٭ پارهیِ نهم
خداوند تمامیِ قدرتِ بیپاياناش را بهكار گرفت و كوتاهتر از آنچه میپنداشتم بهجایِ طرح و نقشه، كتابی قطور در فرارویام قرار داد كه جلدش با حروفی زركوب مزيّن شده بود: «كتابِ آفرينش».
خداوندِ متعال بادی در غبغب انداخت و گفت: اين است طرح و نقشهیِ من برایِ كلِّ خلقت.
: امّا بهتر نبود قبل از انجامِ عملِ آفرينشِ كليّهیِ مخلوقات اين كتاب را مینگاشتيد؟ در ضمن، شما كه ديگر دم و دستگاهِ خلقتتان را نيز جمعآوری نمودهايد. اين مجموعه دستورالعمل كه ديگر دردی را دوا نمیكند.
: گرچه نامام اكملالكاملين است، امّا گل بیخار كجاست؟ بههرحال، میتوان از اين كتاب برایِ توجيهِ مختصر ناهماهنگیهایِ جهانِ خلقت استفاده كرد. راستی در موردِ فرزندِ حوّا...
: منظورتان هواست؟
: بلی، همان هوايی كه تو میگويی. اگر يادت باشد لایِ پایِ آن طفل، دُمی كوچك وجود داشت.
: دقيقاً يادم است. حتّی هوا به من گفت از دُمِ من بهتر است.
: بلی، بر سرِ دُم پوستی بیمورد بود كه در اين دستورالعمل امر فرمودهام كه پيروانِ مخلصام آن را بچينند. راستاش، مدّتها از آن دُمِ كوچك خوفِ وافر داشتم. آن را بهنوعی رقيبِ خود میپنداشتم. میخواستم امر به از بيخ بريدناش دهم، امّا از آنجا كه ديگر اعتمادبهنفسِ لازمه را ندارم، و میترسم دوباره همگان سرزنشام كنند، به بريدنِ نيمیش قناعت كردم. بدينوسيله، اميدوارم بندگانام تا ابدالآباد حضورِ مرا حتّی در خصوصیترين اعمالِ خويش بهياد داشته باشند. [1]
: ولی بعدها كسانی شايد پيدا شوند كه بپرسند اگر پوستِ موردِ نظر بیمورد و اضافه بوده، چرا خداوند آن را از اوّل خلق كرده است. اين كار مُباين با حكمتِ حكيمالحكمايی مثلِ شماست.
خداوند كتابِ قطورِ آفرينش را در هوا چرخاند و گفت: طبقِ اين كتاب، من هزار و يك دليلِ پزشكی و غيرِ پزشكی برایِ اين كار تراشيدهام. اين تكّهپوست روزی خواهد رسيد كه بود يا نبودش، بشود مقياسی برایِ سنجشِ اعتقادِ خلق به خالقِ يكتا. شوخی نداريم كه! برایِ تقرّب به خدا بايد قربانی داد. تازه، يك چُسَكْ پوست كه اين حرفها را ندارد، يا ذبيحالله! تو كه خود عزيزترين دارايی يعنی آبرویات را بهراهِ ما فدا كردهای.
خداوند كه بهنوعی قربانیبودنِ مرا نيز بهخاطرم آورده بود، به سكوت وادارم كرد. سكوتی كه از رضايت به بريدنِ يك تكّهپوستِ بهظاهر كوچك آغاز شد. بعدها فهميدم كه ایكاش از همان ابتدا زبان به كام نمیگرفتم و مخالفت میكردم.
: ساكتی ابليسکام؟ در موردِ نامِ آن طفل چه كنيم.
: هرچه شما فرمان دهيد.
: طبقِ روايتِ مستندِ اين كتاب، ما خالقِ آن طفلك شدهايم؛ ولی برایِ اينكه صداقتام را به تو نشان بدهم میخواهم خودت نامِ دستپرودهات را انتخاب كنی. زيادی فكر نكن! ببين كه چه رابطهایست بينِ تو و او. او چه چيز تو بودهست؟
: آبام. يعنی در واقع عصارهیِ اين دُمام.
: همان "آبم" خوب است. طبقِ سنّتِ الهیِ خودمان، اوّلين چيزی كه بهذهن متبادر میشود صحيحترين است. با موافقتِ من كه مخالفت نداری؟
خداوندِ متعال سكوتِ مرا به رضايتِ مطلق برداشت كرد، و ادامه داد: قبل از رفتن به زبالهگاهِ زمين، بايد شكمی از عزا در بياوری. در ضمن، اين آخرين باریست كه من و تو با هم ملاقات خواهيم كرد. از فردا چُوْ خواهم انداخت كه تو سر به نافرمانی برداشتهای. البتّه برنامهای چيدهام كه بتوانی با كمكِ جبرئيل كه محرمِ اسرار و پيکِ من[2] است، با هم مرتبط باشيم.
