٭ مؤمنانه‌یِ 10

٭ مؤمنانه‌یِ 10

وقتی واردِ ميهمان‌خانه شدم حضرتِ ختمی‌مرتبت (ص) را ديدم که در محاصره‌یِ عدّه‌ای از يارانِ خود، در حالِ فرياد و عربده‌یِ ربّانی بودند، و دائم ابی‌لهب را مفتخر به فحش و سبّ می‌نمودند. ابی‌لهب با چهره‌ای مملوِّ از گناه در گوشه‌ای ايستاده، و ملجم بن مراد را سنگرِ خود ساخته بود. حسنين (ع) به‌علّتِ صِغَرِ سن، خود را داخلِ ماجرا نکرده، و مانندِ يتيمانِ بی‌پناه در گوشه‌ای نشسته بودند و گريه می‌نمودند. حضرتِ علی (ع) در حالی‌که داشتند با مصقلی فولادين، ذوالفقارِ مبارک‌شان را صيقل می‌دادند، به ابی‌لهب نزديک شده و فرمودند: حالا ديگه بدونِ اذنِ رسولِ اکرم، به کبابِ ايشون دست‌درازی می‌کنی؟
کلامِ نافذِ مولایِ متّقيان، مانندِ بنزين رویِ آتش، موجبِ فزونیِ خروشِ خاتم‌الانبيا (ص) گرديد: پدرسگ! يک‌دقيقه برایِ امرِ واجب از اتاق بيرون رفتم، و تویِ نمک‌ناشناس به کباب‌هایِ من دست‌درازی کردی؟ آن‌هم هر سه سيخ؟ ای‌کاش نونِ چرب‌اش را برای‌ام به‌عنوانِ نمونه باقی گذاشته بودی. بشکند دستِ کج‌ات. بريده باد دست‌ات. تبّت يدا ابی‌لهب!
مولایِ متّقيان که از کارِ صيقل‌دادنِ ذوالفقار خلاص شده بودند، با چشمانی تشنه‌ی خون به‌سویِ ابی‌لهب حمله کرده، و با صدایِ بلند، کلامِ وحی‌گونه‌یِ محمّدِ مصطفی (ص) را تکرار کردند: تبّت يدا ابی‌لهب!
عمر و عثمان و ابوبکر و چند نفرِ ديگر به‌دورِ خاتم‌الانبيا (ص) حلقه زده بودند، و هريک با گفتنِ چيزی، سعی در آرام‌کردنِ ايشان داشتند. ابوسفيان و معاويّه و حمزه، به دست‌وپایِ اميرِ اکرم (ع) افتاده و می‌کوشيدند تا به هر نحوی که شده، ذوالفقارِ برّان را از دستِ ايشان به‌در آورند. در حينِ همين کشمکش بود که دستِ معاويّه با تيزیِ ذوالفقار آشنا گشته، و خون سرتاپای‌اش را فرا گرفت. بالاخره حمزه‌یِ سيّدالشّهدا، با جهدِ فراوان، ذوالفقار را از دستِ علی (ع) گرفت. ايشان به‌ناچار بيلِ فعلگی‌شان را که در گوشه‌یِ اتاق افتاده بود برداشته و به‌سویِ خصمِ اسلام و مسلمين يورش بردند. از آن‌جا که ابی‌لهب در پشتِ عدّه‌ای پنهان شده بود، علی (ع) به‌ناچار بيل را مانندِ نيزه‌ای جنگی به‌سویِ ابی‌لهبِ خيانت‌پيشه انداختند؛ امّا از قضایِ روزگار، بيل به ملجم بن مراد که او نيز از ميانجيان بود اصابت نموده، و فرقِ او را شکافته و به‌زمين افکند. علی‌بن ابی‌طالب (ع) به‌ناچار با دستِ خالی به صيانت از دينِ مبينِ اسلام اقدام فرموده و گريبانِ ابی‌لهب را گرفته و چهار انگشتِ دستِ راستِ آن ملعون را جويدند، و دانه دانه انگشتان را در مقابلِ قدومِ حضرتِ محمّد (ص) تف فرمودند. حضرتِ ختمی‌مرتبت (ص) همان‌طور که در محاصره‌یِ اصحابِ سُنّیِ خود بودند، از شدّتِ هيجان و غيظ، تاب نياورده و در حالی‌که از دهانِ مبارک‌شان کفِ فراوان می‌جوشيد به‌رویِ زمين افتادند. عثمان چاقويی از جيب درآورده و به‌دورِ پدرزنِ غش‌کرده‌یِ خود کشيد. عدّه‌ای از ياران می‌گفتند: به‌يقين، باز هم جبرائيل بر رسولِ اکرم (ص) برایِ نزول آياتِ قرآن فرود آمده است؛ و عدّه‌ای معتقد بودند ايشان دچارِ همان مرضِ صرعِ هميشگی شده‌اند. امّا ابوسفيان قسمِ جلاله می‌خورد که اين ضعف، به‌يقين ناشی از گرسنگی و حسرتِ کباب‌هایِ کوبيده‌ست.
