٭ مؤمنانهیِ 9
وقتی واردِ اتاق شدم حضرتِ ختمیمرتبت (ص) را ديدم که در گوشهای بهحالتِ سجده بر زمين افتادهاند، و بهنظر میرسيد که با صدايی نامفهوم، با معبودِ خود در حالِ راز و نياز هستند. قدری جلوتر رفتم تا بلکه از ادعيّهیِ پر شور و شوقِ نبوی، منِ رهگمکرده نيز فيضی برده باشم. وقتی بهکنارِ حضرتاش رسيدم، ديدم آنچه را که جانماز پنداشته بودم، چيزی نيست جز اندامِ نحيفِ عايشه، که مانندِ بچّهآهويی صيدشده، نگاهاش را برایِ يافتنِ ملجأ و فريادرس، به هر سويی میدواند. حضرتِ محمّد (ص) که با مهربانیِ ذاتیِ خود متوجّهِ هراسِ طفلِ معصوم شده بودند، لحظهای، با عناياتِ قادرِ متعال، بر نفسِ امّاره لجام زده، و سعی در خنداندنِ عايشه نمودند. عروسکِ بچّه را که آنسوتر افتاده بود، بهدستاش دادند، و قبایِ او را بالا زده و با دهانِ مبارک و خيسشان بهرویِ شکمِ دخترک گوزيدند. عايشه که گويی بهيمنِ الطافِ بیپايانِ نبوی، ترساش فرو ريخته بود، قهقههای شيرين نمود. پيامبرِ اکرم (ص) مسحورِ[1] خندهیِ نمکين و لثههایِ صورتیرنگِ دخترک شده بودند، و به مالش و ليسشِ همسرِ گرامیِ خود، جهدِ فراوانی مینمودند؛ آنچنان که عرق از چهرهیِ مبارکشان، بر رخِ يار جاری بود. ناگهان دانهای عرق بهداخلِ چشمانِ عايشه افتاد. حضرتاش دامنهیِ بوسههایِ ملکوتیِ خود را توسعه داده، و چشمان و صورتِ محبوب را آکنده از عطوفتِ نبوی کردند. بعد، "بسمالله الرّحمن الرّحيم، تخمِ چشمِ حسود بترکد" گويان، لباس از تنِ دخترک بهدر آورده، و او را در ميانِ دو پایِ مبارکِ خويشتن نشاندند. دخترک، هنوز به عروسکِ پارچهایاش چنگ زده بود. حضرتِ محمّد (ص) سعی نمودند عروسک را با طمأنينه از دستِ دخترک در بياورند؛ امّا طفل راضی به اين امر نبود. حضرتِ خاتمالانبيا (ص) بهناچار، تنبانِ مبارکِ خود را همانطور که نشسته بودند پايين کشيده، و عروسکِ گوشتیِ يکچشم را بهجایِ عروسکِ پارچهایِ دوچشم، در اختيارِ همسرِ خويشتن قرار دادند. عايشه، خوشنود از لعبتکِ جديد، شروع به چنگمالی و وارسیِ تحفهیِ نبوی نمود. پوستِ مبارک و ختنهنکردهیِ حضرتِ ختمیمرتبت (ص) را مانندِ کلافِ در حالِ رنگشدنِ صبّاغان، بهبالا میکشيد، و بعد با شادیِ کودکانه رها میساخت. حضرتِ رسولِ اکرم (ص) نيز بههمراهِ خندههایِ شيرينِ عايشه بهوجد آمده، و قاهقاه میخنديدند. در اثرِ بازیِ دخترک و عونِ الهی، آلتِ مبارکِ ارشدالانبيا (ص) لحظهبهلحظه مانندِ دلِ مؤمنِ حقيقی بسط میيافت و بزرگتر میشد؛ آنچنان که ديگر معلوم نبود آيا آلتِ تناسلیست يا آلتِ قتاله. من نيز برایِ آنکه شاهدِ اين واقعهیِ معجزهگونه باشم، همچنان که پيالهیِ کوچکِ روغن را در دست داشتم، به ايشان نزديکتر شده و برایِ ديدنِ ماوقع، گردن کشيدم. رسولِ اکرم (ص) که متوجّهِ حضورِ من شده بودند، با مهربانیِ خاصِّ خويشتن نهيب زدند: تولهسگِ بخيهبرسر! اينجا چی میخوای؟
پيالهیِ روغن را بالاتر آورده و گفتم: روغنِ ضدِّ عرقسوز آوردهام، برایِ بچّه.
