٭ پاره‌یِ چهاردهم

٭ پاره‌یِ چهاردهم

بعد از اين‌كه آبم خودش را از دستِ بوسه‌هایِ من خلاص كرد، دوباره به‌سرِ جایِ اوّل‌اش برگشت، و در مقابلِ حجمی سياه‌رنگ، شروع به ادایِ كلماتی نامفهوم كرد. كلماتی كه نمی‌دانستم فحشِ خوارمادر است، يا مناجاتِ عارفانه‌یِ انسانی بدوی. به آنچه كه در مقابل‌اش به‌خاك افتاده بود نزديک‌تر شدم. بويی نامطبوع دماغ‌ام را آزرد.
: اين چيه كه جلوش اين‌جوری به‌خاك افتاده‌ای، پسر؟
: معبودم است.
جبرئيل كه از نامرئيّتِ خود خوشحال به‌نظر می‌رسيد، لب در گوش‌ام كرد و گفت: جل‌الخالق! اين‌ها فطرتاً خداپرست‌اند، حتّی اگر زنا‌زاده‌یِ شيطان باشند.
دهانِ تف‌آلود و نفسِ بدبویِ جبرئيل را از صورت‌ام دور كردم، و كنارِ آبم در مقابلِ بتِ خودساخته‌اش نشستم.
: چه سياهه! از چی ساختی‌ش؟
: همون‌طور كه می‌بينی اين‌جا شوره‌زارِ لم‌يزرعی‌ست كه هيچ تنابنده‌ای جرأتِ نزديک‌شدن به‌ش رو نداره. يك روز كه از خواب بلند شدم، ديدم هيولايی غول‌پيكر داره از اين‌جا رد می‌شه. خوب كه نگاهِ‌ش كردم، ديدم يه بچّه‌ماموتِ راه‌گم‌كرده است كه داره با خرطومِ‌ش شيپور می‌كشه. من كه جلال و جبروتِ‌ش رو ديدم، گفتم شايد اين همون گم‌شده‌یِ منه. خصوصاً كه از دور شباهتی بينِ اين خرطومكِ لایِ پام و خرطومِ درازِ توُیِ صورتِ اون جانور ديده بودم. زانو زدم و حمد و ثنا گفتم. اونَ‌م محل‌ام نذاشت و هی دورِ خودش می‌چرخيد و جيغ می‌كشيد و تاپاله تاپاله می‌ريد. يك‌مدّت كه گذشت، گلّه‌ای ماموتِ عظيم‌الجثّه به‌دنبال‌اش آمدند و بردندش. فرداش خيلی دل‌ام گرفت. مثلِ اين‌كه چيزِ مهمّی رو از دست داده باشم، زانویِ غم توُ بغل گرفتم، و زار زار گريه كردم. تنها چيزی كه از اون باقی مانده بود، كُپّه كُپّه گُه‌اش بود كه رفتم سروقت‌شون. هنوز نرم بودند و شكل‌پذير. نشستم و برایِ دلِ خودم، معبودِ گم‌شده‌ام رو ساختم.
: يعنی اين‌كه داری می‌پرستی گُهه؟
آبم با دليری سينه را جلو داد و گفت: بله. اعتراض داشتی؟
جبرئيل بر سرِ خود كوفت و فريادی بلند كشيد. فريادی كه تنها شنونده‌اش من بودم.
: خاك توُیِ سرم. منو بگو كه گفتم برایِ خداوندِ قادرِ متعال، خبرِ خوش می‌برم. حالا برم چی بگم؟ بگم تبعيديانِ مزبله‌یِ زمين نشسته‌اند و سنده می‌پرستند؟ من يكی كه خايه و شهامت‌اش را ندارم.
نهيبی به جبرئيل زدم، و رو به آبم گفتم: حالا چه لزومی به پرستشِ معبود است؟ چرا تكاليف‌ات را در مقابلِ مادرِ بدبخت‌ات به‌جا نياوردی؟
: مادرم؟ آن روسپیِ باهركس‌بخوابِ بی‌چشم‌ورو؟ آن‌قدر از رفتارِ او شرمسارم كه مجبور شده‌ام رياضت پيشه كرده و خود را به اين غُمِ نفرين‌شده تبعيد كنم. مجبور شدم بزرگ‌ترين تنبيهی كه برایِ يك مرد امكان دارد، در حقِّ خود به‌جا بياورم.
آبم انبوهِ پشم‌هایِ ميان‌گاه‌اش را كناری زد و فرياد برآورد: ببين، من آن دُمِ اعطايیِ تو را نابود كرده‌ام. آن روده‌یِ بيرون‌آمده از شكم را، به‌رویِ سنگی سندان‌گونه گذاشتم؛ گوشت‌كوب نبود، و به‌ناچار با تكّه‌سنگی ديگر آن‌قدر كوبيدم تا له شد. شد مثلِ نافِ بريده‌یِ طفلی شيرخوار، و بعد از چند روز افتاد.