به فرمانِ هستیبخشِ عالمين، بساطِ صفا و عيش و نوش و منقل و انبر دوباره بهراه افتاد، و دمی نگذشت كه در عالمِ بیخبری آنچنان غرق شديم كه نفهميديم كداممان خداست و كداممان شيطان.
چند روزی گذشت. من منتظرِ رسيدنِ فرمانِ عزيمت بودم كه جبرئيل با كيسهای سياه به سراپردهام وارد شد.
: اينها را خداوندِ تبارك و تعالی بهعنوانِ بدرقه برایات فرستاده است.
كيسه را باز نموديم. خلعت بود، و تخمِمرغِ پخته برایِ سفرم، و چند خرت و پرتِ ديگر. خوب كه نگاه كردم، آنچه كه خلعتِ الهی میپنداشتم چيزی نبود جز ردايی سرخرنگ كه نقشی از شرارههایِ دوزخ بر آن ديده میشد. شاخی تيز و دندانهایِ بدلی كه به نيشِ گرگ میمانست در ميانِ هديهیِ الهی بود، كه بهكار بستم. خود را در آينه ديدم. از چهرهیِ خويش ترسيدم و دمی از حال رفتم كه جبرئيل بهحالام آورد.
: خداوند فرموده از آنجا كه عقلِ خلق در چشماش است، بايد وقتی عازمِ سفری، با اين لباس از عرش خارج شوی، تا فرشتگان ماهيّتِ دوزخیِ تو را بهخوبی ببينند.
: ماهيّتِ دوزخیِ منِ بدبخت؟
جبرئيل كپیِ كتابِ آفرينش را از زيرِ يكی از بالهایاش بيرون آورد و به من نشان داد و گفت: طبقِ اين كتاب، ذاتِ تو از آتشِ دوزخ سرشته شده است.
من كه تازه بهيادِ مكالمهیِ قبل از مستیِ آنشبِ خود با خدا افتاده بودم، سكوت را بر خلفِ عهد ترجيح دادم. ایكاش خداوندِ متعال نيز مانندِ من امانتدارِ عهدش میبود.
قبل از عزيمتام دريافتم كه بولتنهایِ ديوانِ استخبارات مملوّ است از بدگويی نسبت به من. مرا رِوِزِيونيست و كجراههای خوانده بودند كه الطافِ بیپايانِ خداوند را از ياد برده، و قصدِ رفتن به مزبلهیِ زمين بدونِ اذنِ مقامِ معظّمِ الوهيّت را دارد. مدّعیالعمومِ برزخ نيز برایام به نمايندگی از كليّهیِ مخلوقات، در حالِ تشكيلِ پرونده بود. افرادی كه ريختشان مشابهِ يكديگر بود امّا يونيفرمِ مشخّصی نداشتند، مثلِ سايه تعقيبام میكردند و قصدِ جانام را داشتند. به جبرئيل پيغام دادم گويا اينها مسأله را جدی گرفتهاند. در جوابام خبر آورد: برایِ اينكه بویِ تبانی استشمام نشود، خداوندِ يگانه، خود اينگونه مقرّر كرده است. صبر پيشه كن.
آبرو برایام باقی نمانده بود. بر سرِ هر منبر و معبری، نامام بهپلشتی برده میشد. يارانِ قديم همه رو از من گردانده بودند. تنها بعضی از نيمهشبها بود كه شبنامهای به خلوتگاهام میافتاد به اين مضمون كه ما دلزدگانِ بساطِ الوهيّتِ مطلقه هستيم، و ایكاش تو رهبرِ انقلابمان میشدی. كمكم از تعدادِ نامههايی كه در خفا بهدستام میرسيد، ناباورانه دريافتم جمعِ ناراضيانِ دستگاهِ الوهيّتِ مطلقه ممكن است از مجموعِ مخلوقاتِ عالمين بيشتر باشد. به عقلِ خود اعتماد نكرده و بهواسطهیِ جبرئيل موضوع را به اطّلاعِ خداوند رساندم. جواباش را جبرئيل بیكموكاست آورد كه: گُهِ زيادی موقوف! طبقِ برنامه عمل شود.
به اطّلاعِ عصيانگران رساندم ممكن است تحتِ شرايطی خاص، زعامتِ قيامشان را بپذيرم. بالاخره زمانِ موعودِ عزيمت رسيد. تخمِمرغهایِ مرحمتی را در انبانهای نهاده و توشهیِ راهام ساختم. ردایِ سرخ را در بر كرده، و شاخ و نيش را بر سر و در دهان نشاندم. در حالیكه لعن و نفرينِ مأموران و مواجببگيرانِ ديوانِ استخبارات بدرقهیِ راهام بود، بهسویِ مزبلهیِ زمين بهراه افتادم. ای كاش پایام قلم میشد. علّتاش؟