٭ مؤمنانه‌یِ 15

٭ مؤمنانه‌یِ 15

قنبر مولایِ متّقيان (ع) را که هم‌چنان تلوتلو می‌زد به ميهمان‌خانه هدايت کرد. حضرتِ فاطمه‌یِ زهرا (س) مشغولِ درست‌کردنِ چای و آب‌ليمو شده، و زير لبی فرمودند: بازم مست و مدهوش از الواطی برگشته. لااقل می‌خواستی يه‌امشب که مهمانِ بزرگوار توُ خونه داريم، دندون رو جيگر بذاری و نجاست نخوری.
قنبر که مشغولِ کمک در تهيّه‌یِ چای بود، گفت: خانوم، به‌قرآن امشب قضيه فرق می‌کنه. يکی‌دو پيک بيشتر بالا ننداخته بودند، و هنوز يکی‌دوتا خونه رو نچرخيده بوديم که توُ کوچه، به‌مقابلِ خانه‌یِ ملجم بن مراد اينا رسيديم. اون نابه‌کار که کلّه‌ش توُ همين غزوه‌یِ کباب‌الکوبيده‌یِ سرِشبی، شکافته و کهنه‌پيچ شده بود، دمِ درشون نشسته بود. با به‌جا‌آوردنِ مولایِ متّقيان بلند شد و شمشيرش رو کشيد و مشتی ناسزایِ ناموسی نثارِ حضرتِ‌ش کرد. مولا هم که شوخی‌موخی سرش نمی‌شه. فحشِ طرف هم ناموسی بود و غيرِ قابلِ گذشت. حالا من يه گونی نون‌خشک و خرما دستمه؛ مثلِ بيد می‌لرزيدم؛ امّا مولا که همبونه‌یِ انگشترا دست‌شون بود، مثلِ کوهِ احد سينه رو سپر کردند. ملجم بن مراد عربده‌ای کشيد که تمامِ محلّه‌یِ مراديّه ريختند بيرون. هی بددهنی کرد و گفتِ‌ش: مگه من چه هيزمِ تری به‌ت فروخته بودم که به‌جایِ ابی‌لهب سرِ من رو شکستی؟ اصلاً نصفِ‌شبی به چه نيّتی می‌ری سروقتِ بيوه‌هایِ جوون و خوشگل؟ مولا هم که از اين وصله‌ها به‌ش نمی‌چسبه، ديگه طاقت نياورده، و با همون همبونه‌یِ انگشترا کوبيد توُ سرِ ملجم بن مرادِ ملعون. خانوم، سرتون رو درد نيارم، خون بود که از فرقِ شکافته‌یِ اون ملعون فوّاره می‌زد. همه‌یِ ايل و تبارشَ‌م بيرون ريخته بودند. سراغِ منَ‌م اومدند، که به‌خاطرِ رنگِ سياهِ خودم و سياهیِ شب، فرار کردم؛ امّا مولا با شجاعتِ تمام، به کوچيک و بزرگ‌شون رحم نکردند، و همه رو مشت‌مالِ حسابی دادند. الحمدلله ذوالفقار همراه‌شون نبود، وگرنه از اون محلّه يکی هم زنده نمی‌موند. يک‌مرتبه، زنِ ملجم بن مراد شيون کرد که: ای اهالیِ محلّه‌یِ مراديّه! شووَرَم رو کشت، اين جاکش! بچّه‌هام رو يتيم کرد، اين نامرد! راستَ‌م می‌گفت ضعيفه. نعشِ مرتيکه توُ کوچه افتاده بود، و بچّه‌ها دورش گريه می‌کردند. پسرکوچيکه‌یِ ملجم بن مراد شروع کرد به لگدزدن به پایِ مبارکِ مولا که چرا بابام رو کشتی؟ خودم می‌کشمِ‌ت ای نامرد! مولا هم يه لگدِ جانانه زد تختِ سينه‌یِ پسره، که به‌ش ابنِ‌ملجمِ مرادی می‌گن. اونَ‌م مثِ عنِ دماغ چسبيد روُ ديوارِ اون‌ورِ کوچه. خلاصه، همه‌یِ اهلِ محلّه‌شون ريختند سرِ آقا، و بعدش با هر زحمتی بود خودمون رو به اين‌جا کشيديم.
حضرتِ فاطمه‌یِ زهرا (س) چای و آب‌ليمویِ هشيارکننده را به شوُیِ گرامیِ خود نوشانده، و او را به اتاقِ خود بردند. ابوبکر که کاملاً خواب از سرش پريده بود، روُ به خاتم‌الانبيا (ص) کرده و رخصتِ رفتن به خانه‌یِ خود را خواست، و گفت: ايل و تبارِ آن مرحوم، با اين غوغايی که در آن‌طرفِ شهر به‌پا شده، می‌ترسم گزندی به خانه‌ام برسانند.
حضرتِ محمّدِ مصطفی (ص) علی‌رغمِ ميلِ باطنی‌شان، اجازه‌یِ بازگشت را به يارِ غارِ خويشتن دادند. باز هم تنهاتر از هميشه، در دالانِ تاريکِ اين خانه‌یِ عفاف و عصمت، باقی مانده بودم. من شيطانی به‌راهِ‌راست‌هدايت‌شده‌ام، و در دنيا ياوری نداشتم، و برایِ يافتنِ ملجأ و پناه‌گاه، در مقابلِ ذاتِ احديّت دعا می‌کردم. ناگهان حس کردم دعای‌ام مستجاب شده است. روی‌ام را گرداندم و سايه‌یِ رسول‌الله (ص) را ديدم که از ميهمان‌خانه بيرون آمده و با اشاره‌یِ تفقّدآميزی مرا به‌سویِ خود می‌خوانند: بيا اين‌جا ای پسرکِ بخيه‌برسر. بيا در پناهِ من باش.
"بسم‌الله الرّحمن الرّحيم" گويان، به‌سویِ ايشان و مهمان‌خانه شتافتم.

Û