٭ مؤمنانه‌یِ ۲۰

٭ مؤمنانه‌یِ ۲۰

هنوز سحر بود و تا رسيدنِ صبح خيلی مانده بود. وه که چه با طمأنينه می‌گذرد زمان، در اين خانه‌یِ عفاف و عصمت.
من شيطانی به‌راهِ‌راست‌هدايت‌شده بودم که بنا به حکمتِ الهی، به خانه‌یِ عفاف و عصمت راه يافته، و سعادتِ آشنايی با اهلِ بيتِ عصمت و طهارت را يافته بودم. با اين‌که بدل به پسرکی يازده-دوازده‌ساله شده بودم، امّا نمی‌توانستم به‌خود اجازه دهم اين فرصتِ مغتنم را به خوابِ غفلت سپری کنم. خواستم از جا برخيزم تا بيشتر به فيضِ سخنانِ گهربارِ معلّم و متعلّم برسم، که با نگاهِ خشنِ زبرائيل روبه‌رو شدم. به‌ناچار، همان‌طور که در گوشه‌یِ مهمان‌خانه دراز کشيده بودم، به [نيوشيدنِ] ادامه‌یِ مکالماتِ پيامبرِ اکرم (ص) و زبرائيلِ حکيم ادامه دادم.
محمّدِ مصطفی (ص) هنوز در حالِ گريه، دستمالِ ابريشمی را که از زبرائيل گرفته بودند به سر و صورتِ خيس‌شان می‌ماليدند. زبرائيل که به‌ترحّم آمده بود گفت: ممّد! ديگر بس است. فکر می‌کنم به‌اندازه‌یِ کافی برای‌ات تنبّه حاصل شده است.
پيامبرِ اکرم (ص) مفِ مطهّر را بالا کشيده، و در حالی‌که اسيرِ سکسکه‌یِ بعد از گريه بودند، فرمودند: نه ای معلّمِ بزرگوار. بگذار حالا که سينه‌یِ پردردم را شکافتی، با ابرازِ خاطراتِ گذشته، قدری از دردهایِ هميشه‌پنهان‌ام سبک شوم. بگذار تا بگويم از آلامِ بی‌پايانی که تا عمقِ نسوج‌ام رخنه کرده، و اميد به خلاصی از آن‌ها را ندارم.
بلی، داشتم می‌گفتم که بنا به مساعدتِ دوستان و شرکاء، می‌توانستم با سربلندی در بازار و شهر قدم بزنم. امّا مسأله‌ای ديگر گريبان‌ام را گرفت. سالی که همه‌یِ شهرِ مکّه به قحطیِ تخمِ سوسمار [1] گرفتار شده بود، به دل‌گرمیِ سردابه‌هایِ پر از نعمتِ عسگرلادِ يهودی در شام، معامله‌ای کلان با ابوجهل صورت دادم. قرار بر آن گرديد که شانه‌هایِ تخمِ سوسمار در صندوق‌هایِ ملخِ نمک‌سودشده قرار داده، و به مکّه حمل شود. در راه، حراميان به کاروان حمله می‌کنند، و همه‌چيز غارت می‌شود. ماهِ مبارکِ رمضان بود و قيمتِ ارزاقِ عمومی، به‌عادتِ همه‌ساله، سر به فلک گذاشته بود. ابوجهل که پيش از رسيدن، جنس‌ها را با قيمتی گزاف پيش‌فروش کرده بود، بهانه‌یِ مرا نپذيرفت، و گفت مايه‌یِ سرشکستگی‌اش شده‌ام. پول‌اش را بازپس دادم، امّا او کينه‌یِ عميقی از من به‌دل گرفته بود. با کمکِ اعوان و انصارش، در شهر شايع کرد که محمّدِ امين حرام‌زاده‌ست. ای زبرائيلِ حکيم! درست است که پدرِ بزرگوارم عبدالله، يک‌سال و اندی قبل از تولّدِ من به رحمتِ ايزدی شتافته بود، امّا هيچ‌کس تا به آن‌روز، در حلال‌زادگیِ من شک و شبهه نيافريده بود. کم‌کم پچ‌پچ‌ها در شهر بالا گرفته، و خود را در جهنّمی يافتم که هيچ‌کس يارایِ نجات‌ام را نداشت. ای‌کاش مادرِ گرامی‌ام آمنه زنده بود، تا به همگان ثابت کند من حلال‌زاده‌ام. عمویِ بزرگوارم عـبـيـدالله، روزی در مراسمِ قسمِ رسمی شرکت کرده و در حالی‌که دست‌اش را به‌رویِ حجرالاسود گذاشته بود، هفتاد بار سوگند خورد که من فرزندِ برادرِ کوچک‌ترش عبدالله هستم، و تنها اختلاف‌ام با ديگر اطفال، طولانی‌تر بودنِ مدّتِ دورانِ جنينی‌ام در شکمِ مادر بوده است. او به همه گفت من چهارده‌ماهه به‌دنيا آمده‌ام. پسرِ همسايه‌یِ سابق‌مان که در حجره‌یِ خودم کار می‌کرد نيز حاضر به شهادت شد، و گفت خودش جماعِ پدر و مادرم را از لایِ حصيرها ديده است. همگان هنوز در شک و ترديد بودند که باز تو به ياری‌ام آمدی، ای زبرائيلِ عليم! تو گفتی يکی از صفاتِ انبيا و مردانِ بزرگِ تاريخ، خارق‌العاده‌بودنِ نحوه‌یِ تولّد و کودکی‌شان است، و من قبل از تولّد به صفتِ برازنده‌یِ صبر موصوف بوده‌ام. گفتی به هيچ پيامبری وصله‌یِ ناجورِ حرام‌زادگی نمی‌چسبد. عيسی (ع) را مثال آوردی که بر سرِ نامِ پدرش مناقشه‌هایِ بی‌پايان در جريان بوده، و همگی شباهتِ بی‌اندازه‌اش را با يعقوبِ نجّار ناديده انگاشته، و بر آسمانی‌بودنِ نطفه‌اش متّفق‌القول بوده‌اند. بنا به عناياتِ بی‌پايانِ تو استاد، حربه‌یِ حرام‌زاده قلمدادکردنِ من، بدل به نردبانی برایِ صعودم شد. از آن‌روز، در دل قسم ياد کردم تا روزی به‌خدمتِ ابوجهل و ديگر شايعه‌پراکنان برسم.
با به‌صدا درآمدنِ کوبه‌یِ در، پيامبرِ اکرم ساکت شد. من برایِ خودشيرينی به‌سرعت برخاسته و با کسبِ اجازه از بزرگ‌ترها، درِ خانه را باز کردم. بيرون از خانه صبح شده بود، و زيد بن محمّد، قابلمه در دست، در کوچه ايستاده بود. وقتی واردِ دالان شد، به‌يک‌باره بویِ لذيذِ حليمِ مملوّ از روغن و دارچين، همه‌یِ خانه را پر کرد. حضرتِ علی (ع) در حالی‌که هنوز خواب‌آلود و شورت‌به‌پا بود، از اتاق‌اش بيرون آمد. با ديدنِ زيد و شنيدنِ بویِ خوشِ حليمِ داغ، فريادی کشيد و گفت: حاشا و کلّا که در خانه‌یِ من صبحانه‌یِ اشرافی صرف شود.
زيد برایِ گريز از خشمِ اميرالمؤمنين (ع) به‌سرعت به مهمان‌خانه شتافت. علی (ع) که متوجّهِ فرارسيدنِ صبح شده بود، دامنه‌یِ داد و بيدادش را به حضرتِ زهرا (س) کشيد و گفت: فـاطـی! زن! پاشو که کلّه‌یِ ظهره. بازم که منو بيدار نکردی و نمازِ صبح‌ام قضا شد.
من تازه به‌يادِ طاعات و عباداتِ واجبه افتاده، و برای‌ام اين سؤال پيش آمد: در اين بيتِ مطهّری که پيغمبر و چند تا امام، در آن شب را به صبح آورده‌اند، چرا کسی برایِ انجامِ فريضه‌یِ صبح‌گاهی برنخاسته است؟



