٭ مؤمنانه‌یِ 1

٭ مؤمنانه‌یِ 1

خداوندا! بارالاها! گــُـــــــــه خوردم.
...
خداوندِ متعال، منِ هميشه‌گمراه را به‌راهِ راست هدايت نمود. مغناطيسِ رحمت‌اش، تمامیِ زنگارِ خاطراتِ گمراه‌کننده را از حافظه‌ام پاک کرد. حال، من نيز طيّب و طاهرم؛ درست مانندِ پرودگارِ مهربانی که همه‌یِ ما را به‌شايستگی خلق نمود.
در اين مدّت، در يکی از سلّول‌هایِ پر عطوفتِ الهی، ميهمانِ سخاوت‌اش بودم؛ و هر روز، درسِ ايمان را به تازيانه‌یِ منطقِ مستحکم می‌آموختم. منطقی که هيچ‌کس را يارایِ مقابله با ضرباتِ آن نيست.
حال، در گوشه‌ای از کاسه‌یِ سرم، آن‌جا که روزگاری اوهام و حقايقِ دروغين بستر گزيده بودند، به‌لطفِ طبابتِ پرودگارم که حکيم‌الحکماست، حفره‌ای از هوایِ تازه‌یِ قدّوسی نشسته است. به‌خوبی به‌ياد می‌آورم لحظه‌ای را که خدمت‌گزارانِ مقام‌اش، مغزِ عليل‌ام را قاشق قاشق بيرون می‌کشيدند تا عشقِ بی‌زوال به «او» را در آن تعبيه کنند. خود نيز از عفونتِ مغزم شرمسار بودم؛ درست مانندِ دخترکِ تازه‌بالغی که رختخوابِ گران‌قدرِ ميزبانی جليل را به اوّلين خونِ زنانگی‌اش آلوده‌ست.
وقتی با کاسه‌یِ سرِ دوخته‌شده به پيش‌گاهِ معبودم برده می‌شدم، شوقِ وصل‌اش مانع ازآن بود که سنگينیِ زنجير را بر دست‌وپای‌ام حس کنم. نمی‌دانم چرا بزرگانی گران‌قدر در تالارِ وحدت‌زایِ الهی، در دو صفِ طويل به‌انتظار نشسته بودند. به من گفته شد که به‌يقين بعد از من قرار است سردارِ شکست‌خورده‌یِ لشکرِ ظلالت، به درگاه‌اش برایِ ابرازِ توبه وارد شود، و خداوندِ منّان خواسته که در حينِ انتظار برایِ آن کافرِ دگرانديش، دستِ مرحمتی به‌سرِ منِ بی‌مقدار کشيده باشد. نمی‌دانم خواصِّ منتظر در تالار، چه در کاسه‌یِ دوخته‌شده‌یِ سرم و زنجيرهایِ وزينِ دورِ دست‌وپای‌ام ديده بودند که پچ‌پچ‌کنان الله‌اکبر می‌گفتند، و دائم بر قدرتِ خداوندِ متعال اذعان می‌کردند.

به‌مقابلِ جايگاهِ وحدانيّت رسيدم. نورِ مطلق بود و بس. يکی از خادمان، دستورِ خاموش‌کردنِ نورافکنِ اصلی را صادر کرد. هم‌زمان با خاموش‌شدنِ نورافکن، چهره‌یِ ذاتِ متعال‌اش نمايان شد. خلقِ مدعو در تالار "جلّ‌الخالق" گويان به‌سجده افتادند. من نيز خم شدم، و اين تعظيم، به‌يقين از سنگينیِ زنجيری که به‌گردن داشتم، نبود.
خداوند مرا به‌سویِ خود خواند. دستِ پر عطوفت‌اش را بر چهره‌ام کشيد، و مانندِ استادِ خيّاط، دانه‌دانه کوک‌هایِ سرم را شمرد. آن‌گاه با عطوفتی بی‌مثال فرمود: مرا به‌ياد داری؟
گناه‌کارانه اقرار کردم: تنها چيزی که به‌ياد دارم ذاتِ مقدّسِ شماست و بس.
بندِ کيسه‌یِ سخاوتِ خداوند، به‌شادمانی شل شد، و مشت‌مشت گوهرِ بی‌بديلِ بهشتی را به‌سویِ همگان پرتاب کرد، و فرمود به طبيبِ عمل‌کننده‌یِ سرم بيش از هرکس خلعت و نعمت بدهند. خداوندِ متعال بعد از فراغت از دهشِ بی‌شمارش، با دست‌هایِ مبارک‌اش، کليدِ هفت‌سرش را بر هفت‌سوراخِ قفل‌ام نهاد، و در دم از سنگينیِ دوست‌داشتنیِ زنجيرها رهای‌ام کرد. سپس فرمود: نامِ تو از امروز شيطان نيست. تو مانندِ پسرکی ده-دوازده‌ساله خواهی بود، که از زندگیِ عادّی در محيطی آکنده از ايمان لذّت ببری. تو را به امّ‌القرای‌ام خواهم فرستاد تا در آن‌جا تک‌تکِ باقی‌مانده‌یِ سلّول‌هایِ مغزت، به نورِ ايمان و قدسيّتِ ما آميخته شود. برو که تو ديگر پاکی.
هنوز از حضورش دور نشده بودم که خداوندِ متعال برگه‌ای را به‌دست‌ام داد. به‌رویِ برگه، با خطّی زرّين، اعداد و حروفی رمز‌گونه نقش بسته بود.
: اين رموز چيست خداوندا؟
: تو قبلاً قلب و روح‌ات بيمار بود. هذيان‌ها گفته و نوشته، و افکارِ خلق را آشفته کرده بودی. اين رمز، برایِ بازگشايیِ آن صفحه‌ای‌ست که نزدِ کفّار به "وبلاگ" مشهور شده است. برو به آن‌جا، و با نوشتنِ رخدادهایِ ميمونِ پيشِ روی‌ات، زشتیِ مکتوباتِ گذشته را بزدای.
...
روزها گذشت، و هزاران مجاهدت کردم، مع‌الاسف نتوانستم خزعبلاتِ شرم‌آوری را که در اين صفحه‌یِ پلشت منسوب به من گرديده، پاک کنم. ای‌کاش نبود فرمانِ الهی مبنی بر حرمتِ اسراف، تا می‌توانستم صفحه‌ای جديد بگشايم، و از ايمان‌ام بنويسم. ولی چه‌کنم که بنا به اعتقاداتِ راسخ‌ام، مجبورم از همين صفحه استفاده کنم، تا مبادا به گناهِ نابخشودنیِ تبذير آلوده شوم.
...

Û