٭ پارهیِ هفتم
خداوند با چشمانِ نيمهتر فرمود: بیكسام. غريبام. اينهمه موجودِ جورواجور خلق كردم، منتها هيچكدامشان لايقِ شنيدنِ دردهایِ من نيستند. اونطوری نگاه نكن! با اينكه خداوندِ متعال هستم، امّا منَم هزار و يك دردِ بیدرمان دارم. مثلاً میدونم الآن اون لاشخورهايی كه بيرون در هم میلولند، دارند يواشكی از آستينشان همين زهرِماری را كه ما مینوشيم مینوشند؛ منتها نمیتوانم جلوشان را بگيرم.
: بدبختی اينه كه ما هم داريم مخفی از چشمِ اونها، عرقخوری میكنيم. رطبخورده منعِ رطب كی كند؟
: دِ دردِ منَم همينه! ارزشِ فرامينِ من، در عمل تبديل شده به پشم. همه اعتراض دارند كه از يكنواختیِ عرش حوصلهمان سر رفته. دارم بویِ انقلاب رو استشمام میكنم. خوشبختانه، الآن تخمشان را كشيدهام، و بهعلّتِ نداشتنِ حزب و آلترناتيو، خفقان گرفتهاند. تازگیها خواب و خوراك ندارم. كارم شده نوشيدن در خلوت. يك بدبختیِ ديگر هم تازگیها بهم رو آورده: اعتياد.
خداوندِ متعال دستهایاش را سه مرتبه بههم زد، و فیالفور عفريتی سيهچرده با بساطی مشكوك واردِ مجلس شد. بعد از رفتنِ عفريتِ مقرّب، خدا پارچهای را كه بهرویِ سينی افتاده بود برداشت. درونِ سينی، منقلی زرّين بود كه زغالهایِ سياهاش با نفسِ گرمِ اهورايیِ ايزدِ متعال، در دم گداخته شد. خميری كهربايیرنگ گلولهشده را بهرویِ گرزی كوچك امّا جواهرنشان قرار داد و گفت: بكش كه سناتوريه!
تعارف جايز نبود. و لحظهای نگذشت كه در خلسهای روحانی، خود را به ذاتِ احديّت نزديکتر يافتم.
: اينَم از نتايجِ استرسیست كه مخلوقات به من تحميل كردهاند. شدهام خدایِ منقلیِ قومی در خفا زهرِمار نوش! میدانم اگر به همين منوال پيش رود، دو روزِ ديگر بايد نجيبخانه هم برایشان تهيّه كنم. خانم از كجا بيارم؟
: امّا اينها كه احساسِ جنسی ندارند.
: ای شيطونجان! كجایِ كاری؟ بهم خبر رسيده اينها دارند بهرویِ هم عمليّاتی انجام میدهند كه زبانِ ما كه خدایِ متعال هستيم از گفتناش شرم دارد. در دريایِ عميقِ حكمتِ خود غور كردم، ديدم همهیِ اين ماجراها برمیگردد به آن عملِ شنيعی كه تو بهرویِ آن ضعيفه انجام دادی. اسماش حوّا بود؟
: هوا بود. امّا خدا، من واقعاً از آن پيشآمد متأسّفام.
: نمیخواهم دوباره ترا شماتت كنم. بههرحال، اين واقعهای بود كه روزی بايد اتّفاق میافتاد. از جبرِ الهی گريزی نيست؛ حتّی اگر خداوندِ قادر و مختار باشی!
: نمیشود بهنحوی حافظهشان را پاك كرد؟
: ربطی به حافظه و مغز ندارد. نفسِ وسوسهگر در تكتكِ سلّولهایِ روحِ حقيرشان جا خوش كرده است. رویِ همين مسأله، ازرائيل را فرمان دادم تا نسلِ همگی را بركند.
: ولی بههرحال خالقِ يكتا احتياج به مخلوق دارد. بیمخلوق كه نمیشود نامِ خالق بر خود نهاد. شما هنرمندانه اينهمه موجود را ساختهای، و هنرمند بدونِ مخاطب يعنی پشم! هر هنرمندی قابليّتِ شنيدنِ نقدِ تند را هم بايد داشته باشد. بهنظرِ من، بايد نقدِ اينها را كاناليزه كرد. چه باك از انقلابی كه مايهیِ قرصشدنِ پايههایِ تختِ نظامِ الوهيّت است؟
چشمانِ هميشهبصيرِ خداوند بهشادمانی برقی زد. باقیماندهیِ نخودهایِ موجود را با هم بهرویِ گرزكِ فرحبخش چسباند، و بعد از پكی عميق گفت: حق با توست. انقلابِ احتمالیشان را به گُه خواهم آراست. در اينميان، شايد مجبور به دادنِ قربانی هم باشم.
