٭ مؤمنانه‌یِ ۲۱

٭ مؤمنانه‌یِ ۲۱

به‌زودی، پرسشِ بی‌پاسخ‌ام در موردِ فريضه‌یِ نماز در اين خانه‌یِ عفاف و عصمت، بدل به تعجّبی شگرف شد. حسنين (ع) را ديدم که با چشمانی قی‌کرده، به‌سودایِ بویِ خوشِ حليم، قاشق‌به‌دست از اتاق‌شان بيرون آمدند. شلوارِ مطهّرِ حسن (ع) منقّش به شاشِ ديشب‌اش بود، و فاطمه‌یِ زهرا (س) فريادی بلند به‌سرِ امّ‌البنين کشيد و گفت: شلوارِ خشک بده بچّه، که سرما نخوره! بعدش هم دوشکِ بچّه رو بنداز توُ آفتاب.
امّ‌البنين که او نيز تازه از خواب بيدار شده بود، مانندِ هر باردارِ سنگينی، کاهلانه از جا برخاسته و در حالی‌که در گنجه به‌دنبالِ شلوارِ خشک می‌گشت، زيرِ لب غرولندی بی‌پايان را شروع کرد: بچّه!؟ خرسِ گنده هشت سال‌شه؛ هنوز توُ تنبونِ‌ش ترکمون می‌زنه! بايد ريد به اون امّتی که امامِ‌ش اين باشه. خدا يه‌جو شانس بده. بينِ بچّه‌یِ عقدی و بچّه‌یِ صيغه‌ای بايد اين‌همه تفاوت باشه؟ اين طفلِ معصوم که تو شکم‌مه، آدم نيست؟ کسی پيدا نشد بپرسه: زن! ويارِ چی داری؟ امروز هم حتماً داغِ حليم به‌دل‌ام خواهد موند. اميدوارم اين مسائل رویِ سلامتیِ بچّه‌ام تأثيرِ منفی نذاره. خدايا يه پسرِ سالم و دست‌دار به‌م بده تا اسمِ‌ش رو بذارم ابوالفضل و پوزِ اين جنده‌خانومِ لگوری (س) رو بزنم. حالا اين زنيکه (س) به‌کنار، اون علی (ع)ِ جاکش نبايد پشتيبان‌ام باشه؟ منِ خر رو بگو که گولِ التماساشو خوردم و گوهرِ عفّت‌ام رو مفت و مجّانی در اختيارش گذاشتم. حالا خوبه امروز شنبه‌ست، و لازم نيست برم توُ مطبخ. خدايا شکرت که اين شنبه رو به ما کلفت‌هایِ بدبخت عنايت کردی، تا مجبور نباشيم آتيش روشن کنيم و غذا بپزيم. اميدوارم اين رسمِ پسنديده که پيغمبر برایِ ما به ارمغان آورده، عوض نشه. [1]
امّ‌البنين را با دردهای‌اش تنها گذاشته، و به مهمان‌خانه رفتم. حالا نماز و وضو به‌کنار، کسی پيدا نمی‌شود که به اين بيتِ مطهّر بگويد صبح‌ها بايد آبی به‌صورت زد؟ همگی از پيغمبر و امام و معصوم و مرشد، گوش تا گوش، با چشمانِ قی‌کرده، به‌دورِ سفره‌یِ حليم نشسته بودند. حسن (ع) گرچه شلوارش را عوض کرده بود، امّا بویِ به‌جامانده از مجاهدتِ ديشب‌اش، شامّه‌یِ همگی را می‌گداخت. پيامبرِ اکرم (ص) نوه‌یِ مشمئزکننده را از خود راند، و عايشه را به‌رویِ زانویِ خود گذاشت. رحمةً‌للعالمين (ص) در حالی‌که می‌کوشيدند خشتکِ خون‌آلودِ دخترک را با شالِ سبز از ديدِ ديگران مخفی نگه دارند، با مهربانیِ خاصّی، حليمِ شيرين را به دهانِ عايشه‌یِ خود می‌گذاشتند. بينِ حسن (ع) و حسين (ع) بر سرِ شکردان نبردی آغاز شده بود که تنها اخمِ مشکل‌گشایِ علی (ع) بود که آن‌ها را بر جای‌شان نشاند. رادمردِ بزرگِ اسلام (ع) گرچه بر سرِ سفره حاضر بود، امّا دستِ خود را به معصيتِ تبذير آلوده نکرده، و تنها با نانِ خشکيده و آبِ چاهی که به‌يقين خودِ ايشان حفر کرده‌اند، سدِّ جوع نمود.