من ناباورانه چشمان‌ام را ماليدم. جبرئيل با صدایِ لرزان در گوش‌ام نجوا كرد: وای از اين مخلوقات! خداوندِ عزّوجل را هزار مرتبه شكر كه اين‌ها را تا قيامِ قيامت به عرش راه نخواهد داد. اينا حتّی به خودشون هم ترحّم نمی‌كنند. بارالاها! شكرت كه من از چشمِ اين وحوش ناپيدای‌ام.

: خفه شو جبرئيل! تو كه چيزی نداری كه اينا بخوان ببُرَّن يا لهِ‌ش كنند.
جبرئيل لب‌ولوچه را درهم كشيد، و دور‌تر از ما مشغولِ عكس‌برداری از محيطِ اطراف شد.
: پسرجان، چرا با بدنِ نازنين‌ات آن كار را كردی؟
: خيلی به بدبختی و فلاكتِ خودم و هوا فكر كردم. هرچه بيشتر فكر كردم، كمتر دليلی برایِ تبعيدشدن‌مان يافتم. تا اين‌كه روزی به‌شدّت گرم و آفتابی كه به‌شدّت گرسنه بودم، برایِ فرار از واقعيّت‌ها داشتم با آن عضوک‌ام بازی می‌كردم. طبقِ معمول، منتظرِ خلسه‌ای ناپايدار در پسِ عمل‌ام بودم؛ امّا گرمایِ سايه‌سوزِ آن‌روز و گرسنگی‌ام مزيدِ بر علّت شد، و خلسه‌ام عمق و حدّت گرفت. در عالمِ بی‌خودی، خود را در حالی يافتم كه دارم از سویِ موجودی ناشناخته امّا بزرگ‌تر از هرچيز، موردِ مؤاخذه قرار می‌گيرم. صدايی زمخت كه ارتعاشی روحانی داشت، نهيب‌ام زد: آن عملِ شنيع را با خود و خويشان‌ات مكن! از خواب و خلسه بيرون آمدم. به‌گمان‌ام رسيد علّتِ تبعيدمان از بهشت، همان غريزه‌یِ هم‌خوابگیِ بالقوّه‌ای بوده كه در اين عضو تمركز يافته. به‌نظرم رسيد خالقِ يگانه از اين عضو كه سركش است و با تمامیِ حقارت‌اش، ادّعایِ خلقِ موجوداتِ ديگر را دارد، از روزِ اوّل متنفّر بوده است. ديده بودم كه چگونه اين عضوِ رام‌نشدنی، حرمتِ مادرم هوا را می‌درد. ديده بودم حاصلِ طغيانِ سيلاب‌گونه‌یِ اين ياغیِ به‌ظاهرخفته را، كه بعد از نه ماه به‌صورتِ طفلانی خون‌آلود در دستان‌ام آرام نمی‌گرفتند.
آبم به‌گريه افتاد. چهره‌یِ خود را لحظه‌ای در ميانِ دست‌ها پنهان كرد، و بعد از لحظاتی كه دست‌های‌اش را از صورتِ خود برداشت، به‌ناگهان ديدم ابروهایِ سفيد و بسيار بلندش جلویِ چشم‌های‌اش را گرفته. وحشت كردم. شده بود مانندِ پيرمردِ نودساله‌یِ خبيثی كه ابروهایِ خيس چشمان‌اش را پوشانده. آبم كه در اثرِ گريه به سكسكه افتاده بود، مانندِ كودكی بی‌خبر ادامه داد: الهامی ربّانی بر من نهيب می‌زد كه خالق‌ات تو را به‌دليلِ داشتنِ اين دُم از خود رانده است. به‌خود گفتم كه بايد بريد اين اندامِ شيطانی را. اين مارِ خطرناك را نمی‌توان كشت، الّا به سنگِ شهامت.
: به سنگِ حماقت، ای بدبخت! تنها نشانه‌یِ دخالتِ من در خلقتِ شما، همان عضوِ بيچاره‌ست. تو مگر چه بدی از من ديده بودی كه با يادگارم آن كار را كردی؟ خُب، كونِ‌ت رو به‌هم می‌كشيدی و توُیِ سايه می‌خوابيدی تا آفتاب مخ‌ات را نپزد. خواستی برگ و ريشه‌یِ گياهان را بخوری تا اسيدِ معده‌ات سلّول‌هایِ مغزت را آب نكند. بشكند اين دستی كه آن خوش‌خوشک‌گاه را مفت و مسلّم در ميانِ پایِ شما تعبيه كرد.
بعد از لحظه‌ای سكوت، سعی كردم به‌خود مسلّط شوم.