: قربانی؟!
: فراموش نكن كه قربانیكردن يكی از سننِ حسنهیِ ما در آينده خواهد بود. اصلاً شايد افتخارِ اوّلين قربانی را به تو تفويض كنم. نظرت چيست، يا ذبيحالله؟
من كه بهيکباره لقبی تازه يافته بودم، نمیدانستم بايد ابرازِ سرور كنم و يا اعتراض. خداوند كه غبارِ شك و ترديد را در چهرهام ديد، تنهای دوستانه به من زد و بههمراهِ چشمكی گفت: جونِ خدا، نه نگو ديگه. البتّه قربانیشدنِ تو بهصورتِ معمول نخواهد بود. تو، نه جانات، بلكه آبرویات را بهظاهر قربانی خواهی كرد.
: چگونه؟
: تو بايد سردستهیِ انقلابيون شوی. بايد عصيانگری شوی كه هر روز من بتوانم اين چرندگانِ احمق را بر عليهات بسيج كنم. بايد بشوی كك، و بيفتی در تنبانِ اين اجتماعِ رخوتزدهیِ گناهآلود. آرام و قرارشان را بگير.
: ولی اينها روزی خواهد رسيد كه به تو معترض شوند كه چرا با قدرتِ بیپايانات، خود ريشهیِ مرا نخشكاندهای؟ جوابشان را چگونه خواهی دارد.
: شيطانِ گرامی! دوستِ محترم! اگر من ماكرالمكّارين هستم میدانم چگونه گليمِ خود را از اين آب بيرون بكشم.
ذاتِ باریتعالی كه ديد هنوز مردّدم، ريشخندوار سرش را جلو آورد و گفت: راستی هنوز میخواهی از شرِّ آن دُمبِ دردسرزایات راحت شوی؟ حاضرم بهعنوانِ نشانِ دوستی، در دم قطعاش كنم.
: نمیدونم. راستاش، بيشتر از اينكه اين دُمِ آبآور رنجورم كند، دلواپسی از سرنوشتِ هوایِ بدبخت و نوزادش، دلام را بهدرد آورده است.
خدا نهيبی به خادمِ مخصوص زد و ازو خواست تا فیالفور ملكِ استخبارات را حاضر نمايد. در يك چشمبههمزدن خبرائيل حاضر شد. من و خداوند از چهره و اندامِ بیمویِ خبرائيل دچارِ حيرت شديم. خدا پرسيد: پشم و پوشالات كو؟ بال و پرت كجاست؟ چرا اينگونه نورانی شدهای؟
: بسكه نوره بهخود كشيدهام.
خداوند نهيبی زد كه عرش بهلرزه درآمد: گُه خوردی بیاجازهیِ من با خود آنكار را كردهای. نوره چيست؟
خبرائيل دستمالی بهدست گرفت و در حالیكه دهانِ كفآلودِ خداوند را خايهمالانه پاك میكرد گفت: برایِ آنكه پرده از هر رازی سترده كنيم، اين مادّه را داريم آزمايش میكنيم. ایكاش خداوند خود امتحانی میفرمودند.
خداوند دستی به شاربِ مردانهاش كشيد و فرمود: حالا ديگه میخواهی پرده از اسرارِ ما برگشايی؟ اين گُهیست كه در استخبارات میخوريد؟ درسته كه درِ رحمت الهی بازه، امّا بايد روزی نسبت به بودجهیِ استفادهشده حساب پس بديد ها! عجيب نيست كه دارم بویِ انقلاب را میشنوم.
: قربان، شما استفاده از اين مادّه را برایِ ما در مواقعِ تحقيق و تجسّس واجب گردانيد، ما در دم نطفهیِ شومِ هر انقلابی را خفه میكنيم.
: گفتی اسماش چيست؟
: موقتاً اسماش را نوره گذاشتهايم؛ بسكه نورانی میكند موضعِ ماليدهشده را. منتها واجب است كه نامِ نهايیاش را خود بفرماييد.
خداوند كه حال و حوصلهیِ غوص به بحرِ تفكّر را نداشت، اوّلين كلامی كه بهنوكِ زباناش رسيد بيان كرد: واجب؟ اگر واقعاً برایِ كارتان آنقدر كه میگويی لازم و واجب باشد، اسماش را "واجبی" گذاشتيم.
خداوند با ديدنِ منِ منتظر، گويی بهيادِ علّتِ فراخواندنِ خبرائيل افتاده باشد گفت: زن و بچّهیِ اين كجا هستند؟ توُ ليستِ مقيمانِ شرزخ نديدمشان.
خبرائيل به تتهپته افتاد.
Û