٭ پاره‌یِ چهارم

٭ پاره‌یِ چهارم

مخلوقِ جديد، خود را در تارِ سياهِ چادر‌گونه پيچاند و با غمزه گفت: من هوا هستم؛ با "هـ" دوچشم.
خدا خسته‌تر از آن بود كه بخواهد بر سرِ نام چك و چانه بزند. زيرِ لب ناسزاگويان به بسترش رفت و با خرناسی رعد‌گونه به‌خوابی عميق درغلتيد. خوابيد ها... من به‌سراغِ هوا رفتم. خنديد و پرسيد:
اون چيزِ دراز وسطِ پات چيه؟
: دم.
هوا، سرخورده از پاسخ‌ام، رفت مشغولِ چريدنِ بهشت شد؛ و من سرخورده‌تر از نحوه‌یِ خلقتِ خود، آرزو كردم ای‌كاش به‌جایِ دُمِ به اين درازی، خدا چيزی كوتاه امّا به‌دردبخورتر برای‌ام خلق كرده بود. به‌سراغِ خدا رفتم. شهامتی شيطان‌گونه به‌خرج دادم و به‌آرامی گفتم:
آ خدا!
: ...
: آ خدا!
: چ چ چيه؟ مگه كوری كه كپيدم؟
: نمی‌شه دُمِ من از جلو-ام در بياد. وقتی می‌شينم ناراحت‌ام می‌كنه.
: حالا ديگه از خلقتِ ما ايراد می‌گيری، سنده؟
من سكوت كردم. اخلاقِ گُهِ خدا را می‌شناختم كه هركس را كه مزاحمِ خواب‌اش شود، می‌فرستد به قعرِ جهنّم. رفتم سروقتِ كتابخانه‌یِ الهی كه پر از اسرارِ خلقته، تا بلكه خودم دردم را دوا كنم. در ميانِ كتب و الواح و رُقَعاتِ بی‌شمار، بالاخره رازِ پس‌وپيش كردنِ دُم را آموختم؛ گرچه همراه با عيب و ايراد.
بالاخره با گردنی افراشته رفتم سراغِ هوا. مرا با دُمِ جديد پسنديد. به‌هم آويختيم؛ و تا فرشتگانِ بيكار و فضول، خبر به‌پيشِ خدا ببرند، كار از كار گذشته بود. خدا خميازه‌كشان بلند شد...
: حالا ديگه به هوایِ من دست‌درازی می‌كنی، گُه؟!
خدا هوا را گرفت و او را وارونه تكان‌تكان داد تا بلكه آبِ رفته را به جوی برگرداند. امّا از آن‌جا که مكانيزمِ بدنِ هوایِ حامله با ديگر مخلوقات متفاوت بود، هنوز خدا گرم نشده بود كه به‌جایِ نطفه‌یِ حرام، خودِ بچّه بيرون افتاد. عربده‌یِ خدا و شيونِ طفلِ معصوم فضایِ بهشت را پر كرد. من كه از پشتِ درختِ طوبا منتظرِ فروكش‌كردنِ غضبِ الهی بودم، دويدم و بچّه را بغل كرده و از جلویِ ديدِ ناظرالنّظّارين گم شدم. خدا بر سر می‌زد كه بعد از عمری آبروداری، حالا بايد تخمِ حرام را بر سرِ سفره‌یِ سخاوتِ خود بنشانم.
سنّ‌وسال‌دارهایِ عرش، خدا را به‌گوشه‌ای دنج كشيدند و گفتند: حالا كاری‌ست كه شده؛ ما شهادت می‌دهيم كه نطفه‌یِ اين طفلِ معصوم، از صُلبِ الهیِ شما صادر گرديده. تازه، مگه شيطان خودِش از كجا اومده؟ اون‌هم از دسته‌گل‌هایِ شماست. شما كه هزارتا كارِ اشتباهِ ديگه هم، نظيرِ سيل و زلزله و غيره، داشتيد، كسی مگه به شما خرده گرفته؟ اين موجوداتِ بدبخت و حقيری كه گُله به گُله آفريده‌ای، هرچه نازل كردی گفتند شكر! حالا تو هم بيا و از خرِ شيطان پياده شو، كه هرچه موضوع را كش بدهی مايه‌یِ آبروريزیِ دستگاهِ خلقتِ خودت است.
خدا نشست كنارِ رودی از شراب، و پياله پياله نوشيد، تا آن‌كه همه‌چيز را در بی‌خبری از ياد برد.
منِ بدبخت، فارغ از تنبيهِ آنیِ خدا، حالا تازه به‌خود آمدم، و ديدم كه عيال‌وارم. از آن‌سو، هوا چيزهایِ گوناگون می‌طلبيد؛ و از سویِ ديگر، طفل، گوهرِ بلورين از چشم، و تركمان از حفره‌یِ ميان‌گاهی می‌پراكند. چند فرشته‌یِ معصوم را با هزار وعده و وعيد رام كرده و مقداری از پر و پيت‌شان را گرفته و پوشك‌وار به دورِ طفل پيچاندم. هوا به‌اعتراض گفت: اون‌جوری بچّه پاش كج می‌شه؛ تازه، بگذار تا دُمِ جلو-اش را خوب ببينم... از مالِ تو بهتر به‌نظر می‌رسد.
به ما كه خود كوهِ غيرت‌ايم، برخورد. يك چُسَك گوشتِ آويزانِ آن توله، از اين دُمِ بلند مگر می‌تواند بهتر باشد؟
با گذشتِ زمان، بچّه بزرگ‌تر می‌شد، و هوا ديگر به دُمِ منِ بدبخت محل نمی‌گذاشت، كه بالاخره خدا از مستی در آمد، و جبرئيل را فرستاد كه: بياييد كارتان دارم.
من زن و زندگی را بر دوش نهادم، و با واهمه‌ای بی‌پايان به‌سویِ عرش‌العراشين (همان كه بعدها شد آسمانِ هفتم) به‌راه افتادم.

Û