندم و سايه‌یِ رسول‌الله (ص) را ديدم که از ميهمان‌خانه بيرون آمده و با اشاره‌یِ تفقّدآميزی مرا به‌سویِ خود می‌خوانند: بيا اين‌جا ای پسرکِ بخيه‌برسر. بيا در پناهِ من باش.
"بسم‌الله الرّحمن الرّحيم" گويان، به‌سویِ ايشان و مهمان‌خانه شتافتم.

Û

٭ مؤمنانه‌یِ 16

٭ مؤمنانه‌یِ 16

وقتی به مهمان‌خانه رسيدم، دچارِ هيجان و ترس شده بودم. پيامبرِ اکرم (ص) همچون پدری مهربان، مرا به‌سويی هدايت کرده و فرمودند: خواب‌ات می‌آيد پسرکِ بخيه‌برسرم؟
بی‌آن‌که منتظرِ جواب بمانند، مرا به‌سویِ رختخوابِ مطهّرِ خود برده، و سرم را به‌رویِ زانوانِ نازنين‌شان نهادند. عطرِ گلِ محمّدی که بر چهره افشانده بودند و روغنِ زيتونی که به موهایِ بلندشان زده بودند، تمامِ منخرين‌ام را پر کرده بود. حضرت‌اش با چشمانی زيبا که به چشمِ معصوم‌ترين آهوانِ بهشتی می‌مانست، به من خيره شدند. گويی اوّلين بار است که چشم‌شان به من افتاده، ناگهان مرا به‌سختی در آغوشِ خود فشردند. نفس‌ام گرفته بود، امّا ناراحت نبودم. بویِ باغ‌هایِ پر نعمتِ بهشتی، از ميانِ موهایِ سفيد و سياهِ سينه‌یِ آن حضرت متصاعد بود. سرشان را پايين آورده و به گونه‌ام بوسه‌ای پدرانه نواختند؛ بوسه‌ای که تا به‌حال از تجربه‌یِ آن محروم بودم. ديدم همراه با هق‌هقِ آرام رسول‌الله (ص) اشکِ آغشته به سرمه به‌رویِ گونه‌های‌شان می‌لغزد. با صدايی آرام، که طنينی از لالايی‌هایِ پر عطوفت داشت، در گوش‌ام نجوا کردند: بخواب پسرک‌ام. ان‌شاء‌الله که خواب‌هایِ خوب در انتظارت باشد. پدری مهربان را در خواب ببينی، که هر روز به بازارت برده و زيباترين لباس‌ها را برای‌ات بخرد. بخواب پسرک‌ام! ان‌شاء‌الله در خواب، مادرِ مهربان‌ات را ببينی، که لذيذترين اطعمه[1] را برای‌ات تهيّه می‌کند، و قصّه‌هایِ زيبا به سمع‌ات می‌رساند. بخواب پسرک‌ام!
من نيز ناگهان مانندِ پيغمبرِ اکرم (ص) به‌گريه افتادم. ديدم او نيز همانندِ من يتيمی‌ست که هرگز رنگِ عطوفتِ مادر و صلابتِ پدر را نديده است. خود را بيشتر به او فشردم، و با زمزمه‌ای خفيف گفتم: پدرجان!
حضرت‌اش فرمودند: آرام باش، و بخواب پسرکِ بی‌گناه‌ام. بيمِ هيچ کس و هيچ چيزی را به‌دل راه مده، که پدر در کنارِ توست. بگذار دور از هياهویِ ديگران باشيم. بگذار تا آن‌ها ندانند من پسرکی بی‌گناه دارم. بگذار مرا ابتـــر بخوانند. بگذار در پشتِ سرم بگويند فلانی حرم‌سرايی آکنده از زنانِ ريز و درشت دارد، امّا پسری ندارد. بگذار سنگينیِ تحقيرشان شانه‌های‌ام را خرد کند. بر آنان حرجی نيست. آن‌ها جاهل‌اند و نمی‌دانند من پسرکِ بی‌گناه‌ام را در آغوش کشيده‌ام. بگذار آن‌ها...
دنباله‌یِ کلامِ دردمندِ پيامبرِ اکرم را ديگر نمی‌توانستم بشنوم. دل‌ام به‌حالِ ايشان می‌سوخت. غريبی و يتيمیِ خود را فراموش کرده بودم. ايشان از من دردمندتر و محتاج‌تر به محبّت بودند. من، تنها غمِ گذشته را داشتم؛ غم نداشتنِ پدر و مادر؛ امّا ايشان علاوه بر غم‌هایِ من، دردِ بی‌پسری و کوربودنِ اجاق را در دل تلنبار کرده، و پروایِ بازگو کردن‌اش را برایِ کسی نداشتند. وا اسفا که در اين جامعه‌یِ نيمه‌بدوی، داشتنِ دختر موجبِ روشنیِ هيچ اجاقی نمی‌شود. مگر می‌شود ارزشِ يک پسر که نامِ خانواده را جاودانه می‌کند، با چندين دختر مقايسه کرد؟ دخترانی که در نهايت نصيبِ ديگران می‌شوند. حضرت‌اش شمعی بودند که در خفا می‌سوختند، و دم برنمی‌آوردند.
در همين افکار بودم که ديدم ايشان سرم را به‌رویِ نازبالش گذاشته، و مشغولِ پاک‌کردنِ اشک‌هایِ مطهّرشان شدند. بعد سرمه‌دانی از شالِ مبارکِ بيرون آورده و چشمانِ زيبای‌شان را آرايش کردند. سپس گويی در حالِ شرفيابی به حضورِ بزرگواری بخشنده باشند، با طمأنينه‌یِ خاصّی، درِ صندوق‌خانه‌ای را که الله در آن جای گرفته بود، گشودند. تمامِ وجودشان مملوّ از خوفی ربّانی شده، می‌لرزيدند. همان‌طور که خود را به بتِ چوبين و پر هيبت می‌ماليدند، نيازمندانه فرمودند: ای الله! ای وجودِ بی‌بديلی که از همه‌یِ بت‌ها و از تمامیِ اله‌ها بزرگ‌تری! ای که شاخ‌ات زيباترين و قدرتمندترين آذينِ ممکن، و مايه‌یِ رشکِ هر بتی‌ست! کمک‌ام کن. مرا درياب. يا الله ادرکنی! به من همه‌چيز داده‌ای: مکنت، ثروت، باغ‌هایِ انگور و خرما، مزارعِ بی‌شمار، شترانِ سرخ‌موی، امّتی مطيع و مُنقاد، غزواتی پر فتوح، جهادهايی پر غنيمت، حرمی مملوّ از زيبارويان. يا الله! تو را به شاخِ تيز و برنده‌ات، آخرين حاجت‌ام را روا کن. به من پسری عنايت فرما که در موقعِ مرگ، همه‌چيز را به او بسپارم، و آسوده‌خاطر بميرم. می‌ترسم آنچه تا به‌حال به عرقِ جبين و خونِ دل ساخته‌ام، در ميانِ کشمکشِ مشتی ميراث‌خوارِ کفتارصفت لوث شود. يا الله! تا به‌حال چندين پسر به من بخشيده‌ای، امّا هر کدام، يا در شکمِ مادر مرده‌اند، يا آن‌که بعد از چندی، به بيماری و قضایِ الهی، داغ‌شان بر دل‌ام مانده است. می‌دانم که اگر زبان به‌کام داشتی می‌فرمودی پس زيد چيست؟ آری ای الله! او پسرِ من است. رسومِ اجدادیِ عرب، و عرفِ جامعه‌یِ ما، هيچ تفاوتی بينِ پسرخوانده و پسری که پاره‌یِ تن باشد، نمی‌گذارد. نشانه‌اش هم همين که عروسِ پسرم مانندِ دختران‌ام بر من محرم است. امّا ای الله! ای که سرورِ همه‌یِ بت‌ها و اله‌ها هستی؛ بيا و نعمت را بر من تمام کن، و پسری به منِ بيچاره و ابتر عنايت بفرما.
پيامبرِ اکرم (ص) در مقابلِ الله، با خشوعِ تمام، سجده‌کنان گريه می‌کردند. من نمی‌دانستم چه‌کنم. از من چه ساخته بود؟ من، تنها شيطانی به‌راهِ‌راست‌هدايت‌شده و بی‌قدرت بودم.
در همين احوال بوديم که صدایِ تق‌تقِ آهسته‌یِ کوبه‌یِ خانه به‌گوش رسيد. پيامبرِ اکرم، سراسيمه درِ صندوق‌خانه را بسته، و چندين کتاب و دفتر را از کيسه‌ای چرمين، شبيهِ کيفِ مدرسه‌یِ بچّه‌ها، بيرون آورده و در اطراف‌شان پخش کردند. باز هم صدایِ تق‌تقِ خفيف به‌گوش رسيد. من از جای‌ام برخاستم و ترسيدم شايد اقوامِ ملجم بن مرادند، که به خون‌خواهی آمده‌اند. پيامبرِ اکرم (ص) کتابی قطور را به‌دست گرفته، و با واهمه‌ای مقدّس فرمودند: آنچه که فکر می‌کنی نيست. برو پسرک‌ام درِ خانه را بگشا.
به فرمانِ رسولِ اکرم (ص) گردن[2] نهاده و بعد از طی‌کردن دالانِ دراز و تاريک، درِ خانه را با ترس‌ولرز گشودم. نسيمِ سحر و بانگِ اذانی که از دوردست می‌آمد، به‌درونِ دالان ريخت. در نيم‌رنگِ صبحِ کاذب، اندامِ فرتوتِ پيرمردی ژوليده را ديدم که از پشتِ عينکی کلفت، چشمانِ ورقلمبيده‌اش را به من دوخته بود. پيرمرد، پيش‌دستی کرده و پرسيد: که هستی ای پسرکِ بخيه‌برسرِ زشت‌رو؟ مگر قنبر مرده که تو در را باز می‌کنی؟ مــمّـــد کجاست؟
خواستم بگويم که ما در اين خانه‌یِ عفاف و عصمت، مــمّـــد نداريم، امّا پيرمرد مهلت‌ام نداده و تنه‌ای به من زد و داخلِ خانه شد، و يک‌راست به‌طرفِ مهمان‌خانه رفت. بویِ نـانِ فـطـــيـر، تمامِ فضا را به‌يک‌باره اشغال کرد. من نيز به‌دنبالِ پيرمرد روان شده و به‌داخلِ مهمان‌خانه رفتم. پيامبرِ اکرم (ص) که مانندِ محصّلی مجرم، که درس‌اش را حاضر نکرده، سرشان را پايين انداخته بودند، با دلهره‌یِ بسيار، سلامی نصفه‌نيمه نثارِ قدومِ پيرمردِ منحوس کردند. پيرمرد فتيله‌یِ پيه‌سوز را بالاتر آورده، و طلب‌کارانه به پيامبرِ اکرم خيره شد. در پرتوِ نورِ پيه‌سوز، من تازه توانستم چهره‌یِ او را به‌خوبی ببينم. پيرمردی بود که قدمت و سن‌اش شايد به هزار سال می‌رسيد. ريش‌هایِ زبر و مجعّدِ عنّابی‌رنگ داشت، و تعدادِ چروک‌هایِ چهره‌اش غيرِ قابلِ شمارش می‌نمود. کلاهِ کوچکی، به‌اندازه‌یِ کفِ دست، بر سرِ کم‌موی‌اش داشت، و دو باريکه مویِ فــِــرخورده‌یِ بلند، از دو شقيقه‌اش تا به پايينِ گردن، فرو افتاده بود. چشمان‌اش از آنچه قبلاً ديده بودم، ورقلمبيده‌تر و دريده‌تر بود. [3] پيرمرد، کتابی بسيار قديمی را همچون شيئی قيمتی، با لئامت و خساستِ تمام، در بغل می‌فشرد، که بر جلدِ کهنه‌اش، شمعدانِ هفت‌سرِ مطلّايی نقش بسته بود. من بلاتکليف بودم و نمی‌دانستم چه‌کنم. به‌آرامی به‌گوشه‌ای رفته و پرسيدم: شما که هستيد ای آقایِ محترم که پيامبرِ اکرم در مقابلِ قدوم‌تان سرِ خشيت فرو آورده است؟
پيرمرد سرفه‌ای کرده و با کراهت گفت: که به تو اجازه‌یِ صحبت داده؟ نام‌ام را برایِ چه می‌خواهی، ای پسرکِ بی‌ادب؟
پيامبرِ اکرم، هم‌چنان‌که سرشان پايين و معطوف به کتاب‌ها و دفترها بود، گفتند: زبان به‌کام بگير، ای پسرکِ خيره‌سر! ايشان حضرتِ زبـرائيلِ حکيم، معلّم و سرورِ تمامیِ ما می‌باشند.