حضرتِ خاتمالانبيا (ص) که با پنجههایِ مبارکشان در ميانگاهِ دخترک در حالِ تجسّس بودند، با صدايی هيجانزده فرمودند: خيلهخُب! يهکم برو عقبتر معصيت داره!
قدمی عقب نشستم. حضرتاش که گويا ديگر طاقتشان بهپايان رسيده بود، بهيکباره ناغافل، کودک را بر سرِ آلتِ مطهّرشان نشاندند. ناگهان خندهیِ دخترک بدل به بهت شد. بهنظرم آمد بیجهت نيست که يکی از مدارجِ چندگانهیِ عروجِ عرفایِ عظام را مرحلهیِ بهت نام نهادهاند. حضرتِ رسولِ اکرم (ص) مانندِ بزرگسالی که عجله دارد و مجبور است اوّلين جورابِ يافتهشده را ولو متعلّق به کودکان باشد، بهپا کند، سعیِ وافر داشتند تا آلتِ نازنينشان را به زفافگاهِ دخترک وارد نمايند. وه که چه مجاهدتِ دشواری در پيشِ رو داشتند!
دخترک، بیخبر از امرِ مهمّی که در جريان است، دچارِ واهمهای ملکوتی شده بود، و سرش بهرویِ گردنِ باريک، سنگين جلوه مینمود و بیاختيار لقلق میزد. پيامبرِ اکرم (ص) که نفسهایِ مبارک و پرهيجانشان بهشماره افتاده بود، تمامِ قوایِ جسمانی و روحانیِ خود را جمع نموده و زوری شايستهیِ مقامِ نبوّت زدند. چشمانِ دخترک ناگهان گرد گشته و تمامِ چهرهاش بدل به حفرهیِ سکوتی بنفشرنگ شد. مطمئن بودم اگر انفاسِ پر رحمتِ پيامبرِ خدا (ص) نبود، جيغِ دخترک گوشِ تمامیِ جنّ و انس را کر کرده بود. پيامبرِ اکرم که ديدند همسرِ محترمشان قدری احتياج به راحتی دارند، روی برگردانده و با تحکّم فرمودند: روغنو بيار جلو! بچّه داره هلاک میشه.
پيالهیِ روغن را جلو بردم، و ايشان چنگی به روغن زده و عضوِ مقدّسشان و ميانگاهِ دردمندِ دخترک را چرب نمودند. بعد با اشاره به من فهماندند که گم شوم. هنوز از مقاماش فاصله نگرفته بودم که ديدم ايشان با حرکتی که بيش از نزديکی به استمنا میماند، دخترکِ نيمهجان را با دستِ مبارکشان بالا و پايين میبرند؛ و سينههایِ همسرشان را که تنها پوستی کشيدهشده بر استخوان بود، میمکيدند و میليسيدند. بعد از آنکه بالاخره امرِ مقدّسشان انجام يافت، دخترک را مانندِ انارِ آبلمبویِ مکيدهشده بهگوشهای انداخته و ذکرکنان به کنجی از اتاق خزيدند. حضرتاش بهآرامی بالِ زيلویِ مندرسِ اتاق را بالا زده، و بر غبارِ نشسته بهرویِ کفِ زمين، تالاپتالاپکنان مشغولِ فريضهای مقدّس شدند، و با دلی پاک و بیآلايش فرمودند: تيمّم میکنم بدل الغسل الجّنابت، قربةً الی الله!
رسولِ اکرم (ص) بعد از فراغت از فريضهیِ واجب، در حالیکه هنوز از آلتِ مطهّرشان آبِ مذی يا آبِ لذی جاری بود، با دهانی که آشکارا گرسنه مینمود، اتاق را ترک گفتند تا به ميهمانخانه و باقیماندهیِ کبابکوبيدهشان برگردند.
من نمیتوانستم دخترکِ معصوم را به همان حالت رها کنم. پاهایِ عايشه مانندِ پرانتزی مملوّ از مجهولاتِ ناديدنی، بهصورتِ بازشده باقی مانده بود. سعی کردم بلندش کنم، امّا گويی در تمامیِ بدنِ او استخوانی نيست تا به کمکِ آن قامتاش راست شود. داشتم کشانکشان پيکرِ نيمهجاناش را بهسویِ درِ اتاق میکشيدم، که ناگهان فريادی بلند از مهمانخانه بهگوش رسيد. آنچه تمامِ کائنات را میلرزاند کلامِ مبارکِ رسولِ اکرم (ص) بود که با قاطعيّتِ بسيار، فحشِ خواهر و مادر را بهجان کسی کشيده بود. هراسان شدم. جنازهیِ نيمهجانِ عايشه را رها کرده و بهسویِ مهمانخانه دويدم.