زبرائيل که در بالایِ مجلس در کنارِ رسول‌الله (ص) نشسته بود، مانندِ هر کِـنـِسِ از کنيسه گريخته‌ای، خسيسی و لئامتِ هميشگی‌اش را از ياد برده، و تا پوزه به‌داخلِ کاسه‌یِ حليم فرو رفته بود. دو طرّه‌یِ باريکِ موهایِ آويخته از گيج‌گاهِ پيرمرد، که بايد نشانی از حلم و علمِ دينِ مبينِ يهود باشند، بدل شدند به دو زبانِ اضافی که می‌خواستند تا آخرين ذرّه‌یِ حليمِ مجّانی را بليسند. من در تعجّب بودم که چرا علی (ع) و فاطمه (س) بر سرِ سفره نشسته‌اند امّا وجودِ زبرائيلِ حکيم را ناديده می‌انگارند. با ترس‌ولرز از امّ‌البنين ماجرا را پرسيدم و او در جواب گفت: وا!! حالا ديگه مولایِ متّقيان (ع) همين يه کارش مونده بره به جهودا سلام کنه.
گفتم: مگر ايشان موردِ احترام و تکريمِ رسولِ اکرم (ص) نيستند؟
: اين که نشد دليل. يه‌مشت سُنّیِ از کافر بدتر هم موردِ عنايتِ پيغمبرند، حالا می‌گی ايشون برن به سنّيــا سلام کنن؟ هر چيزی جایِ خودش رو داره. آبِ امير‌المؤمنين با جهودا هم توُ يه جوب نمی‌ره. مگه نمی‌دونی رسمِ جهودا اينه که توُ نونِ فطيرشون، خونِ بچّه‌ای که اسمِ‌ش علی هست رو بريزند؟
نادم از پرسش‌ام در گوشه‌ای نشستم، و کوشيدم تا به تجزيه و تحليلِ قضايا بپردازم. امّا هرچه بيشتر انديشيدم کمتر فهميدم.
رسولِ اکرم (ص) که کاملاً سير شده بودند، آروغی معطّر زده و گفتند: بجنبيد که ساعاتی ديگر بايد برويم و نمازِ دشمن‌شکنِ شنبه را به‌جا بياوريم.
حسن (ع) برایِ اين‌که شاهکارِ ديشب‌اش را از يادِ همگان ببرد، خودشيرينی کرده و گفت: ای پدربزرگِ گرامی! مگر نگفته بوديد امروز صورتگری اهلِ کاشغر می‌آيد تا اهلِ بيت را به‌تصوير بکشد.
با شنيدنِ واژه‌یِ صورتگر، سگرمه‌هایِ علی (ع) در هم رفته، و غرّيدند: زبان به‌کام بگير، توله‌سگِ شاشو! مگر نمی‌دانی در دينِ حنيفِ ما نگارشِ تصويرِ چهره‌ها حرام و مذموم است؟ در حالی‌که بيشترِ امّتِ ما در حالِ مردن از گرسنگی هستند، ما را چه به تجمّلاتِ طاغوتی مانندِ انداختنِ عکس؟
محمّدِ مصطفی (ص) در حالی‌که به‌جایِ تسبيحِ زبرجدشان با سينه‌هایِ صافِ عايشه بازی می‌کردند، با طمأنينه فرمودند: درست می‌گويی ای پسرعمِّ عزيزم. امّا هر قانونِ لايتغيّرِ الهی نيز، می‌تواند بنا به مصالحِ اسلام و مسلمين اندک تغييری کند. راست‌اش، به من خبر رسيده که در نواحیِ دوردست، از زشتیِ صورتِ ما می‌گويند، و آن را دليلِ ناپيامبریِ ما می‌دانند. گفتم صورتگری از کاشغر که در شام نگارخانه دارد، به اين‌جا اعزام شود تا فقط يک‌بار برایِ ثبت در تاريخ [2] از چهره‌هایِ ما تصاويری درخور تهيّه نمايد.