Û


[1] اصل: امتعه
[2] اصل: فرمان (که قطعاً خطایِ تايپی‌ست)
[3] تقريباً در تمامیِ کتبِ شيعی که در عصرِ حاضر در مطبعه‌یِ «حوضه‌یِ الميّه‌یِ غُم» Y چاپ می‌گردند، آمده است که برایِ آن‌که چهره‌یِ اين شخص را به‌خوبی تجسّم نمائيد، کافی‌ست که عکسی از محمّدجوادِ لاريجانی (البتّه قدری پرچين‌وچروک‌تر) يا پدرِ مرحوم‌اش را ببينيد تا تجسّم‌تان کامل شود. البتّه در صورتِ نبودنِ عکسِ افرادِ مذکور، تصويرِ خاخامِ اعظمِ کنيسه‌یِ بيت‌المقدّسِ اشغالی نيز، مقصود را برآورده می‌سازد.

Y اين حوض که آن را حوضه خطاب می‌کنند، مملوّ از اشک و خونِ دلِ مردمانِ متألّم و غم‌زده‌ست.
خداوندا! بارالاها! اين حوض را برایِ ابد، خشک، و متولّی‌اش را نابود بفرما!
آمين يا ربّ‌العالمين!

٭ مؤمنانه‌یِ 17

٭ مؤمنانه‌یِ 17

من شيطانی به‌راهِ‌راست‌هدايت‌شده‌ام، و از همه بيشتر قدرِ هدايت را می‌دانم. به‌مجرّدِ اين‌که از دهانِ مبارکِ رسول‌الله (ص) عنوانِ زبرائيلِ حکيم را شنيدم، بی‌اختيار دچارِ خضوع شده، و نفس‌ام را در سينه حفظ کردم.
پيرمرد در گوشه‌ای نشسته، و مانندِ معلّمی طلب‌کارِ تکاليف، به چهره‌یِ دستپاچه‌یِ پيامبرِ اکرم (ص) خيره شد. باورم نمی‌شد که پيامبری که هر نفس و آروغ، و حتّی گوزِ مبارک‌اش، تعبير به آيه يا حديثی تکليف‌آور برایِ بشريّت می‌شود، در مقابلِ اين حجمِ چروکيده، اين‌گونه ساکت و مرتعش شده باشد. پيرمرد بالاخره طاقت نياورد و گفت: حالا ديگه برایِ فرار از دستِ من، از خونه‌ت فرار می‌کنی؟ چيه؟ تکاليفی را که به‌ت محوّل کرده بودم، انجام ندادی؟
خاتم‌الانبيا (ص) با صدایِ مملوّ از خجالت فرمودند: معلّمِ گرامی! به وصيّتِ شما عمل کردم، و ديشب موضوعِ الله را با جميعِ اصحاب‌ام در ميان گذاشتم. مرا ببخشيد که گرفتاری‌های‌ام زياد بود، و فرصت نکردم سوره‌هایِ مرحمتی را حاضر کرده، و برایِ کاتبانِ وحی قرائت کنم.
پيامبرِ اکرم (ص) دوباره کتاب و دفتر و دستکِ مقابل‌شان را به‌هم زدند، تا وانمود کنند دانش‌آموزی کوشا هستند. پيرمرد کتابِ قطوری را که به‌همراه آورده بود، مقابلِ خود گشود، و مانندِ معلّمی که قصدِ گفتنِ دشوارترين ديکته‌ها را دارد، نيشخندی زهرآگين بر لب نشاند. پيامبرِ اکرم (ص) خاضعانه گفتند: ای مولای‌ام! راست‌اش، امروز برایِ امتحان آمادگی ندارم. ديشب غزوه‌ای سهمگين، به‌صورتِ ناخواسته، رخ داد؛ و از مرورِ تکاليف غافل ماندم.
: دوباره سرِخودی مرتکبِ غزوه و جهاد شدی؟ اين‌بار سرِ چی بود؟ شکمِ‌ت؟ زيرِ شکمِ‌ت؟
: خير ای معلّمِ کبير! سرِ مصالحِ اسلام و مسلمين بود. به ساحتِ نبوّتِ من، بی‌حرمتی شده بود.
: مــمّـــد! مثلِ اين‌که امرِ نبوّت برایِ خودت هم مشتبه شده؟ خبرش را سرِ شب برای‌ام آورده‌اند. ما به هزاران حيله متوسّل [1] شده‌ايم، تا تو را در مقابلِ مردم ارحم‌الرّاحمين[2] جلوه دهيم؛ آن‌وقت تو سرِ دو سيــخ کباب‌کوبيده، صحابه‌یِ خود را ناقص می‌کنی؟
: سـه سيخ بود، ای زبرائيلِ حکيم.
: تعدادِ سيخ مهم نيست. انگشتان دستِ او مهم است، که علی آن‌ها را جويده. بدبختانه در مقابلِ جمع مرتکبِ اين امر شده‌ايد، و چاره‌ای نيست جز توجيهِ آن. بنا داشتم مجازاتِ سارق را در اين دينِ جديد، قدری انسانی‌تر کنم، تا بلکه آبروداری شود. امّا چاره‌ای نيست جز تنفيذِ مجازات‌هایِ جاهلیِ رسومِ متعفّنِ حجاز. بنويس مــمّـــد! مجازاتِ سارق را قطعِ چهار انگشت بنويس. علی انگشتانِ کدام دستِ ابی‌لهب را خورد؟
: نخورد. تف‌اش کرد. فکر کنم دستِ راستِ اون دزد بود.
: بنويس دستِ راستِ سارق بايد به‌اندازه‌یِ چهار انگشت بريده شود. ولی جانِ هرکس که دوست داری، قدری خودت و شکم و زيرشکم‌ات را نگه‌دار، که از بس بر مبنایِ اشتباهاتِ تو، احکامِ غيرِ مشروعِ جاهليّت را گردن نهادم، از موسی (ص) خجالت می‌کشم. من هم آدم‌ام. چرا رسالتِ سنگينی را که به‌دوش داريم، فراموش می‌کنی مــمّـد؟ تو حاصلِ عمرِ منی، و همه‌چيزم را به‌خاطرِ پرورشِ تو به‌خطر انداخته‌ام. می‌دانی که اگر سنّيانِ دينِ يهود از ماجرا خبر شوند، چه به روزگارمان می‌آورند؟
پيامبر (ص) ساکت بودند. من طاقت نياورده و طوری‌که خشمِ زبرائيلِ حکيم را موجب نشوم، گفتم: سُنّی‌هایِ دينِ يهود؟ سر در نمی‌آورم؛ مگر دينِ يهود هم شيعه و سُنّی دارد؟ اين‌جا که بايد قلبِ جهانِ اسلام باشد.[3] منِ ره‌گم‌کرده را راهنمايی کنيد.
پيرمرد به من خيره شد. نگاه‌اش گرمایِ آتشِ جهنّم را برای‌ام تداعی کرد. خود را در پشتِ پيامبرِ اکرم (ص) پنهان کردم. ايشان مانندِ پدری مهربان، که برایِ حفظِ فرزند، ناخودآگاه دل به هر دريایِ پر هولی می‌زند، مرا در پناه گرفته و فرمودند: جسارتِ اين پسرکِ بخيه‌به‌سر را به من ببخشيد، ای معلّمِ بزرگوار.
پيرمرد "لا اله الّا يـهـوه" گويان، سعی در فرونشاندنِ آتشِ غضبِ خود نمود، و بعد از لختی، رو به محمّدِ مصطفی (ص) گفت: ای‌کاش می‌توانستم دردِ بی‌درمانِ بی‌پسریِ تو را درمان کنم. امّا چه‌کنم که پيرم و از قوّه‌یِ باه محروم. آقایِ محترم که بناست خاتم‌الانبيا باشيد! باز هم يه پسرِ يتيم ديدی، و فيل‌ات يادِ هندستون کرد؟ مگر چندين‌بار سرِ اين مسأله، به‌روشِ بالينی، دردت را التيام نبخشيده‌ام، و نگفته‌ام هر يتيمی پسرِ تو نيست. چرا نمی‌خواهی درک کنی که يکی از خصوصيّاتِ انبيایِ عظام، نداشتنِ فرزندِ پسرِ لايق است. همه پيغمبرِ اکرم، موسی (ص) را می‌شناسند، امّا آيا کسی اسمِ پسرش را می‌داند؟ عيسایِ بدبخت که جایِ خود دارد. باکره از دنيا رفت. از سلمانِ خودمان هم شنيده‌ام پسرِ زرتشت مالی نبوده. چشمان‌ات را باز کن، مــمّـــد! نداشتنِ پسر، تنها برایِ افراد عادّی ننگ است. تو ناسلامتی پيغمبری. متأسّفانه تو هنوز خود و رسالت‌ات را باور نکرده‌ای. بشکند اين دست‌ام که تو را انتخاب کرد. ای‌کاش گذاشته بودم در همان خيمه‌یِ سبزت می‌ماندی، و هر روز هزار مشتریِ گردن‌کلفت را پذيرا می‌شدی. ای‌کاش وقت‌ام را برایِ تعليم و تعلّمِ تو تلف نکرده بودم. اصلاً امروز اين دفتر و دستک را کنار بگذار. گفتنِ خاطراتِ گذشته، موجبِ تنبّهِ ذهن می‌شود. اين سحرگاهِ خجسته‌یِ روزِ شنبه را روزِ يادآوریِ اعمالِ گذشته فرض کن. بگو رسالتِ تو چيست، و برایِ چه برگزيده شده‌ای.
پيامبرِ اکرم با دستمالی عرقِ شرم را از جبينِ مطهّرشان زدوده، و شروع به صحبت کردند: چطور می‌توانم از خاطر ببرم الطافِ بی‌پايانِ شما را ای زبرائيلِ حکيم؟ تمامیِ ماجرا در مقابلِ چشمان‌ام است. آن قافله‌سالارِ خاطی، بعد از بی‌سيرت‌کردن، مرا به قوّادی بی‌رحم در ساحلِ مديترانه فروخت. نوجوان بودم، و خواهان بسيار داشتم. خيمه‌ای سبز برای‌ام برپا کرده، و از بامداد تا شام‌گاه، بدن‌ام را مانندِ گوشتِ قربانی، به‌زيرِ چنگالِ مشتريانِ حريص انداخت. دور از کاشانه و قبيله‌ام، هر روز با اميدِ مرگ از خواب برمی‌خاستم؛ و هر شب را نااميد و بی‌پناه، به خواب و کابوس می‌گريختم. هزاران مشتری، از هر دين و تباری را به‌خود ديدم. هرکدام به‌زبانی ناشناخته در گوش‌ام نجوا می‌کردند، و خاطره و قصّه‌ای از سرزمين و دينِ خود می‌گفتند. مدّت‌ها گذشت، و دو سه بار فرارِ ناموفّق‌ام، عرصه‌یِ نگهبانیِ قوّادِ اعظم را بر من تنگ‌تر کرد. با زنجيری به تخت بسته شده بودم، و عملاً زندانی بودم. در نااميدیِ مطلق، هر روز از الله و هر بتِ ديگر که به ذهن‌ام می‌رسيد، مرگ‌ام را طلب می‌کردم؛ تا اين‌که در سالی که درست به‌خاطر ندارم، در ايّامِ خجسته‌یِ عيدِ يهوديان، کسی به خيمه‌ام وارد شد. بدنِ لخت‌ام را پوشاند، و معجزه‌گونه قفلِ زنجيرم را گشود. دست‌ام را گرفت، و بعد از پرداختِ کيسه‌ای مملوّ از شِــکـِـلِ مسين، آزادی‌ام را خريد. آن نجات‌دهنده تو بودی، ای زبرائيلِ حکيم. باز هم بگويم ای معلّمِ بزرگوار؟ تا اين‌جا که گفتم برایِ تحقيرم کافی نبود؟
پيرمرد گفت: نــچ. هنوز کافی نيست. باز هم بگو. ذهنِ تو، هنوز احتياج به تنبّه دارد.



[1] اصل: متوصل
[2] اين‌جا و در چند جایِ ديگر، به‌خطا «الرحمن‌الراحمين» آمده بود، که اصلاح شد.
[3] کذا فی‌الاصل.