: آبم جان! البتّه من قبول می‌كنم كه شرايطِ زمانه طوری بوده كه نتوانستم حقِّ پدری را به‌جا بياورم. تو كه برایِ خودت يك‌پا عارفِ صاحب‌ضمير شده‌ای، چرا محدوديّت‌هایِ مرا درك نكردی؟ همان خدایِ كس‌كشی كه شما را بيرون انداخت، مرا هم در خانه محبوس كرده بود. تنها كاری كه از دست‌ام برمی‌آمد نوشتنِ يك جلد خاطراتِ هزاروششصد صفحه‌ای بود، به‌يادِ ايّامی كه با خداوند حشر و نشر داشتم؛ كه نمی‌دانم سرنوشتِ نسخِ معدودش چه شد.
جبرئيل در حالی‌كه به‌رویِ كُپّه‌ای نمك نشسته بود فرياد زد: بابا كمتر به خدایِ بدبخت فحش بده. اين، آفتاب به مغزش خورده و هذيان گفته و سرِخود فكر كرده يكی ديگر در گوش‌اش وحی تلاوت كرده؛ آن‌وقت تو به خدایِ بی‌خبر از همه‌جا بد و بيراه می‌گی؟! بابا ما هم كه بهشتی و عرشی هستيم يک‌روز كه به‌مون غذا دير برسه، می‌زنه به‌سرمون و فكر می‌كنيم اين لَختیِ ناشی از كمبودِ قندِ مغزمون، ربطی به حالاتِ روحانیِ روزه‌یِ اجباری‌مون داره. ما هم از زورِ گشنگی ادّعایِ پيغمبری می‌كنيم.
: خفه! می‌ذاری به‌دردِ بچّه برسم يا نه؟
: تو به اين، اين خرسِ گنده كه يك مویِ سياه به‌تن نداره، می‌گی بچّه؟
: خفه شو جبرئيل. بذار به‌كارِ اين برسم.
: جبرئيل كيه؟ داری با كی حرف می‌زنی؟ اسمِ اون كُپّه‌یِ نمك جبرئيله؟ جبرئيل يكی از القابِ معبودم است؟
آبم بی‌آن‌كه منتظرِ جواب‌ام بماند، توده‌یِ سياهِ گُه‌اش را رها كرد و به‌سویِ تلِّ سفيدِ نمك شتافته و در مقابل‌اش به‌خاك افتاد.
: خالقا! معبودا! هميشه به‌دنبال‌ات می‌گشتم. من غرق در دريایِ نمكينِ تو بودم، و به‌دنبالِ نمك‌دانی حقير می‌گشتم. ای وای كه چقدر كور بودم منِ غافل، كه مشتی گُهِ خشكيده را خداوندگارِ خود ساختم...
آبم در مقابلِ تلِّ نمك، به‌زاری افتاده بود، و مناجات‌اش ادامه داشت. من جبرئيل را به كناری كشيدم.
: جانِ مادرت منو از اين ديوونه‌خونه نجات بده. عكساتَ‌م كه گرفتی. بيا برگرديم كه ديگه طاقتِ ديدنِ اين وضعيّت رو ندارم.
: همين‌جوری كه نمی‌شه دستِ خالی برگردم. بايد عكسِ خانوادگی هم از همه بگيرم. عكس رو كه گرفتم، تو ديگه لازم نيست بچسبی به اينا. اون‌طرفِ اين مزبله، جزايری خوش آب و هواست كه كم از بهشتِ خودمون ندارن. وقتِ اومدن ديدم‌شون، و وقتِ برگشتن، تو را هم اون‌جا پياده می‌كنم. در ضمن، اسمِ رسمیِ اين موجود، "آدم" است و چيز ديگر خطاب‌اش نكن.
: اسم اسمه، مگه خداوند خودش با "آبم" موافقت نكرده بود؟
: چرا. قبلاً هم كه شرح دادم، توُیِ صحيفه‌یِ نورانی‌ش اين‌طوری نوشته، ديگه.
در مقابلِ وسوسه‌یِ جبرئيل خام شدم، و به‌طرفِ آدم كه در مقابلِ خداوندگارِ جديدش لابه می‌كرد رفتم.
: آدم جان!
... ...
: آدم جانک‌ام!
: چيه؟ مگه نمی‌بينی دارم با معبودم راز و نياز می‌كنم؟
: پاشو، بايد بريم سراغِ مادرت و برادرات.
: زن‌ام و پسران‌ام؟
: پاشو بريم پيشِ اهل و عيال. خدا آدمِ عزب رو دوست نداره.
آدم شانه‌ای بالا انداخت و گفت: اگر قيمه‌قيمه هم بشم، نمی‌رم پيشِ اون زنا‌زاده‌هایِ مادرجنده.
نگاهی به جبرئيل انداختم كه داشت در هوا ريشِ خيالی‌اش را گرو می‌گذاشت، و از من می‌خواست كه اصرارِ بيشتری كنم. به‌ناچار در كنارِ آدم نشستم، و دستی به موهایِ بلندش كشيدم. موهایِ رنگِ آب نديده‌اش، مانندِ سيمِ خاردار دست‌ام را آزرد. دل به دريا زده و گفتم:

Û