فاطمه‌یِ زهرا (س) در حالی‌که به ابروهایِ زبر و برنداشته‌اش دست می‌کشيد گفت: خاکِ عالم! اقلّاً زودتر می‌گفتيد تا بچّه‌ها رو می‌برديم سلمونی.
پيامبرِ اکرم (ص) گفتند: هراس به‌دل راه مده که خداوند يارِ ماست. تا آن‌جا که به‌خاطر دارم صورتگرِ کاشغری در فنِّ رتوش استاد است. راستی فاطی‌جان! پريروز براق را به اين‌جا فرستادم؛ اميدوارم در کاه و يونجه‌اش سستی نکرده باشيد. راست‌اش، می‌خواهم يکی از تصاوير در حالی باشد که سوار بر آن اسبِ باوفای‌ام، و به‌سویِ عرشِ کبريايی می‌شتابم.
فاطمه‌یِ زهرا (س) نگاهی به قنبر انداخت. قنبر که آشکارا خمار می‌نمود، به‌سختی لبِ سياه‌اش را از هم گشود: يا رشول‌الله! همون روژی که براق رو فرشتاديد، برديمِ‌ش توُ طويله پيشِ اشد. اوّلِ‌ش ترشيديم اشد اشبه رو بخوره. امّا الحمدلله شيرِ با وفایِ علی عليه‌الشّلام شکمِ‌ش شيرِ شير بود. اينَ‌م فک کنم اژ انفاشِ قدشیِ مولاش که اشد هم ديگه لب به گوشت نمی‌ژنه. حيوونِ ژبون‌بشته درشته شيره، امّا به کاه و يونژه‌یِ مختشری قانعه. توُ اين خونه، همه اژ تبژير بيژارند. [3]
علی (ع) لوله‌یِ قهوه‌ای‌رنگی را به قنبر داد، و غلامِ سيه‌چرده را به اتاقِ مجاور فرستاد، تا بلکه از خماری درآمده و بيش از اين آبروريزی نکند. زبرائيلِ حکيم که تازه از ليسيدنِ کاسه‌یِ حليم‌اش خلاص شده بود، گفت: اين اسد هنوز زنده‌ست؟



[1] خوانندگانِ گرامی متوجّه باشند که اين ماجرا متعلّق است به زمانی که هنوز اسلامِ حقيقی جا نيفتاده، و قبله و قانونِ مسلمين، از کافرانِ جهود اقتباس می‌شده. اميدواريم که عمری باقی باشد و بتوانيم علّتِ جدايیِ دينِ حنيفِ اسلام از فرقه‌یِ ضالّه‌یِ يهود را به‌صورتِ کامل تبيين کنيم. اللّهم اجعلنا مع المسلمين!
[2] منظور همان تاريخِ خون‌بارِ شيعه‌ست.
[3] علمایِ شيعه برایِ آن‌که اثبات نمايند حرفِ "ز" سه‌نقطه (که عجم "ژ" می‌خوانندش) ريشه در فرهنگِ غنی و خون‌بارِ شيعه دارد، و حرفی کاملاً مقدّس است و متعلّق به اهلِ بيت، از اين روايتِ صحيحه بهره برده، و اثبات نموده‌اند که حرفِ "ز" سه‌نقطه (ژ) که به‌جایِ ز (ز) و س (س) می‌نشيند، از ابتکاراتِ اميرالمؤمنين و غلامِ باوفای‌اش قنبر است. به‌زبان‌آوردنِ اين حرفِ مقدّس، موجبِ سعادتِ دنيوی و اجوراتِ اخروی است؛ به‌دليلِ همين ثواب است که بعضی علمایِ عظامِ شيعه، مانندِ همين رهبرِ فرزانه (مد)ِ خودمان، هيچ‌گاه از منقل منفک نمی‌شوند، تا بتوانند "ژ" را با قرائتِ بهتری تلفّظ نمايند. اژرتون با شيدالشهدا و شاقیِ کوشر.