٭ مؤمنانه‌یِ ۱۸

٭ مؤمنانه‌یِ ۱۸

محمّدِ مصطفی (ص) می‌خواستند دنباله‌یِ خاطراتِ گذشته را بگيرند. سروصدايی از دالانِ خانه به‌گوش رسيد که طیِّ آن معلوم شد فاطمه (س) قصد دارد عايشه را به مستراح ببرد. زبرائيلِ حکيم دستی به ريشِ زبرش کشيد و پرسيد: مــمّـــد! سروصدایِ بچّه به‌گوش‌ام می‌رسد. فــاطـــی اينا که بچّه‌یِ کوچيک نداشتند. موضوع چيه؟ نکنه يکی از بچّه‌هايی که علی نصفِ‌شب‌ها پس‌می‌ندازه مرجوع شده.
نبیِّ اکرم (ص) فرمودند: نه‌خير يا استادِ گران‌قدر. صدايی که شنيديد متعلّق به همسرم عايشه‌ست. او همسرِ شرعی‌ام می‌باشد. متأسّفانه حرف توُ حرف آمد، و نتوانستم زودتر به محضرتان گزارش کنم.
پيرمرد با لحنی واخورده ناليد: ای بابا! تا ازت غافل شدم، باز هم رفتی زن گرفتی؟ بســّه ديگه. تو ما رو کشتی از بس زن گرفتی. مطمئن‌ام که حسابِ تعدادشون از دستِ خودت هم در رفته. حالا کی هست؟
: دُختِ گرامیِ ابوبکرالصدّيق است.
پيرمرد گفت: نمی‌دانم چه رمز و رازِ ناگفته‌ای بينِ تو و آن ملعون است؛ امّا هزار دفعه گفتم از او حذر کن. وقتی با او مواجه می‌شوم، به يادِ دون‌ترين سنّيانِ دينِ مقدّسِ يهود می‌افتم. آن‌ها نيز در اطرافِ کليم‌الله (ص) مثلِ کرکس می‌چرخيدند، و مانندِ بلبل مجيز می‌گفتند؛ امّا به‌مجرّدِ رحلتِ آن پيامبرِ معصوم، مانندِ گرگ‌هایِ گرسنه، دينِ پاکِ يهود را به انحراف افکنده، و شيعيانِ واقعیِ موسی (ص) و اميرالمؤمنين هارون (ع) را به انزوا و سکوتِ بيست‌وپنج ساله کشاندند. اين ابوبکر را که می‌بينم، ناخودآگاه تن‌ام می‌لرزد. حالا عروس‌خانوم چند سال‌شه؟ اميدوارم آبروريزی نکرده باشی، و از نه‌ساله جوان‌تر نگرفته باشی، که تتمّه‌یِ آبروی‌مان نيز بر باد خواهد شد. عروس چند سال دارد؟
محمّدِ مصطفی (ص) با تته‌پته فرمودند: همسرم بالغ است، و با رضايتِ پدرش ازدواج انجام يافته.
: از سنّ‌وسال‌اش بگو، و طفره مرو ای محمّد!
: به‌يقين يکی‌دو سالِ ديگر نه‌ساله‌ست. بالغ و خون‌ديده است. همين ديشب، خون‌اش را خودم مشاهده کردم.
پيرمرد دقايقی با انگشتانِ چروکيده‌اش حساب و کتابی کرده، و فرياد زد: هفت سال‌شه؟! بابا مصّبِ‌ت رو شکر. يک‌مرتبه برو قنداقی بگير و خلاص‌مون کن. حتم دارم اون خون رو هم که می‌گی، بعد از انجامِ جماع ديده‌ای.
پيرمرد طاقت نياورده، و کتابِ مقدّسِ قطوری را که به‌همراه آورده بود، بر سرِ محمّدِ مصطفی (ص) کوفت. پيامبرِ اکرم مانندِ متعلّمی بزهکار، دم بر نياورد. زبرائيلِ حکيم با کلامی که زبریِ کاغذِ سنباده را داشت، ادامه داد: بابا اگه بنا بود هر مردی چند تا زن بگيره، طبيعت ابزارش رو در اختيارش می‌گذاشت، و ده‌تا آلتِ تناسلیِ قلچماق به‌ش عنايت می‌کرد. اگه می‌بينی تنها يک آلت از ميان‌گاهِ‌ت آويزونه، نشانه‌یِ آن است که بايد زياده‌طلب نباشی، و به تعدادِ قليل اکتفا کنی. اين‌هم يکی ديگر از رسومِ جاهلانِ حجاز است[1]، که در نسوجِ مغزت جای گرفته است. وای بر من، که سودایِ پيروزیِ نهايی بر سنّيانِ يهود را در سر می‌پروراندم. وای بر من، که می‌خواستم از طريقِ آيينی جديد، همگیِ بت‌پرستان و سنّيانِ يهودی را به‌يک‌جا از بين برده، و پرچمِ پرعدالتِ مذهبِ حقّه‌یِ شيعه‌یِ هارونيّه را بر فرازِ قلّه‌یِ رفيعِ انسانيّت به‌اهتزاز در بياورم. مگر قرار نبود به آرامی و کياست، رسومِ زشتِ جاهليّت را به نفعِ قوانينِ مترقّیِ شيعه‌یِ مذهبِ هارونی (ع) مصادره کنيم. ببين وضعِ فعلی‌مان را. نه‌تنها نتوانسته‌ای آن‌ها را تغيير بدهی، بلکه خود نيز به رنگِ آنان آلوده شده‌ای. بابا، ما در شيعه‌یِ هارونيّه‌یِ خودمان، سنّتِ پسنديده‌یِ صيغه را داريم. برو خروار خروار زن و دختر، از بالغ و نابالغ و سيّده و يائسه، بگير. از شيرِ مادر حلال‌ترت باد آن صيغه‌ها. با اين اوصاف، تو مدام همسرِ دائمی اختيار می‌کنی؟ خدا را صدهزار مرتبه شکر که اجاق‌ات کور است و دارایِ پسر نمی‌شوی، و الّا با اين تعدادِ زوجه، حتماً در آينده لشکری از ميراث‌خوارانِ قلدر به‌دنبالِ تابوت‌ات روان می‌کردی. آن‌وقت چه کسی می‌توانست جوابِ لشگرِ سلم و تورِ تو را بدهد...
نصايح و صحبت‌هایِ زبرائيلِ حکيم بی‌پايان به‌نظر می‌رسيد. من برایِ اين‌که مقداری از بارِ شماتت به حضرتِ رسولِ اکرم (ص) را سبک‌تر کنم، زور زده و بادی از خود سوا کردم. ناگهان گويی دستگاهِ خلقتِ خداوندِ متعال دچارِ سکته‌ای ناگهانی شده باشد، زمان و مکان متوقف شد. زبرائيلِ حکيم با چهره‌ای زبر و دژم به‌طرفِ من برگشته و سيلیِ محکمی به‌گوش‌ام زد.
من شيطانی هستم که با اعجازِ قادرِ متعال طیِّ جرّاحیِ سختی، بيشترِ مغزم را تقديمِ ذاتِ احديّت کرده‌ام. وقتی سيلی را دريافت کردم، حدس زدم که باقی‌مانده‌یِ مغزم در کاسه‌یِ نيمه‌خالیِ جمجمه، تلق‌ــّی گفت و جابه‌جا شد. گيج و خسته و خواب‌آلوده بودم. سحر شده بود، و هنوز چشم برهم نگذاشته بودم. به‌گوشه‌ای از مهمان‌خانه رفته و مانندِ بی‌کس‌ترين يتيم‌ها دراز کشيدم. خواب، تمامیِ چشمان‌ام را پر کرده بود. امّا سوراخِ گوش‌های‌ام مانندِ دروازه‌ای دشمن‌نديده، هم‌چنان چارتاق باز بود. از آن‌سویِ مهمان‌خانه، بده‌بستانِ معلّم و متعلّم را می‌شنيدم. فحوایِ سخنانِ زبرائيلِ حکيم بر آن دلالت داشت که او هم‌چنان مترصّد است پيامبرِ اکرم (ص) را به راهِ راست‌تر هدايت کند.
: مــمّـــد! در موردِ اين ازدواج بعداً به حساب‌ات می‌رسم. خلطِ مبحث شد و داشت يادم می‌رفت که تو در حالِ مکاشفه در احوالاتِ سابق‌ات بودی. يالّا ادامه بده. تا آن‌جا گفتی که غل و زنجير از دست‌وپایِ هرزه‌ات گشودم. ادامه بده تا بلکه در سايه‌یِ يادآوریِ گذشته‌ات، آينده‌یِ بهتری نصيبِ همگی شود.
پيامبرِ اکرم (ص) سينه‌یِ مبارک‌شان را با سرفه‌ای صاف کرده و به‌رویِ تشکچه جابه‌جا شدند.



[1] جایِ شگفتی‌ست که راوی (شيطان) نيز در اين‌باره دچارِ خطا شده. "چندزنی" از مخترعاتِ محمّديّه‌ست، و در عربِ پيش از محمّد جايی نداشته. لااقل، ويراستار شاهد و سندی که حاکی از وجودِ اين شيوه‌یِ زشت در زندگانیِ عربِ عاقله باشد به‌ذهن ندارد.
ناگزير بايد اعتراف کنم که به‌خطا رفته‌ام! عباراتِ بعدی، به‌روشنی نشان می‌دهد که در اين انتساب، طنز و سخره در کار است! (پابرگ از ويراستار: مولانا پنهان‌الدّين مجهول بن متروسِ خراسانی)