بالاخره، با عون و مسئلتِ حضّار، پيکرِ نيمه‌جان و کاملاً ضعيف‌شده‌یِ رسولِ خدا (ص) در گوشه‌ای لایِ پتو پيچيده شد، و زيد و قنبر برایِ خريدِ مجدّدِ کباب روانه‌یِ بازار شدند. ابی‌لهب در حالی‌که هنوز از دستِ بدونِ پنجه‌اش خون فوران می‌زد، با کمکِ ملجم بن مرادِ زخم‌خورده، با خفّت و خواری از خانه‌یِ عفاف و عصمت بيرون رفتند. حضرتِ زهرا (س) با کاسه‌ای از شيرِ بز وارد شدند، و سعی کردند آن را به حلقومِ مبارکِ پدرِ بزرگوارشان سرازير کنند. عمر بن خطّاب در حالی‌که با تأثّرِ بسيار سرش را تکان می‌داد، گفت: خانم، چی‌کار می‌کنی؟ ايشان که بچّه‌یِ شيرخوار نيستند که می‌خواهيد با جرعه‌ای شير، سر و تهِ قضيه را به‌هم بياوريد. فعلاً زمزمی خنک به ايشان بنوشانيد تا کباب برسد.
عثمان با تألّمِ فراوان بطریِ زمزم را به دهانِ مبارکِ ختمی‌مرتبت (ص) گذاشت. حضرت‌اش گويی به آبِ کوثر دست يافته باشند، تمامیِ بطری را لاجرعه فرو بردند. بالاخره قنبر و زيد با دستِ پر برگشتند، و زيد مانندِ مادری مهربان، نان و کباب و گوجه و ريحان و پياز را لقمه‌لقمه جويد، و حاصلِ نرم‌شده‌اش را به‌آرامی به دهانِ رسولِ اکرم (ص) گذاشت. اشرف‌الانبيا (ص) رفته‌رفته جانی تازه گرفتند، و آروغ‌زنان برخاستند. ابوبکرِ صدّيق (لعنة‌الله عليه) خوشنود از سرحالیِ دامادِ خويشتن گفت: به‌يمنِ بهبودیِ ايشان، بايد فريضه‌یِ نمازِ شکر را به‌جای بياوريم.
در دم، جانمازهایِ تلنبارشده به‌رویِ طاقچه، بينِ حضّار تقسيم شد. همگان مدّعی به داشتنِ وضو بودند، و کسی برایِ وضو از ميهمان‌خانه بيرون نرفت؛ حتّی معاويّه‌یِ مجروح. همه‌یِ چشم‌ها معطوف به ختمی‌مرتبت بود که ايشان پيش‌نمازیِ جماعت را بر عهده بگيرند. خاتم‌الانبيا (ص) در حالی‌که ماتحتِ مبارک را می‌خاراندند، رو به ابوبکر فرمودند: امروز حال و حوصله‌یِ آن را ندارم که در مقابلِ شمايان قمبل کنم. نمی‌دانم کدام کافر‌پيشه‌ای، در حينِ فريضه‌یِ ظهر، نسبت به نشيمن‌گاه‌ام دست‌درازی نموده. يا ابابکرالصدّيق! خودت پيش‌نماز باش که از همه مسن‌تری، و شايسته‌تری.