[1] متأسّفانه عدّه‌ای نادان، با سوسمارخور قلمدادکردنِ اعراب، به‌صورتِ غيرِمستقيم قصدِ اسائه‌یِ ادب به ساحتِ مقدّسِ رسول‌الله (ص) را دارند. بهتر است در موردِ اين حيوانِ مفيد توضيحاتی داده شود. طبقِ تحقيقاتِ حوزویِ علمایِ اعلام، و نيز پيشرفت‌هایِ جديده‌یِ علومِ بشری، معلوم شده که اصولاً سوسمار به دلايلِ ذيل حلال و پاک است: ۱- پيامبرِ اکرم در حديثِ صحيحه‌یِ نبوی، خوردنِ گوشتِ سوسمار را با شرکت در ضيافت‌الله در جنّتِ خلد يک‌سان دانسته‌اند. ۲- سوسمار مانندِ پستاندارانِ حلال‌گوشت، خونِ جهنده دارد. ۳- سوسمار مانندِ پرندگانِ حلال‌گوشت، تخم می‌گذارد به اين گندگي. ۴- سوسمار مانندِ ماهيانِ حلال‌گوشت، فلس دارد اين هوا. ۵- نوعی از سوسماران که به تمساح معروف‌اند، هميشه با چشمِ گريان و اشک‌آلود، مشغولِ حمد و عبادتِ خداوندِ متعال‌اند. ۶- بر خلافِ خوک و سگ، ما آيه و حديثی که دلالت بر حرام‌بودنِ سوسمار باشد، در دست نداريم.