٭ مؤمنانه‌یِ ۱۹

٭ مؤمنانه‌یِ ۱۹

پيامبرِ اکرم (ص) گويی در مقابلِ قادرِ متعال مجبور به اقرار شده باشند، به‌صورتِ بريده‌بريده شروع به صحبت کردند: بلی ای زبرائيلِ حکيم! اين تو بودی که زنجيرِ اسارت را از دست‌وپای‌ام باز کردی، و به من طعمِ آزادی را چشاندی. مرا به خانه‌یِ خود که متّصل به کنيسه‌ای قديمی بود بردی، و مانندِ پرستاری مهربان، به التيامِ روحِ درمانده‌ام پرداختی. همان روحی که بر اثرِ آن شغلِ تحميلی، مانندِ تاولی رسيده بود، و تنها محتاج به نيشترِ طبيبی حاذق بود، تا بترکد. ای زبرائيلِ حکيم! تو بر جراحات و چرکِ روح من، روُ ترش نکردی. تنها کارِ من در آن مدّت استراحت بود، و قدم‌زدن در باغِ سرسبزی که درختانِ گوناگونی در آن به‌ميوه نشسته بودند. درختانی که از گوشه و کنارِ جهان گرد آمده بودند. گنجينه‌یِ کتاب‌هایِ آن کنيسه نيز مانندِ همان باغ پر برکت بود. هزاران کتاب به‌شکلِ طومار و گل‌نبشته و پوستِ حيواناتِ مخطوط، به‌رویِ هم تلنبار شده بود. از اين‌که می‌توانستم به چند زبان صحبت کنم خوشنود بودی، و آن را حمل بر نبوغ‌ام می‌کردی. ای معلّمِ بزرگ! آن زبان‌ها که آموخته بودم، تنها حاصلِ معاشرتِ اجباری با مشتی مشتریِ بدکار بود، که از هر قومی بودند، و به هر زبانی سخن می‌گفتند. هنری داشتم که از فرطِ شرمساری، جرأتِ بروز‌دادن‌اش را در خود نمی‌ديدم. نمی‌توانستم بگويم معلّمانِ من، هزاران رهگذرِ تشنه‌یِ شهوت بوده‌اند، که زبان‌شان را در خيمه‌یِ سبزی که سياه‌تر از هر شبی بود، فراگرفته بودم. آری تو ای معلّمِ رئوف! تو به من آموختی که احتياجی به آشکارکردنِ نبوغ‌ام نيست. برای‌ام مثال آورديد در موردِ بينايی که همگان را به نابينابودنِ خود متقاعد کرده. وی دارایِ سلاحی‌ست که هر رزم‌آورِ زره‌پوشی غبطه‌یِ آن را می‌خورد. آن به‌ظاهر کور، می‌تواند توانايیِ ساده‌یِ خود را که از ديگران مخفی مانده، به‌شکلِ معجزه‌ای آسمانی جلوه دهد؛ معجزه‌ای که در دم هزاران نفر را به‌سجده می‌اندازد. زبان‌هایِ عبری و پارسی و سُريانی و رومی و عربی را با کمکِ ديگر اساتيدِ آن کنيسه، به من به‌صورتِ اصولی آموختيد. گرچه بر صرف و نحوِ هر کدام احاطه يافتم، امّا بنا به توصيه‌یِ اکيدِ شما، هرگز داشتنِ سواد را با کسی در ميان نگذاشتم. ای استادِ معظّم! دو سال گذشت، تا اين‌که بالاخره شما قصدِ خود را از نجاتِ من برملا کرديد. ايّامِ عيدِ پِــسهْ بود، و من مانندِ ديگر ساکنانِ آن ديرِ کهن، سرگرمِ انجامِ فرايض بودم. نيمه‌شبی که ماه از شدّتِ بزرگی، نيمی از آسمان را پر کرده بود، و نورش مانندِ خورشيد چشمان را می‌آزرد، مرا به‌زيرِ سايه‌یِ درختِ سدری کشانديد، و مُهر از سينه‌یِ مملوّ از اسرارِ خود گشوديد. از انحرافِ بزرگی که بعد از مرگِ کليم‌الله (ص) در دينِ مبينِ يهود بروز کرده بود، گفتيد. از تاريخِ خون‌بارِ شيعيانِ يهودی گفتيد، که تا به‌حال با وجودِ استحقاقِ ذاتی، هميشه از سريرِ قدرت دور بوده‌اند، و امامانِ معصومِ آنان، يک‌به‌يک با جبر و دسيسه‌یِ حکّامِ جور، به سکوتِ ابدی مبتلا شده‌اند. امامانِ معصومی که با وجودِ علمِ غيب، خيلی از آنان به‌صورتی فجيع، به‌دستِ همسرانِ خود، با خوردنِ انگورهایِ آغشته به زهرِمار به‌شهادت رسيده بودند. همسرانِ خيانت‌پيشه‌ای که همگی دخترانِ همان حکمرانانِ غاصب بوده‌اند. به من گفتيد هر مذهبی هرچقدر هم که محق باشد، تا به قدرت و حکومت نرسد کامل نيست، و سياست و ديانت در مذهبِ حقّه‌یِ هارونيّه عينِ يک‌ديگرند. به من گفتيد آن‌قدر مذهبِ ضالّه‌یِ تسنّن، دينِ مبينِ يهود را به‌انحراف کشيده که ديگر نمی‌توان اميدی به اصلاح‌اش از درون داشت. وظيفه‌یِ من آن بود که با حمايتِ فکرِ شما و دوستانِ جليل‌القدرتان، آيينی برپا کنم که ابتدا بت‌پرستانِ حجاز را که هر کدام به‌زيرِ عَلَمِ بتی سينه می‌زنند، به دسته‌ای يکتاپرست بدل کنم، و آن‌گاه که با کمکِ آيينِ جديد، نسلِ سنّيان برداشته و پايه‌هایِ قدرتِ آن دينِ حنيف محکم شد، با ترفندی نه‌چندان مشکل، پرده‌ها را کنار زده، و ماهيّتِ اصلیِ مذهبِ مبينِ خود را برملا کرده و شريعتِ مقدّسِ يهوه را بر جان و مالِ مردم مستولی کنيم.
يا زبرائيلِ عزيز! وقتی از شما پرسيدم چرا مرا که از فاسقين‌ام و گذشته‌ای ننگين دارم برایِ نبوّت انتخاب کرده‌ايد، در جواب فرموديد به هم‌کيشانِ خود اعتماد نداريد، و کسی را می‌خواهيد که ذهن‌اش آلوده به انحرافاتِ سُنّی‌مذهبان نباشد. کسی را می‌خواهيد که پل‌هایِ پشتِ سرش خراب شده باشد، و نتواند پيمانِ خود را بگسلد. ای استادِ گرامی! من اقرار می‌کنم گاه‌به‌گاه آن پيمان را شکستم، امّا شهادت می‌دهم که شما آن شمشيرِ تهديد‌کننده‌یِ آويخته بر سرم را هرگز فرو نياورديد، و تا امروز آنچه در آن خيمه‌یِ سبز بر من گذشته، و شغلِ شنيع‌ام، برایِ ديگران در خفا مانده است.
بالاخره بشارتِ سفرِ بزرگ را برای‌ام آورديد. توشه‌یِ  راه نداشتيم. در بازارِ شــام، به حجره‌ای رفتيم که دوستِ با وفایِ شما عسگرلادِ عزيز، در آن به کسب‌وکارِ حلال مشغول بود. ايشان بعد از شنيدنِ عزمِ جزمِ شما، مقداری پول در اختيارمان گذاشته و قول داد تا به‌آخرِ اين راهِ دشوار، هم‌يارمان باشد. متأسّفانه، حکّامِ جور ايشان را ظاهراً به‌جرمِ فروختنِ پنيرِ حاصله از شيرِ خر، و روغنِ آغشته به جنازه‌یِ موش، دستگير کردند. تنها ما بوديم که بر خلافِ همه‌یِ اهلِ شهر، می‌گفتيم اين انگ، تنها سرپوشی بر قصدِ اصلیِ آن عمله‌یِ جور است. شما در خفا به عسگرلاد پيغام داديد که تقيّه يکی از اصولِ اوّليه‌یِ مذهبِ ماست، و شناعت و حقارتی در آن نيست. عسگرلاد نيز به وظيفه‌یِ خطيرِ خود عمل کرد، و گُه‌خوردم‌نامه‌یِ[1] غليظِ حکومتِ جور را امضا کرده و بيرون آمد. او به رياستِ اتّحاديه‌یِ مرکزیِ تجّار نايل آمد؛ و بعدها چه کمک‌هایِ ارزنده‌ای که از او به ما نرسيد.
به‌همراهِ کاروانی که برایِ تشرّف به حج راهیِ حجاز بود، خود را به مکّه رسانديم. وقتی به مکّه رسيديم، همه‌یِ خويشان‌ام مرا شناختند. اخباری ضدّ و نقيض به‌گوش آن‌ها رسيده بود. تو مانندِ پيری وارسته، شهادت دادی که من در قافله‌یِ بازرگانان به تجارت مشغول بوده‌ام، و بری از آن صفاتِ شنيع‌ام. مرا در ميانِ ايل و تبارم گذاشتی تا آنان را به محسّناتِ خود جذب کرده، و دامنِ خود را از شايعات بزدايم. ای استاد! از من به‌ظاهر دوری جسته، و به گوشه‌ای خزيده، و در نزديکیِ کوهِ حرا، به‌تنهايی عزلت گزيدی. تنها دل‌خوشیِ من آن بود که تنها هفته‌ای يک‌بار در نيمه‌هایِ شب به‌خدمت‌ات برسم، و از ذخايرِ بی‌پايانِ علوم‌ات فيض ببرم. برایِ اين‌که به شايعه‌یِ اَمرَدیِ من پايان داده شود، از دوستِ گرامی‌ات عسگرلادِ تاجر، درهم و دينار گرفتی، و به من دادی تا با دستِ پر به خواستگاریِ دختری آبرودار بروم. متأسّفانه هر دری را که زدم بسته يافتم، و حتّی فقيرترين خانواده‌ها هم مرا به دامادی نپذيرفتند. دخترانِ کور، دخترانِ کچل، دخترانِ ترشيده‌یِ محبوس در خمره‌یِ زمان، هريک به بهانه‌ای مرا از خود راندند. در شهری که پسران‌اش در سنِّ هجده‌سالگی ترشيده و به‌پايانِ‌خط‌رسيده فرض می‌شوند، من يگانه بيست‌وچهارساله‌یِ عزب بودم. برایِ حل مسأله‌یِ ازدواج‌ام، باز هم به آن تاجرِ متعهّد يعنی عسگرلاد پيغام فرستادی و کمک خواستی. او به ندایِ رحمانیِ شما لبّيک گفته، و با به‌کاربردنِ کيدی شرعی، بر سرِ معامله‌ای، پيرزنِ تاجره‌ای را به‌خود مقروض گرداند. شرطِ بخششِ قروضِ تاجره‌یِ پير آن شد که مرا به دامادی قبول کند. آن تاجره که خديجه می‌ناميدندش، چهل‌وچند سال داشت. در جامعه‌ای بدوی که دختران‌اش از نه‌سالگی به خانه‌یِ بخت رفته، در ده-يازده سالگی نخستين فرزندِ خود را می‌زايند، و در دهه‌یِ سوّمِ زندگانی، نوه‌هایِ خود را به‌آغوش می‌کشند، زنِ چهل‌وچند ساله، پيرزنی پيمانه‌به‌سررسيده بيش نيست. با اين وصفيّات، باز هم خديجه‌یِ پير از من کراهت داشت. بالاخره عسگرلاد تهديد به اجراگذاشتنِ چک و سفته‌های‌اش کرد، و مأمورِ جلب به خانه‌یِ خديجه فرستاد. اقدامِ نهايیِ او اثرش را بخشيد، و من با جهيزيه‌ای که سندِ بخششِ قروضِ خديجه بود، مانندِ دامادی سفيداقبال به خانه‌یِ بخت رفتم. خديجه سفيدمويی درشت‌هيکل بود که بنا بر همين اوصافِ سنّ‌وسال و اندام، لقبِ خديجه‌یِ "کبری" يافته بود. همو اوّلين زنی بود که با زنانگیِ مردگونه‌اش،‌ راهِ مرد بودن را به من آموخت.
دل‌گرم به خاتمه‌یِ شايعاتِ پشتِ سرم شده، و تجارت را شروع کردم. تمامیِ موفّقيّت‌ام را مرهونِ حمايتِ اتّحاديه‌یِ مرکزیِ تجّار و رئيسِ گران‌قدرش بودم، که فرصتِ عرضِ اندام به من عنايت کرده بود. هر کدام، از اين جريان نصيبی می‌برديم. سودِ مادّی تعلّق به آنان داشت، و اجرِ معنویِ کار به من می‌رسيد. به‌لطفِ اين وقايع، کم‌کم نام‌ام از محمّدِ اَمرَد به محمّدِ امين تغيير يافته، و می‌توانستم با گردنی افراخته در بازارِ شهر قدم بزنم.
محمّدِ مصطفی (ص) از سخن بازمانده، و به‌آرامی شروع به گريه کردند.



