٭ مؤمنانهیِ 14
از مهمانخانه و مراسمِ ربّانی که در جريان بود فاصله گرفته، و تمامیِ طولِ راهرو را با شادمانی پيمودم. خوشنود بودم از آنکه خداوند عزّوجل به من اين فرصتِ مغتنم را عنايت کرده، تا از نزديک در جريانِ پيدايش و بسطِ اسلامِ نابِ محمّدی باشم. آری، منی که روزگاری شيطانی گمراه بودهام، بعد از آن طبابت و عملِ جرّاحی معجزهآسا بدل به پسرکی يازده-دوازدهساله معصوم شده بودم. خداوندا! هرچه شکرِ درگاهات را بگويم، کم گفتهام.
در همين خيالات بودم که به آشپزخانه رسيدم. امّالبنين در پتويی مندرس به خوابی معصومانه فرو رفته بود. برایِ احتراز از گناه، از رفتن به اتاقِ حسنين (ع) خوف داشتم. از طرفِ ديگر، نمیخواستم مزاحمِ خوابِ بزرگبانویِ اسلام، زهرا (س) شوم. بهناچار در کنارِ امّالبنين جايی برایِ خود گشودم. ايشان خوابآلوده بوده و پنداشت که باز هم نصفِشبیست و مولایِ متّقيان (ع) بهسراغاش آمده. دخترِ جوان، با چشمانِ بسته و آغوشِ باز مرا بهخود پذيرفت. زيرِ لحاف، گرمایِ خاصّی داشت. بهخود گفتم: بهيقين، اين گرمایِ روحانی، ناشی از برکتِ نطفهیِ مطهّریست که علی (ع) در بطنِ امّالبنين تعبيه کرده است. برایِ اينکه به فيضِ بيشتری نايل شوم، خود را بيشتر به امّالبنين فشردم. ايشان نيز که گويا از عزلتِ شبانه بهتنگ آمده بود، مرا بهخود فشرد.
من هرگز مادر بهخود نديدهام، و مستقيماً توسّطِ خداوندِ متعال خلق شدهام. عشقِ داشتنِ مادر، مرا به امّالبنين نزديکتر میکرد. ايشان گويا بهعلّتِ خوابآلودگی دچارِ سوءِتفاهم شده و احساساتِ پاکِ مرا حمل بر تمايلاتِ جسمانی نمودند. دستاش را به ميانگاهم برده، و مشغولِ مالاندن شد. در مخمصهیِ عجيبی گرفتار شده بودم. از يکسو عشقِ مادری، و از سویِ ديگر فورانِ احساساتِ نوجوانی دامنام را گرفته بود. خود را تسليمِ مشيّتِ الهی کرده، و آرزو نمودم ایکاش فرويدی از غيب میرسيد و به تحليلِ احساسات و اعمالام میپرداخت. انتظار از غيب بيهوده بود، و آنچه بهدادم رسيد لبهایِ گوشتالودِ امّالبنين بود که لبهایام را مانندِ باقلوایِ شيرين بهدرونِ خود کشيد. نمیدانستم چهکار کنم. ندانمکاری و دستپاچگیام، آتشِ امّالبنين را هر دم فروزانتر میکرد. دخترِ جوان، در حالیکه يا مولا يا مولا میگفت، تنبانام را پايين کشيد، و خود بهزيرِ لحاف خزيد، و مشغولِ مکيدن، و دميدنِ کورهیِ احساساتام شد. بهخودم قبولاندم که مولایِ متّقيان (ع) هنوز امّالبنين را به عقدِ محضریِ خود در نياورده است؛ آنچه ما در حالِ انجاماش هستيم، مشيّتِ الهیست. حسِّ انجامِ گناه را بهزودی در لذّتی ربّانی از ياد بردم. شعلهیِ امّالبنين، در زمانی کوتاه، به تمامیِ وجودم سرايت کرد. مانندِ دو طرّهیِ آتش شده بوديم که بیاختيار بهدورِ هم میچرخيديم، و هردم بيشتر زبانه میکشيديم. بعد از فعل و انفعالاتِ بسيار، بالاخره، با پایِ سوّم، قدم در حفرهیِ مابينِ رانهایِ سفيدِ امّالبنين گذاشته، و رفت و آمدهایِ روحانیام شروع شد. ايشان تمامِ پشتام را با ناخنهایِ بلند آماجِ ابرازِ احساساتِ عميقِ خود کرده بود. کمی گذشت، و حس کردم تمامیِ وجودم در زفافگاهِ داغِ ايشان خالی شده است. امّالبنين بعد از نفسنفسزدنهایِ ممتدّی که به رعشهیِ صرعيان میمانست، بالاخره آرام گرفته، و تازه چشمانِ خود را باز کرد. ناگهان، گويی شيطانی رجيم را از خود براند، مرا بهگوشهای پرتاب کرد. من مبهوت بودم. امّالبنين در حالیکه تنکهیِ توریاش را بهپا میکرد و چادر بر سر میکشيد، گفت: خجالت نمیکشی از کاری که میخواهی انجام دهی؟ اينجا خانهیِ عفاف و عصمت است، و اميدوارم که با جایِ ديگر عوضی نگرفته باشی.
مانندِ گناهکاری که اميدِ بخشش ندارد، گفتم: ببخشيد؛ بهدنبالِ جايی برایِ خوابيدن میگشتم که مشيّتِ الهی موجبِ بروزِ اين امر شد.
امّالبنين که کاملاً بهخود آمده بود، دستی به ميانگاهاش برده و بعد از آنکه خيسیِ آن را بو کرد با پرخاش گفت: الهی بميری پسرکِ بخيهبرسر که دامنِ مطهّرم رو آلوده کردی. حالا اگه بچّهیِ توُیِ شکمام ناقص بشه، جوابِ مولایِ متّقيان رو چی بدم؟ اگه نوزاد مثلاً با دستِ چلاق يا دستِ بريده بهدنيا بياد، چطور خبر را به فاتحِ خيبر (ع) اعلام نمايم. بگم پسرت عبّاس دست نداره؟ برو، از من دور شو، که نمیخواهم چهرهات را ديگر ببينم.
مانندِ بچّهيتيمی که مادرش را از دست داده، از مطبخ بيرون آمدم، و مانندِ سگهایِ ولگرد، در گوشهای از دالانِ طويل و تاريکِ خانه دراز کشيدم. هنوز مشغولِ شماتتِ خود بودم و خوابام نبرده بود که سروصدايی از بيرونِ خانه بهگوش رسيده و متعاقبِ آن، درِ خانه باز شد. مولایِ متّقيان در حالیکه به قنبر تکيه داده بودند، تلوتلوخوران واردِ راهرو شدند. بلافاصله پيهسوزها روشن شدند، و غوغايی در خانه بهپا شد. پيامبرِ اکرم (ص) و ابوبکر در حالیکه نگرانِ برملاشدنِ اسرارِ الهیِ مابينشان بودند، با زيرشلواری و شورت، از ميهمانخانه بيرون آمدند.
Û