ابوبکر (ل) منّ‌ومن‌کنان بهانه آورد. نوبت به عمر (ل) و عثمان (ل) و علی (ع) رسيد که هرکدام بهانه آورده، و صيانتِ ماتحتِ خويش را بر امامتِ نمازگزاران ترجيح دادند. ديگرِ حضّار هم راضی به امرِ امامتِ جماعت نشدند. قنبر قدمی جلو گذاشته، و سعدی‌افشار‌گونه گفت: فضولی می‌کنم يا پيامبر! می‌گم زيد پسرتون رو بذاريد جلو به‌عنوانِ امام. ايشون، به‌هرحال تجربه دارند.
زيد در حالی‌که می‌کوشيد عصبانيّتِ خود را بروز ندهد، گفت: ايشالله قنبر از اينی که هستی روسياه‌تر بشی! چرا به من تهمت می‌زنی؟
سکوتی سنگين بر محيط حاکم شده بود. کسی را يارایِ امامِ جماعت شدن نبود. بالاخره علی (ع) با نبوغِ ذاتیِ خود گفتند: چطوره که مثلِ زورخونه به‌صورتِ دايره در بياييم.
رسولِ اکرم (ص) فرمودند: احسنت بر تو ای وصیِّ من (ع)، که ثمره‌یِ هر روز زورخانه رفتن‌ات، به‌صورتِ اين پيش‌نهادِ عالمانه، مجلس‌مان را رونق بخشيد. امّا باز هم مشکلِ ميان‌دار خواهيم داشت. کسی حاضر به ايثار هست تا ميان‌دار شود؟
جماعتِ مسلمين مانندِ قبرستانِ کفّار ساکت بود. ابوسفيان چشم‌اش به من که در گوشه‌ای ناظرِ وقايع ايستاده بودم افتاد و گفت: يا رسول‌الله! اين پسرکِ بخيه‌برسر را ميان‌دار و امام کنيم. به‌يقين، با کراهتی که از سر و رویِ او می‌ريزد، کسی دست به‌سویِ او دراز نخواهد کرد.
رسولِ اکرم (ص) مرا به‌نزدِ خود فراخوانده و پرسيدند: يا پسرک! آيا تا به‌حال محتلم شده‌ای؟
خواستم بگويم که من شيطانی به‌راهِ‌راست‌هدايت‌شده هستم و به نيرویِ لايزالِ خداوند به‌صورتِ کودکی يازده-دوازده‌ساله درآمده‌ام، و معنیِ احتلام را نمی‌دانم، امّا علی (ع) مهلت‌ام نداد، و مرا به‌ميانِ اتاق و مقابلِ جانمازِ پهن‌شده انداخت. خود را رو به درِ صندوق‌خانه‌ای که مخفی‌گاهِ الله بود، يافتم. همان صندوق‌خانه‌ای که بالایِ آن به‌رویِ لوحی کوچک، با خطِّ کوفیِ کج و مُعوَج، نوشته بودند: [قــــبــــــلـــــه].
همه‌یِ حضّار از کوچک و بزرگ، مانندِ مراسمِ شنایِ زورخانه، گرداگردِ من جانمازهای‌شان را پهن کرده و به من اقتدا نمودند؛ در حالی‌که خود به‌سویِ درِ صندوق‌خانه اقتدا کرده بودم. بعد از مراسمِ پرشکوهِ نمازِ جماعت، همگی "طاعات و عبادات قبول باشد" گويان، دستِ نفراتِ مجاورِ خود را فشردند. بلافاصله، چند تشکچه مانندِ منبر به‌رویِ هم قرار گرفته، و حضرتِ ختمی‌مرتبت (ص) برایِ موعظه به‌رویِ آن جلوس فرمودند. هنوز ايشان شروع به سخن‌رانی نفرموده بودند که حضرتِ علی (ع) ملتمسانه گفتند: ای‌کاش قبل ازموعظه، مجلس را با خواندنِ روضه، مزيّن و متبرّک می‌فرموديد.

Û