[1] اصل: گه‌خورم‌نامه

٭ مؤمنانه‌یِ ۲۰

٭ مؤمنانه‌یِ ۲۰

هنوز سحر بود و تا رسيدنِ صبح خيلی مانده بود. وه که چه با طمأنينه می‌گذرد زمان، در اين خانه‌یِ عفاف و عصمت.
من شيطانی به‌راهِ‌راست‌هدايت‌شده بودم که بنا به حکمتِ الهی، به خانه‌یِ عفاف و عصمت راه يافته، و سعادتِ آشنايی با اهلِ بيتِ عصمت و طهارت را يافته بودم. با اين‌که بدل به پسرکی يازده-دوازده‌ساله شده بودم، امّا نمی‌توانستم به‌خود اجازه دهم اين فرصتِ مغتنم را به خوابِ غفلت سپری کنم. خواستم از جا برخيزم تا بيشتر به فيضِ سخنانِ گهربارِ معلّم و متعلّم برسم، که با نگاهِ خشنِ زبرائيل روبه‌رو شدم. به‌ناچار، همان‌طور که در گوشه‌یِ مهمان‌خانه دراز کشيده بودم، به [نيوشيدنِ] ادامه‌یِ مکالماتِ پيامبرِ اکرم (ص) و زبرائيلِ حکيم ادامه دادم.
محمّدِ مصطفی (ص) هنوز در حالِ گريه، دستمالِ ابريشمی را که از زبرائيل گرفته بودند به سر و صورتِ خيس‌شان می‌ماليدند. زبرائيل که به‌ترحّم آمده بود گفت: ممّد! ديگر بس است. فکر می‌کنم به‌اندازه‌یِ کافی برای‌ات تنبّه حاصل شده است.
پيامبرِ اکرم (ص) مفِ مطهّر را بالا کشيده، و در حالی‌که اسيرِ سکسکه‌یِ بعد از گريه بودند، فرمودند: نه ای معلّمِ بزرگوار. بگذار حالا که سينه‌یِ پردردم را شکافتی، با ابرازِ خاطراتِ گذشته، قدری از دردهایِ هميشه‌پنهان‌ام سبک شوم. بگذار تا بگويم از آلامِ بی‌پايانی که تا عمقِ نسوج‌ام رخنه کرده، و اميد به خلاصی از آن‌ها را ندارم.
بلی، داشتم می‌گفتم که بنا به مساعدتِ دوستان و شرکاء، می‌توانستم با سربلندی در بازار و شهر قدم بزنم. امّا مسأله‌ای ديگر گريبان‌ام را گرفت. سالی که همه‌یِ شهرِ مکّه به قحطیِ تخمِ سوسمار [1] گرفتار شده بود، به دل‌گرمیِ سردابه‌هایِ پر از نعمتِ عسگرلادِ يهودی در شام، معامله‌ای کلان با ابوجهل صورت دادم. قرار بر آن گرديد که شانه‌هایِ تخمِ سوسمار در صندوق‌هایِ ملخِ نمک‌سودشده قرار داده، و به مکّه حمل شود. در راه، حراميان به کاروان حمله می‌کنند، و همه‌چيز غارت می‌شود. ماهِ مبارکِ رمضان بود و قيمتِ ارزاقِ عمومی، به‌عادتِ همه‌ساله، سر به فلک گذاشته بود. ابوجهل که پيش از رسيدن، جنس‌ها را با قيمتی گزاف پيش‌فروش کرده بود، بهانه‌یِ مرا نپذيرفت، و گفت مايه‌یِ سرشکستگی‌اش شده‌ام. پول‌اش را بازپس دادم، امّا او کينه‌یِ عميقی از من به‌دل گرفته بود. با کمکِ اعوان و انصارش، در شهر شايع کرد که محمّدِ امين حرام‌زاده‌ست. ای زبرائيلِ حکيم! درست است که پدرِ بزرگوارم عبدالله، يک‌سال و اندی قبل از تولّدِ من به رحمتِ ايزدی شتافته بود، امّا هيچ‌کس تا به آن‌روز، در حلال‌زادگیِ من شک و شبهه نيافريده بود. کم‌کم پچ‌پچ‌ها در شهر بالا گرفته، و خود را در جهنّمی يافتم که هيچ‌کس يارایِ نجات‌ام را نداشت. ای‌کاش مادرِ گرامی‌ام آمنه زنده بود، تا به همگان ثابت کند من حلال‌زاده‌ام. عمویِ بزرگوارم عـبـيـدالله، روزی در مراسمِ قسمِ رسمی شرکت کرده و در حالی‌که دست‌اش را به‌رویِ حجرالاسود گذاشته بود، هفتاد بار سوگند خورد که من فرزندِ برادرِ کوچک‌ترش عبدالله هستم، و تنها اختلاف‌ام با ديگر اطفال، طولانی‌تر بودنِ مدّتِ دورانِ جنينی‌ام در شکمِ مادر بوده است. او به همه گفت من چهارده‌ماهه به‌دنيا آمده‌ام. پسرِ همسايه‌یِ سابق‌مان که در حجره‌یِ خودم کار می‌کرد نيز حاضر به شهادت شد، و گفت خودش جماعِ پدر و مادرم را از لایِ حصيرها ديده است. همگان هنوز در شک و ترديد بودند که باز تو به ياری‌ام آمدی، ای زبرائيلِ عليم! تو گفتی يکی از صفاتِ انبيا و مردانِ بزرگِ تاريخ، خارق‌العاده‌بودنِ نحوه‌یِ تولّد و کودکی‌شان است، و من قبل از تولّد به صفتِ برازنده‌یِ صبر موصوف بوده‌ام. گفتی به هيچ پيامبری وصله‌یِ ناجورِ حرام‌زادگی نمی‌چسبد. عيسی (ع) را مثال آوردی که بر سرِ نامِ پدرش مناقشه‌هایِ بی‌پايان در جريان بوده، و همگی شباهتِ بی‌اندازه‌اش را با يعقوبِ نجّار ناديده انگاشته، و بر آسمانی‌بودنِ نطفه‌اش متّفق‌القول بوده‌اند. بنا به عناياتِ بی‌پايانِ تو استاد، حربه‌یِ حرام‌زاده قلمدادکردنِ من، بدل به نردبانی برایِ صعودم شد. از آن‌روز، در دل قسم ياد کردم تا روزی به‌خدمتِ ابوجهل و ديگر شايعه‌پراکنان برسم.
با به‌صدا درآمدنِ کوبه‌یِ در، پيامبرِ اکرم ساکت شد. من برایِ خودشيرينی به‌سرعت برخاسته و با کسبِ اجازه از بزرگ‌ترها، درِ خانه را باز کردم. بيرون از خانه صبح شده بود، و زيد بن محمّد، قابلمه در دست، در کوچه ايستاده بود. وقتی واردِ دالان شد، به‌يک‌باره بویِ لذيذِ حليمِ مملوّ از روغن و دارچين، همه‌یِ خانه را پر کرد. حضرتِ علی (ع) در حالی‌که هنوز خواب‌آلود و شورت‌به‌پا بود، از اتاق‌اش بيرون آمد. با ديدنِ زيد و شنيدنِ بویِ خوشِ حليمِ داغ، فريادی کشيد و گفت: حاشا و کلّا که در خانه‌یِ من صبحانه‌یِ اشرافی صرف شود.
زيد برایِ گريز از خشمِ اميرالمؤمنين (ع) به‌سرعت به مهمان‌خانه شتافت. علی (ع) که متوجّهِ فرارسيدنِ صبح شده بود، دامنه‌یِ داد و بيدادش را به حضرتِ زهرا (س) کشيد و گفت: فـاطـی! زن! پاشو که کلّه‌یِ ظهره. بازم که منو بيدار نکردی و نمازِ صبح‌ام قضا شد.
من تازه به‌يادِ طاعات و عباداتِ واجبه افتاده، و برای‌ام اين سؤال پيش آمد: در اين بيتِ مطهّری که پيغمبر و چند تا امام، در آن شب را به صبح آورده‌اند، چرا کسی برایِ انجامِ فريضه‌یِ صبح‌گاهی برنخاسته است؟



[1] متأسّفانه عدّه‌ای نادان، با سوسمارخور قلمدادکردنِ اعراب، به‌صورتِ غيرِمستقيم قصدِ اسائه‌یِ ادب به ساحتِ مقدّسِ رسول‌الله (ص) را دارند. بهتر است در موردِ اين حيوانِ مفيد توضيحاتی داده شود. طبقِ تحقيقاتِ حوزویِ علمایِ اعلام، و نيز پيشرفت‌هایِ جديده‌یِ علومِ بشری، معلوم شده که اصولاً سوسمار به دلايلِ ذيل حلال و پاک است: ۱- پيامبرِ اکرم در حديثِ صحيحه‌یِ نبوی، خوردنِ گوشتِ سوسمار را با شرکت در ضيافت‌الله در جنّتِ خلد يک‌سان دانسته‌اند. ۲- سوسمار مانندِ پستاندارانِ حلال‌گوشت، خونِ جهنده دارد. ۳- سوسمار مانندِ پرندگانِ حلال‌گوشت، تخم می‌گذارد به اين گندگي. ۴- سوسمار مانندِ ماهيانِ حلال‌گوشت، فلس دارد اين هوا. ۵- نوعی از سوسماران که به تمساح معروف‌اند، هميشه با چشمِ گريان و اشک‌آلود، مشغولِ حمد و عبادتِ خداوندِ متعال‌اند. ۶- بر خلافِ خوک و سگ، ما آيه و حديثی که دلالت بر حرام‌بودنِ سوسمار باشد، در دست نداريم.

٭ مؤمنانه‌یِ ۲۱

٭ مؤمنانه‌یِ ۲۱

به‌زودی، پرسشِ بی‌پاسخ‌ام در موردِ فريضه‌یِ نماز در اين خانه‌یِ عفاف و عصمت، بدل به تعجّبی شگرف شد. حسنين (ع) را ديدم که با چشمانی قی‌کرده، به‌سودایِ بویِ خوشِ حليم، قاشق‌به‌دست از اتاق‌شان بيرون آمدند. شلوارِ مطهّرِ حسن (ع) منقّش به شاشِ ديشب‌اش بود، و فاطمه‌یِ زهرا (س) فريادی بلند به‌سرِ امّ‌البنين کشيد و گفت: شلوارِ خشک بده بچّه، که سرما نخوره! بعدش هم دوشکِ بچّه رو بنداز توُ آفتاب.
امّ‌البنين که او نيز تازه از خواب بيدار شده بود، مانندِ هر باردارِ سنگينی، کاهلانه از جا برخاسته و در حالی‌که در گنجه به‌دنبالِ شلوارِ خشک می‌گشت، زيرِ لب غرولندی بی‌پايان را شروع کرد: بچّه!؟ خرسِ گنده هشت سال‌شه؛ هنوز توُ تنبونِ‌ش ترکمون می‌زنه! بايد ريد به اون امّتی که امامِ‌ش اين باشه. خدا يه‌جو شانس بده. بينِ بچّه‌یِ عقدی و بچّه‌یِ صيغه‌ای بايد اين‌همه تفاوت باشه؟ اين طفلِ معصوم که تو شکم‌مه، آدم نيست؟ کسی پيدا نشد بپرسه: زن! ويارِ چی داری؟ امروز هم حتماً داغِ حليم به‌دل‌ام خواهد موند. اميدوارم اين مسائل رویِ سلامتیِ بچّه‌ام تأثيرِ منفی نذاره. خدايا يه پسرِ سالم و دست‌دار به‌م بده تا اسمِ‌ش رو بذارم ابوالفضل و پوزِ اين جنده‌خانومِ لگوری (س) رو بزنم. حالا اين زنيکه (س) به‌کنار، اون علی (ع)ِ جاکش نبايد پشتيبان‌ام باشه؟ منِ خر رو بگو که گولِ التماساشو خوردم و گوهرِ عفّت‌ام رو مفت و مجّانی در اختيارش گذاشتم. حالا خوبه امروز شنبه‌ست، و لازم نيست برم توُ مطبخ. خدايا شکرت که اين شنبه رو به ما کلفت‌هایِ بدبخت عنايت کردی، تا مجبور نباشيم آتيش روشن کنيم و غذا بپزيم. اميدوارم اين رسمِ پسنديده که پيغمبر برایِ ما به ارمغان آورده، عوض نشه. [1]
امّ‌البنين را با دردهای‌اش تنها گذاشته، و به مهمان‌خانه رفتم. حالا نماز و وضو به‌کنار، کسی پيدا نمی‌شود که به اين بيتِ مطهّر بگويد صبح‌ها بايد آبی به‌صورت زد؟ همگی از پيغمبر و امام و معصوم و مرشد، گوش تا گوش، با چشمانِ قی‌کرده، به‌دورِ سفره‌یِ حليم نشسته بودند. حسن (ع) گرچه شلوارش را عوض کرده بود، امّا بویِ به‌جامانده از مجاهدتِ ديشب‌اش، شامّه‌یِ همگی را می‌گداخت. پيامبرِ اکرم (ص) نوه‌یِ مشمئزکننده را از خود راند، و عايشه را به‌رویِ زانویِ خود گذاشت. رحمةً‌للعالمين (ص) در حالی‌که می‌کوشيدند خشتکِ خون‌آلودِ دخترک را با شالِ سبز از ديدِ ديگران مخفی نگه دارند، با مهربانیِ خاصّی، حليمِ شيرين را به دهانِ عايشه‌یِ خود می‌گذاشتند. بينِ حسن (ع) و حسين (ع) بر سرِ شکردان نبردی آغاز شده بود که تنها اخمِ مشکل‌گشایِ علی (ع) بود که آن‌ها را بر جای‌شان نشاند. رادمردِ بزرگِ اسلام (ع) گرچه بر سرِ سفره حاضر بود، امّا دستِ خود را به معصيتِ تبذير آلوده نکرده، و تنها با نانِ خشکيده و آبِ چاهی که به‌يقين خودِ ايشان حفر کرده‌اند، سدِّ جوع نمود.
زبرائيل که در بالایِ مجلس در کنارِ رسول‌الله (ص) نشسته بود، مانندِ هر کِـنـِسِ از کنيسه گريخته‌ای، خسيسی و لئامتِ هميشگی‌اش را از ياد برده، و تا پوزه به‌داخلِ کاسه‌یِ حليم فرو رفته بود. دو طرّه‌یِ باريکِ موهایِ آويخته از گيج‌گاهِ پيرمرد، که بايد نشانی از حلم و علمِ دينِ مبينِ يهود باشند، بدل شدند به دو زبانِ اضافی که می‌خواستند تا آخرين ذرّه‌یِ حليمِ مجّانی را بليسند. من در تعجّب بودم که چرا علی (ع) و فاطمه (س) بر سرِ سفره نشسته‌اند امّا وجودِ زبرائيلِ حکيم را ناديده می‌انگارند. با ترس‌ولرز از امّ‌البنين ماجرا را پرسيدم و او در جواب گفت: وا!! حالا ديگه مولایِ متّقيان (ع) همين يه کارش مونده بره به جهودا سلام کنه.
گفتم: مگر ايشان موردِ احترام و تکريمِ رسولِ اکرم (ص) نيستند؟
: اين که نشد دليل. يه‌مشت سُنّیِ از کافر بدتر هم موردِ عنايتِ پيغمبرند، حالا می‌گی ايشون برن به سنّيــا سلام کنن؟ هر چيزی جایِ خودش رو داره. آبِ امير‌المؤمنين با جهودا هم توُ يه جوب نمی‌ره. مگه نمی‌دونی رسمِ جهودا اينه که توُ نونِ فطيرشون، خونِ بچّه‌ای که اسمِ‌ش علی هست رو بريزند؟
نادم از پرسش‌ام در گوشه‌ای نشستم، و کوشيدم تا به تجزيه و تحليلِ قضايا بپردازم. امّا هرچه بيشتر انديشيدم کمتر فهميدم.
رسولِ اکرم (ص) که کاملاً سير شده بودند، آروغی معطّر زده و گفتند: بجنبيد که ساعاتی ديگر بايد برويم و نمازِ دشمن‌شکنِ شنبه را به‌جا بياوريم.
حسن (ع) برایِ اين‌که شاهکارِ ديشب‌اش را از يادِ همگان ببرد، خودشيرينی کرده و گفت: ای پدربزرگِ گرامی! مگر نگفته بوديد امروز صورتگری اهلِ کاشغر می‌آيد تا اهلِ بيت را به‌تصوير بکشد.
با شنيدنِ واژه‌یِ صورتگر، سگرمه‌هایِ علی (ع) در هم رفته، و غرّيدند: زبان به‌کام بگير، توله‌سگِ شاشو! مگر نمی‌دانی در دينِ حنيفِ ما نگارشِ تصويرِ چهره‌ها حرام و مذموم است؟ در حالی‌که بيشترِ امّتِ ما در حالِ مردن از گرسنگی هستند، ما را چه به تجمّلاتِ طاغوتی مانندِ انداختنِ عکس؟
محمّدِ مصطفی (ص) در حالی‌که به‌جایِ تسبيحِ زبرجدشان با سينه‌هایِ صافِ عايشه بازی می‌کردند، با طمأنينه فرمودند: درست می‌گويی ای پسرعمِّ عزيزم. امّا هر قانونِ لايتغيّرِ الهی نيز، می‌تواند بنا به مصالحِ اسلام و مسلمين اندک تغييری کند. راست‌اش، به من خبر رسيده که در نواحیِ دوردست، از زشتیِ صورتِ ما می‌گويند، و آن را دليلِ ناپيامبریِ ما می‌دانند. گفتم صورتگری از کاشغر که در شام نگارخانه دارد، به اين‌جا اعزام شود تا فقط يک‌بار برایِ ثبت در تاريخ [2] از چهره‌هایِ ما تصاويری درخور تهيّه نمايد.
فاطمه‌یِ زهرا (س) در حالی‌که به ابروهایِ زبر و برنداشته‌اش دست می‌کشيد گفت: خاکِ عالم! اقلّاً زودتر می‌گفتيد تا بچّه‌ها رو می‌برديم سلمونی.
پيامبرِ اکرم (ص) گفتند: هراس به‌دل راه مده که خداوند يارِ ماست. تا آن‌جا که به‌خاطر دارم صورتگرِ کاشغری در فنِّ رتوش استاد است. راستی فاطی‌جان! پريروز براق را به اين‌جا فرستادم؛ اميدوارم در کاه و يونجه‌اش سستی نکرده باشيد. راست‌اش، می‌خواهم يکی از تصاوير در حالی باشد که سوار بر آن اسبِ باوفای‌ام، و به‌سویِ عرشِ کبريايی می‌شتابم.
فاطمه‌یِ زهرا (س) نگاهی به قنبر انداخت. قنبر که آشکارا خمار می‌نمود، به‌سختی لبِ سياه‌اش را از هم گشود: يا رشول‌الله! همون روژی که براق رو فرشتاديد، برديمِ‌ش توُ طويله پيشِ اشد. اوّلِ‌ش ترشيديم اشد اشبه رو بخوره. امّا الحمدلله شيرِ با وفایِ علی عليه‌الشّلام شکمِ‌ش شيرِ شير بود. اينَ‌م فک کنم اژ انفاشِ قدشیِ مولاش که اشد هم ديگه لب به گوشت نمی‌ژنه. حيوونِ ژبون‌بشته درشته شيره، امّا به کاه و يونژه‌یِ مختشری قانعه. توُ اين خونه، همه اژ تبژير بيژارند. [3]
علی (ع) لوله‌یِ قهوه‌ای‌رنگی را به قنبر داد، و غلامِ سيه‌چرده را به اتاقِ مجاور فرستاد، تا بلکه از خماری درآمده و بيش از اين آبروريزی نکند. زبرائيلِ حکيم که تازه از ليسيدنِ کاسه‌یِ حليم‌اش خلاص شده بود، گفت: اين اسد هنوز زنده‌ست؟



[1] خوانندگانِ گرامی متوجّه باشند که اين ماجرا متعلّق است به زمانی که هنوز اسلامِ حقيقی جا نيفتاده، و قبله و قانونِ مسلمين، از کافرانِ جهود اقتباس می‌شده. اميدواريم که عمری باقی باشد و بتوانيم علّتِ جدايیِ دينِ حنيفِ اسلام از فرقه‌یِ ضالّه‌یِ يهود را به‌صورتِ کامل تبيين کنيم. اللّهم اجعلنا مع المسلمين!
[2] منظور همان تاريخِ خون‌بارِ شيعه‌ست.
[3] علمایِ شيعه برایِ آن‌که اثبات نمايند حرفِ "ز" سه‌نقطه (که عجم "ژ" می‌خوانندش) ريشه در فرهنگِ غنی و خون‌بارِ شيعه دارد، و حرفی کاملاً مقدّس است و متعلّق به اهلِ بيت، از اين روايتِ صحيحه بهره برده، و اثبات نموده‌اند که حرفِ "ز" سه‌نقطه (ژ) که به‌جایِ ز (ز) و س (س) می‌نشيند، از ابتکاراتِ اميرالمؤمنين و غلامِ باوفای‌اش قنبر است. به‌زبان‌آوردنِ اين حرفِ مقدّس، موجبِ سعادتِ دنيوی و اجوراتِ اخروی است؛ به‌دليلِ همين ثواب است که بعضی علمایِ عظامِ شيعه، مانندِ همين رهبرِ فرزانه (مد)ِ خودمان، هيچ‌گاه از منقل منفک نمی‌شوند، تا بتوانند "ژ" را با قرائتِ بهتری تلفّظ نمايند. اژرتون با شيدالشهدا و شاقیِ کوشر.

٭ مؤمنانه‌یِ ۲۲

٭ مؤمنانه‌یِ ۲۲

متعاقبِ سؤالِ زبرائيلِ حکيم، سکوتی سنگين مهمان‌خانه را در بر گرفت. من که شيطانی به‌راهِ‌راست‌هدايت‌شده‌ام، هنوز نابالغ‌ام، و از خيلی چيزها سر در نمی‌آورم. از امّ‌البنين علّتِ اين سکوت را پرسيدم. او آستين‌ام را گرفته و به‌دنبالِ خودش از مهمان‌خانه بيرون کشيده، و در حالی‌که هراسناک به‌نظر می‌رسيد، گفت: اسد را سلمانِ فارسی به‌عنوانِ پيشکشی برایِ مولایِ متّقيان (ع) آورده است. سلمانِ فارسی، روزگاری دوستِ صميمیِ زبرائيل بوده، و اصلاً خودِ زبرائيلِ حکيم او را به رسول‌الله (ص) معرفی کرده. منتها، چندی‌ست که بينِ زبرائيل و سلمان اختلافی پيش آمده که هيچ‌کس دليل‌اش را به‌درستی نمی‌داند. فقط همين را می‌دانيم که حضرتِ محمّد (ص) بنا به حرف‌هایِ زبرائيل، دستورِ معدوم‌کردنِ اسد را صادر کرده‌، و امر فرموده بودند که در گوشتی که به‌خوردِ اسد می‌دهند، سم بريزند. خوش‌بختانه، در اين بيتِ مطهّر، به امرِ اميرالمؤمنين (ع) از اسراف و تبذير خبری نبوده، و اسد بالاجبار "وجـيـتـاريــن" شده است. گوشتِ مرحمتی را زيد خودش با دستِ خود جلویِ اسد می‌گذارد[1]؛ امّا شير غرّشی سهمناک کرده، و به نشخوارِ پوستِ هندوانه‌هایِ خردشده‌یِ جلو-اش قناعت می‌کند. زيد خبرِ اين معجزه را به‌نزدِ پيامبرِ اکرم (ص) می‌برد، پيامبر (ص) هم آن معجزه را به حسابِ کراماتِ خود می‌گذارد، و می‌گويد برایِ بستنِ دهانِ زبرائيل، به‌دروغ بگويند اسد سقط شده است.
هنوز در راهرو بوديم که ديدم زبرائيلِ حکيم با صورتی برافروخته از مهمان‌خانه بيرون آمد. پيامبرِ اکرم (ص) نيز مانندِ محتاجی گردن‌کج، به‌دنبالِ پيرمرد بيرون آمده فرمودند: به‌خدا گُه خوردم، ای معلّمِ گرامی. تو هميشه با ديده‌یِ اغماض، بر گناهان‌ام خطِّ عفو کشيده‌ای. می‌دانستم که به‌خاطرِ دشمنی‌هایِ سلمان چشمِ ديدن‌اش را نداريد، و به روحِ کليم‌الله (ص) قسم که فرمانِ قتلِ اسد را صادر کردم. امّا چه‌کار کنم که مشيّتِ آسمانی آن بود که از مرگ نجات يابد. وقتی زيد برای‌ام خبر آورد که اسد علف‌خوار شده، ديدم زنده‌بودنِ شيری که علف می‌خورد، به‌يقين برایِ هديه‌کننده‌اش که سلمان باشد، بسی دردناک‌تر است تا آن‌که زبان‌بسته را بکشيم.
زبرائيلِ حکيم لحظه‌ای درنگ کرد، و با لبخندی موذيانه گفت: شايد تو راست بگويی ای شاگردک‌ام! حال که اين‌طور است بايد بدهيم شيرِ علف‌خوار را در شهر بگردانند، تا مايه‌یِ خفّتِ سلمان شود. برويد اسد را بياوريد و به محلِّ برگزاریِ نمازِ شنبه ببريد، تا خلق ببينند و بر سلمان بخندند.
قنبر در حالی‌که دودی کهربايی از منخرين‌اش بيرون می‌داد، از اتاقی بيرون پريد، و با لحنی که نشانی از خماری نداشت، گفت: دست به اسدِ بدبخت نزنيد که جون نداره حرکت کنه.
زبرائيل با چهره‌ای که حاکی از عدمِ اعتمادش بود، راهِ طويله را در پيش گرفت. همگان از کوچک و بزرگ به‌دنبالِ پيرمرد به‌راه افتاديم. بعد از عبور از حياطی که به باغِ رضوان می‌مانست، به اتاقی رسيديم که از درونِ آن صدایِ بغ‌بغویِ کبوتر به‌گوش می‌رسيد. علی (ع) به‌يک‌باره ايستاد و درِ اتاقک را باز کرد. تعدادِ بی‌شماری کفتر در ميانِ هم می‌لوليدند. اميرالمؤمنين (ع) فريادی کشيدند و گفتند: ای حسينِ پدرسگ! مگه نگفته بودم کفتربازی موقوف. تا کی می‌خوايی خفّت و خواری را نصيبِ اين بيتِ مطهّر کنی؟
رادمردِ بزرگِ اسلام (ع) امان نداده و با حرکتی سريع‌تر از پلنگ، گريبانِ حسين (ع) را گرفت. حسن (ع) گرچه در جرمِ برادر دخيل نبود، امّا به‌عنوانِ اوّلين واکنش، شلوارش را خيس کرده و از جمع فاصله گرفت. اميرالمؤمنين (ع) کمربندِ چرمی را از کمر باز کرده و به جانِ حسين (ع) افتاد. زهرا (س) در حالی‌که به‌صورتِ خودش می‌زد، گفت: الآن بچّه رو ناقص می‌کنه.
حضرتِ محمّد (ص) در موضوع دخالت کرده و برایِ اين‌که به غائله خاتمه دهند، فرمودند: ولِ‌ش کن طفلِ معصوم رو. همين کارها رو می‌کنيد که يه‌مشت بچّه‌یِ عقده‌ای و ترسو تحويلِ جامعه می‌ديد. بچّه‌ای که برایِ پناه‌دادنِ چند کفترِ زبون‌بسّه موردِ مؤاخذه قرار می‌گيره، به‌يقين در بزرگ‌سالی مجبور خواهد شد برایِ گرفتنِ جرعه‌ای آب، رکابِ هر شمرِ ذی‌الجوشنی را مثلِ سگ بليسد. طبيعتِ بچّه‌ها، قانون‌گريزی و عدمِ اطاعتِ بزرگ‌ترهاست. اصلاً اين کفترها همه‌ش مالِ خودِ منه، و در اين‌جا به‌امانت گذاشته‌ام.
دستانِ کوبنده‌یِ علی (ع) در هوا خشکيد. حسين (ع) در حالی‌که تنبان‌اش بر اثرِ ضرباتِ کمربند شرحه‌شرحه شده بود، گريه‌کنان در گوشه‌ای نشست. زبرائيلِ حکيم به‌عنوانِ پشتيبانی از شاگردِ گرامی‌اش گفت: بلی، اصولاً تمامیِ پيامبرانِ اولوالعزمِ صاحبِ کتاب، کفترباز بوده‌اند. مگر می‌شود به‌غير از شاه‌پرِ کفتر، از چيزی ديگر به‌عنوانِ قلم برایِ نگارش استفاده کرد؟ خُب حالا ديگه اجازه می‌ديد بريم اسد رو ببينيم؟
همگی دوباره به‌راه افتاديم، تا اين‌که بالاخره به طويله رسيديم. در ابتدایِ ورودی، مشتی بز و بزغاله در گوشه‌ای آرميده بودند که با عصای زبرائيلِ حکيم پراکنده شدند. براق، اسبِ عزيزِ رسول‌الله (ص) با ديدنِ صاحب، خواست شيهه‌ای جانانه بکشد، امّا صدايی ضعيف از او به‌گوش رسيد. پيامبرِ اکرم فرمودند: قنبر! اين اسب ناخوشه؟
قنبر خايه‌مالانه جواب داد: نه‌خير قربانِ قدومِ مبارک‌تان! به امرِ اميرالمؤمنين، در روزه‌یِ مستحبّی‌ست.
محمّدِ مصطفی (ص) مشتی کاه از کاهدان برداشته و به‌مقابلِ دهانِ بـــراق گرفت. علی (ع) گفت: آقا ول‌اش کنيد؛ تا خرخره، سحری خورده.
حضرتِ محمّد (ص) با اخمی که تا به‌حال سابقه نداشته، دامادشان را وادار به سکوت کردند. براق مانندِ قحطی‌زده‌ها شروع به خوردنِ کاه نمود، و ملچ‌وملوچ‌اش سر به‌آسمان گذاشت. پيامبرِ اکرم (ص) با پوزخند گفتند: اين زبون‌بسّه سحری خورده؟! اين بيچاره جون نداره نفس بکشه. درسته من در احکام‌ام در موردِ صفتِ قناعت و عدمِ اسراف زياد گفته‌ام، امّا گدابازی هم حدّی داره.
رحمةً‌للعالمين (ص) هنوز مشغولِ دادنِ علف به اسبِ نازنين‌شان بودند که زبرائيلِ حکيم سراغِ اسد را گرفت. قنبر همه را به تهِ طويله راهنمايی کرد. آنچه که در نيم‌تاريکِ طويله هويدا شد، دلِ هرکسی را ريش می‌کرد. موجودی که اسد می‌ناميدندش، مشتی استخوان بود که پوستی مانندِ پتویِ کهنه، به‌روی‌اش کشيده باشند. شير، چهار دست‌وپای‌اش را به آسمان کرده، و عاجز از پراکندنِ خيلِ مگس‌هايی بود که سر و صورت و دهان‌اش را آماجِ سماجتِ خود کرده بودند. تنها نشانه‌یِ حياتِ اسد، بالاآمدن و پايين‌آمدنِ جايی از اندام‌اش بود که روزگاری شکم ناميده می‌شد. زبرائيلِ حکيم دستمال‌اش را درآورده در حالی‌که اشک از چشمان‌اش می‌سترد، با ترحّمِ بسيار دستی به‌سرِ کچلِ اسد کشيد. جايی که روزگاری يالِ پر هيبتی، رُعب و وحشت را به‌دلِ هر بيننده‌ای می‌انداخته، حال، مانندِ کفِ دست بی‌مو شده بود. زبرائيل با لحنی مملوّ از بغض گفت: لا اله الّا يهوه! سال‌ها بود که چنين شيرِ رقّت‌باری نديده بودم. تنها ايّامِ جوانی‌ام بود که در کابلستان با شيرِ پيری به‌نامِ مرجان برخوردم. در قفسی اسير بود. امّا نه، اين اسدِ بيچاره، از آن مرجانِ کابلی نگون‌بخت‌تر است. قصدِ آن داشتم که سلمان را به اين‌وسيله خفّت دهم، امّا می‌بينم ننگِ اين وضعيّت، بيشتر به علی برمی‌گردد، که آشغال‌گوشت را نيز از اين حيوانِ مفلوک دريغ کرده است.
علی (ع) به‌اعتراض گفت: به‌خدا اگه به‌خاطرِ پسرعموم نبود، همين‌جا حسابِ‌ت رو کفِ دستِ‌ت می‌ذاشتم، ای جهودِ نزول‌خور. در مملکتی که نونِ خشک گيرِ بيوه‌زن‌ها و يتيم‌هاش نمی‌آد، دادنِ آشغال‌گوشت به يک حيوانِ بی‌خاصيّت، معصيتِ عظماست.
پيرمردِ لئيم با صدايی که از شدّتِ عصبانيّت به زوزه می‌مانست، گفت: مصيبتِ عظمیٰ؟ حالا که دهان‌ام را باز کردی، بگذار بگويم مصيبتِ عظمیٰ چيست. مصيبتِ عظمیٰ آن است که در ميانِ نخلستانِ غنيمتی، مخفيانه موستان درست کرده و شرابِ حاصله را قاچاقی فروخته، و عوايدش را صرفِ خانوم‌بازیِ نيمه‌شب‌ها می‌کنی. خبرش در همه‌جا پيچيده.
علی (ع) طاقت نياورده و رو به قنبر گفت: بپر برو اون ذوالفقارم رو بيار، تا حسابِ اينو برسم.
قنبر اين‌پا و آن‌پا کرده و پرسيد: کدومِ‌ش رو بيارم قربان؟ ذوالفقارِ دوسر يا ذوالفقارِ سه‌سر رو؟
حضرتِ محمّد (ص) بازویِ پرتوانِ علی (ع) را گرفته، و گفت: هيچ‌کدام ای قنبر. برو دلوی آبِ خنک بياور، که همه احتياج به تمدّدِ اعصاب دارند. حسابِ منِ بدبخت را نيز بکنيد که پيغمبرِ اين امّتِ بيچاره‌ام. تو ای زبرائيلِ حکيم، معلّمِ من، و تو ای علی، دامادِ منی. الآن که دينِ مبين‌مان در محاصره‌یِ کفر و الحاد است، بيش از هميشه به وحدتِ کلمه محتاج‌ايم. مسائلِ جزئی را می‌توان با سعه‌یِ صدر حل کرد.
رسولِ اکرم (ص) هنوز در خيالِ ادامه‌دادنِ موعظه‌اش بود، که امّ‌البنين خبر آورد که نقّاشِ کاشغری آمده و سراغِ رسول‌الله را می‌گيرد.



[1] اصل: گذاشت.

٭ مؤمنانه‌یِ ۲۳

٭ مؤمنانه‌یِ ۲۳

پيامبرِ اکرم (ص) با شانه‌یِ چوبی مشغولِ مرتب‌کردنِ ريشِ مبارک‌شان شده، و فرمودند: تعجيل کنيد که اين صورتگر دست‌مزدش را ساعتی می‌گيرد. قنبر! فوراً اسبِ عزيزم براق را به حياط بياور، و زينی مرصّع بر آن بگذار. فاطی! تو هم بچّه‌ها را لباسِ مناسب بپوشان. سبز را بر تنِ حسن‌ام، و سرخ را بر تنِ حسين‌ام کن. علی! ذوالفقارت را بياور، تا تيزی‌اش در خاطرِ تاريخ بماند.
همگی از طويله بيرون آمديم. صورتگرِ کاشغری و شاگردش که نوجوانی خوب‌رو بود، در حالِ پهن‌کردنِ سه‌پايه و بوم و رنگ بودند، و با ديدنِ رسولِ اکرم (ص) سلام عرض نمودند. صورتگر در حالی‌که تعظيم کرده بود، با لهجه‌یِ ناآشنايی گفت: مرا عسگرلاد که از تجّارِ محترمِ شام‌اند، به‌خدمت‌تان فرستاده‌اند. اهلِ کاشغر در غربِ چين‌ام، و سال‌هاست در خطّه‌یِ شامات نگارخانه دارم. اين نوجوانِ يتيم هم شاگردم است، و نام‌اش خمينِ هندی‌ست. چند سالِ پيش که برایِ تجديدِ ديدارِ اهل و عيال عازمِ سفر به کاشغر بودم، او را در يکی از معابدِ هندوان ديدم. اربابِ ده‌شان او را وقفِ بت‌خانه کرده بود، و پسرکِ بينوا در خمی شکسته می‌زيست. دل‌ام به‌رحم آمده، با مشتی درهم و دينار خريده، و به شامات بردم‌اش.
پيامبرِ اکرم با ترحّم رو به خمينِ هندی کرده و گفتند: تو نيز مانندِ من يتيمی؟
خمينِ هندی سرش را به‌زير انداخته و گفت: بلی يا رسول‌الله. لکن پدرم را اربابِ ده کشت، تا با مادرم وصلت کند.
صورتگرِ کاشغری برایِ خودشيرينی گفت: ای محمّدِ مصطفی! خمينِ هندی گرچه در صرف و نحوِ عرب دارایِ اشکالاتِ اساسی‌ست، امّا اشعارِ عرفانی را به‌زبانِ مجوسان می‌سرايد، و طیِّ آن از مدرسه و بت‌خانه و تبخالِ بالایِ لبِ يار می‌گويد.
پيامبرِ اکرم دستی به سر و گوشِ پسرک کشيد، و گفت بعد از اتمامِ کار به‌نزدش بيايد، و شبی را مهمان‌اش باشد.
قنبر که در طويله مشغولِ زور ورزی با براق بود، با نفسی بريده گفت: يا نبیِّ اکرم! اين زبون‌بسته جون نداره حرکت کنه. می‌ترسم به غضبِ الهی دچار شوم، و الّا با دگنک وادار به حرکت‌اش می‌کردم.
رحمةً‌للعالمين (ص) زيد را به کمکِ قنبر فرستاده، و رو به فاطمه (س) فرمودند: چرا اين‌جا ايستاده‌ای؟ برو خودت را آماده کن.
زهرا (س) اشاره به ابروهای‌اش که از سبيلِ اميرالمؤمنين (ع) کلفت‌تر بود، کرده و گفت: با اين چشم و ابرو؟! با اين موهايی که مانندِ پشمِ آلوده‌یِ ماتحتِ شتر در هم پيچيده؟ تقاضا می‌کنم مرا از بودنِ در تصوير معاف بفرماييد، که برایِ نسوان ننگی بالاتر از نشان‌دادنِ چهره‌یِ آرايش‌نکرده نيست.
مولایِ متّقيان (ع) در حالی‌که کچلیِ سرش را به‌زيرِ چفيه‌یِ سبز مخفی می‌کرد، رو به همسرش غرّيد: حرفِ زيادی موقوف، ضعيفه! حالا ديگه مونده صنار سه‌شاهی رو که از راهِ غزوه و عملگی در نخلستان‌ها به‌دست می‌آرم، بدم برایِ سرخاب‌سفيدابِ خانوم. امّتِ ما در زيرِ خطِّ فقرند، و رنگِ عدالتِ اجتماعیِ قول‌داده‌شده توسّطِ رسولِ اکرم (ص) را نديده‌اند.
زهرا (س) با جيغ و داد گفتند: خُبه خُبه! خوبه همه می‌دونن کيسه‌کيسه سرخاب و سفيداب رو می‌بری بينِ بيوه‌هایِ خوشگل پخش می‌کنی. من بميرم هم، با اين شکل و قيافه نمی‌رم جلویِ عکّاس.
دُختِ گرامیِ رسولِ اکرم (ص) گريه‌کنان به‌گوشه‌ای از حياط رفت. زبرائيلِ حکيم حضرتِ ختمی‌مرتبت (ص) را به‌کناری کشيد و گفت: راست‌اش، به‌نظرم برایِ ختمِ اين موضوع بهتر است اصلاً بياييم و نشان‌دادنِ مویِ زن را برایِ هميشه حرام کنيم. خواصّی که بر حرام‌کردن مترتّب است از حلال‌بودن‌اش بيشتر می‌باشد. و امّا دلايلِ حجاب از نظرِ شرعِ مقدّس به شرحِ ذيل است، ای شاگردِ باوفای‌ام:
= الف) در دينِ مبينِ يهود، نشان‌دادنِ مویِ زن گناهِ کبيره‌ست.
= ب) دو سال است که رودِ نيل طغيانی پر برکت کرده، و در نتيجه محصولِ پنبه‌یِ زيادی برداشت شده. عسگرلادِ يهودی و شرکاء که انحصارِ پنبه را در اختيار دارند، پيغام داده‌اند برایِ پنبه و پارچه‌یِ حاصله فکری کنيد که عن‌قريب ورشکست خواهيم شد، و از کمکِ مالی عذر خواهيم خواست. اگر حجاب اجباری شود، پارچه‌یِ چادریِ حاصل از آن پنبه‌ها، به‌راحتی به‌فروش رفته و منافع‌اش نصيبِ همه خواهد شد.
= ج) شما که ماشالله تعدادِ زيادی زن در حرم داريد، به‌يقين از خريدِ البسه‌یِ رنگارنگ برایِ آنان عاجز شده‌ايد. با چادری‌کردنِ آن‌ها، در هزينه‌هایِ شخصی‌تان نيز صرفه‌جويی خواهد شد.
= د) زبان‌ام لال، در صورتِ شکست در امرِ رسالت، می‌توانيد خود را در چادر پيچيده و بگريزيد.
= هـ) تصوّر کنيد که خديجه با آن چهره‌یِ چروکيده و پير، محصور در چادر است. اگر چهره‌اش زيرِ چادر پنهان باشد، چه کسی می‌تواند شما را مسخره کند برایِ به‌همسری‌گزيدنِ آن عجوزه؟
پيامبرِ اکرم که از دلايلِ محکمه‌پسندِ زبرائيلِ حکيم، خصوصاً آخرين دليلِ متقن‌اش، خرسند شده بودند، در دم، فرمانِ الهیِ حفظِ حجاب را بر عمومِ مسلمين و غيرِ مسلمين صادر فرمودند، و گفتند: اين فرمانِ الهی، محدود به زمان و مکان نبوده، و مانندِ نظارتِ استصوابی، از ابتدایِ خلقت و در تمامِ مراحلِ تکوينی و توشيحی، چه در حال و چه در آينده، نافذ خواهد بود. بعداً در موقعِ مقتضی، آياتِ مناسب‌اش را به کاتبانِ وحی ديکته خواهم کرد.
زهرا (س) کمی خوشحال شد، امّا بعد از لحظه‌ای تفکّر گفت: خاکِ عالم برسرم! حالا چادر از کجا گير بيارم؟
حضرتِ علی (ع) با اخم گفت: حالا يه مکافاتِ جديد سرِ چادرِ خانوم شروع شد. از همين امروزه که بهانه‌یِ کرپ‌دوشينِ سه‌اسبه يا کودریِ خالدار رو بگيره و روزگارم رو سياه کنه. يـــا خدا! يه چاهِ عميق به‌م عنايت کن، تا از دستِ اين سليطه (س) برم عقده‌هایِ دل‌ام رو توش بريزم. خدايا! يه شمشيرِ تيز به فرق‌ام نازل کن، تا از دستِ اين زنيکه (س) راحت بشم.
محمّدِ مصطفی (ص) که ديدند عن‌قريب دوباره بينِ زن و شوهر شکرآب خواهد شد، فی‌الفور کرباسی را که مقداری خارکِ خشکيده به‌روی‌اش در معرضِ آفتاب قرار گرفته بود، برداشته و بعد از تکاندن، به‌سرِ زهرا (س) کشيدند.
امّ‌البنين با لب‌ولوچه‌ای ورچيده و بغض‌کرده گفت: من چی؟ منِ بدبخت جزوِ زن‌ها به‌حساب نمی‌آم؟ اين مویِ رویِ سرم با زهارِ شتر يک‌سانه؟
رسولِ اکرم (ص) که ديگر پارچه‌ای در مقابلِ چشم‌شان نمی‌ديدند، فرمودند: تو فعلاً کنيزی. بر کنيزان حرجی نيست چنانچه حجاب نداشته باشند. آهــــای قنبــــــر! پس اين براق چی شد؟
قنبر و زيد نفس‌نفس‌زنان از طويله بيرون آمدند. قنبر زودتر به‌حرف آمده و گفت: يا رسول‌الله! اين اسب به کارِ امروز کفاف نمی‌ده. زبون‌بسته جون نداره. از بس سنگينه، نمی‌شه به‌زور آوردش.
نقّاشِ کاشغری بعد از اين‌که فهميد براق برایِ تصويرگری آماده نيست، رو به رسولِ اکرم (ص) گفت: شما ناراحت نباشيد، ممّدآقا. خودم بعداً توُ نگارخونه افکتِ‌ش رو اسپشال می‌کنم.
علی (ع) يقه‌یِ نقّاشِ کاشغری را گرفته و غرّيد: ممّدآقا کيه؟ حالا به نبیِّ اکرم (ص) جسارت می‌کنی، ديّوث؟ قـــنـــبـــر! بـپـر ذوالفقارم رو بيار، تا احترام به بزرگ‌تر رو حالی‌ش کنم.
زبرائيلِ حکيم با عصای‌اش جلویِ حرکتِ قنبر را گرفت، و محمّدِ مصطفی (ص) نيز کوشيدند تا دامادشان را از خرِ شيطان پياده نمايند. بعد از اين‌که غائله خوابيد، بنا به‌دستورِ صورتگرِ کاشغری، همه در گوشه‌ای رديف شدند. زبرائيلِ حکيم از ملحق‌شدن به ديگران طفره رفت، و رو به پيامبرِ اکرم (ص) گفت: از من مخواه که در اين تصاوير باشم، که روحِ کليم‌الله (ص) از اين اعمال بيزار است.
پيامبر (ص) و زبرائيل مشغولِ صحبت بودند که به پيش‌نهادِ حسنين (ع)، بنا شد اسد نيز در يکی از تصاوير گنجانده شود. همه‌یِ مردان به‌داخلِ طويله رفته و جنازه‌یِ نيمه‌مرده‌یِ اسد را بيرون آوردند. شيرِ بيچاره، که گويی سال‌ها از نعمتِ آفتاب محروم بوده، ابرو در هم کشيد و خميازه‌ای پرملاط سر داد، و ثابت شد که محضِ نمونه، حتّی يک دندان نيز در دهانِ شيرِ بيچاره نمانده. قنبر در حالی‌که با پارچه‌ای سرِ کچل و پر زخمِ اسد را تميز می‌کرد، گفت: اين بيچاره رو اوّلين بار که ديدم، سلمان تازه از دشتِ ارژنِ ولايتِ فارس آورده بودش. اون موقع‌ها با يه نعره‌ش دلِ مسلمون و کافر، هُرّی می‌ريخت. روسياهیِ من و ناتوانیِ اين شير، مايه‌یِ خفّتِ اسلامه. يا اميرالمؤمنين! اجازه بديد ماها عکسِ شما رو آلوده نکنيم.
علی بن ابی‌طالب غرّيد و گفت: گُهِ زيادی نخور. اين نقّاشه مگه نمی‌گه خيلی ماهره؟ دندش نرم، تو رو جوون و سفيد بکشه، و اين اسدِ بيچاره رو شيرِ ژيان. نقّاش‌باشی! بلدی يا با ذوالفقار يادت بدم؟
نقّاشِ کاشغری گردنِ باريک‌تر از موی‌اش را در مقابلِ هيبتِ بزرگ‌مردِ اسلام (ع) به‌تأييد تکان داد. علی (ع) در وسط نشسته، و حسنين (ع) مانندِ دو پروانه در گردش نشستند. قنبر تبرزينی به‌دست گرفت، و در گوشه‌ای که نقّاش گفته بود ايستاد، و جنازه‌یِ نيمه‌جانِ اسد را مانندِ رختِ چرک به‌جلویِ صحنه آوردند. نقّاشِ کاشغری با سرعت و مهارتِ بی‌مانند، مشغول به‌کار شد؛ و هنوز دقايقی نگذشته بود که کار تمام شده و در معرضِ ديدِ همگان قرار گرفت.
فريادِ احسنتِ پيامبرِ اکرم (ص) و سايرِ حضّار به‌هوا خاست. قنبر گريه‌کنان به‌سجده افتاده بود، و آرزو می‌کرد که ای‌کاش مادرش زنده بود و روسفيدیِ او را می‌ديد. حتّی اسد نيز از چهره‌یِ پر هيبتِ خود شاد شده، و مانندِ محتضری که آخرين رمق‌اش را صرفِ خنديدن می‌کند، لثه‌هایِ بی‌دندان‌اش را به رخِ همگان کشيد.
بنا به‌دستورِ نقّاش، پيامبر در گوشه‌ای ايستادند و آماده شدند. زبرائيل امان نداده و تــــوراتـــی را که در دست داشت به حضرتِ ختمی‌مرتبت داده، و به نقّاش گفت: ايشون رو مهربون و متشخّص می‌کشی ها. در ضمن، يه‌کاری کن که انگشتِ آقا و کتابِ مقدّس‌شون واضح بيفته.
علی (ع) دخالت کرده و گفت: اين تورات چيه دادی دستِ پيغمبر؟ ما خودمون قرآن داريم اين هوا.
پيامبر فرمودند: چاره‌ای نيست يا علی. قرآن فعلاً نيمه‌تمامه و اديتِ نهايی نشده. می‌گی بريم اون جزوه‌هایِ پراکنده و ورق‌پاره‌ها رو از زيرِ دستِ عثمان و معاويّه بيرون بکشيم؟ با اون برگه‌هایِ متفرّق، نمی‌شه هيچ امّتی رو متّحد کرد. تازه، اون اوراق که هيبتِ اين کتاب رو ندارند. جناب نقّاش‌باشی! نمی‌شه شما اين تورات رو، يه‌جوری قرآن جلوه بديد؟
نقّاشِ کاشغری سری به‌تأييد جنباند و شروع به‌کار کرد، و بعد از لحظاتی، تصويرِ پيامبرِ اکرم آماده شد.
همگی به حُسنِ سليقه‌یِ نقّاش در انتخابِ رنگِ عبا و جهتِ انگشت، احسنت گفته، و بنا شد تصويرِ سوّم با شرکتِ زهرا (س) کشيده شود. دُختِ گرامیِ رسولِ اکرم (ص) بهانه آورده، و گفتند: اگر زنده‌زنده خاک‌ام کنيد هم، حاضر نيستم چادری از جنسِ کرباس به‌سرم بکشم. اگه کرپ‌ژرژه بود می‌آم توُ عکس؛ اگه نبود، نمی‌آم.
التماسِ پيامبرِ اکرم (ص) و پرخاشِ علی (ع) و گريه و فغانِ اطفالِ معصوم (ع) بی‌فايده بود، و فاطمه‌یِ زهرا (س) حاضر به همکاری نشدند، و بالاخره وقتی ديدند همگان اصرار دارند، با بغضی ترکيده به اتاق‌شان رفته و گريه‌ای مظلومانه سردادند. خمينِ هندی رو به استادش کرده و گفت: ولکن اين الوان خشک گرديد خواهند[1] چنانچه به‌فوريّت موردِ استفاده قرار نگيرند.
نقّاشِ کاشغری رو به پيامبر (ص) کرده و گفت: چه‌کار کنيم. ديگر تصويرگری بس است؟ رنگ‌ها را بريزيم دور؟
مولایِ متّقيان به‌خروش آمده و گفت: به‌خدا با ذوالفقارم چهار شقّه‌ات خواهم کرد اگر بارِ ديگر صحبتِ اسراف و تبذير و دورانداختن را در اين خانه‌یِ مقدّس بر زبان بياوری. امّتِ اسلام در فقر و فاقه به‌سر می‌بره، و تو می‌خواهی رنگ‌ها را دور بريزی؟ آهــــای زيد! بيــا ببينم. اين کرباس رو می‌کشی روُ سرت، و صاف می‌شينی اين‌جا. تا کارِ استاد تموم نشده می‌شی فاطمه‌یِ زهرا (س). اين دستمال رو هم بکش روُ صورتِ‌ت، که نامحرم نبيندت. آی امّ‌البنين، اون‌جوری اون‌جا وايسادی چی‌کار؟ اين تورات رو می‌گيری بالاسرِ پيغمبر. بعد هم که کار تموم شد، می‌ری دستِ‌تو آب می‌کشی ها! شکمِ‌ت رو هم بده توُ که بعداً پشتِ سرمون صفحه نذارن. آقای نقّاش! شما هم که کارت رو بلدی؟ تورات بی تورات. قرآن می‌کشی، و جلدشَ‌م اين‌دفعه قهوه‌ای می‌کنی. اوکی؟
نقّاشِ کاشغری سری تکان داده و با سرعت شروع به کشيدنِ تصويرِ اهلِ بيت (سلام‌الله عليهم اجمعين) نمود، و هنوز ساعتی به ظهر مانده بود که کارش به‌اتمام رسيد.



[1] اصل: خشک خواهند گرديد.