٭ پاره‌یِ دهم

٭ پاره‌یِ دهم

به فرمانِ حق‌تعالی، هيچ مركوبی اعم از چرخ‌دار و بال‌دار حاضر نشد تا مرا به دروازه برساند. بلندگوها و پرده‌هایِ نمايشگرِ آويخته از فلك، با صدايی گوش‌خراش، اعلاميّه‌یِ مقامِ معظّمِ خداوندی را پخش می‌كرد؛ مبنی بر اين كه: ای اهالیِ كون و مكان! ببينيد ميزانِ آزادیِ اعطايیِ بی‌حدِّ ما را در محدوده‌یِ قانونِ اساسیِ خلقت. ما حتّی به دوستِ ديرينه‌یِ خود نيز آزادی داده‌ايم تا دشمنِ ما گردد. اين دليلی دندان‌شكن و بال‌گداز برایِ معدود مخالفينی‌ست كه در خفانامه‌های‌شان ما را متّهم به ديكتاتوری آن‌هم از نوعِ مطلقه می‌كنند. ما در عينِ اجبارِ مطلق، به همه‌یِ مخلوقات اختيارِ نسبی داده‌ايم تا ما را مخالفت كنند؛ هرچند كه نتيجه‌اش آتشِ دوزخ و يا سرمایِ زمهرير برایِ آن خاسرين باشد. لكن، مقامِ عزّوجلِّ ما، اين كاسه‌یِ مملوّ از زهرِ مارِ غاشيه را بردبارانه سرمی‌كشد، تا اثبات كند حقّانيّت و مظلوميّتِ خود را.
وقتی با هزاران مشقّت خود را به دروازه‌یِ خروجیِ بهشت رساندم، مأمورانِ گمرك كه به‌يقين همگی از اصحابِ دوزخ بودند، جلو-ام را گرفتند و تا شرمناک‌ترين زوايایِ بدن‌ام را با انگشتانِ جست‌وجوگرشان وارسی كردند؛ آن‌هم مقابلِ چشمِ تعدادی خبرنگارِ دوربين به‌دست. چه دردناك لحظه‌ای بود. ناگهان يكی از گمرك‌چيان در حالی‌كه تخمِ‌مرغ‌هایِ مرحمتی را در مقابلِ همگان گرفته بود، با تغيّر گفت: رسيدِ خريدِ اين تخمِ‌مرغ‌ها را بده.
: اين‌ها مرحمتیِ دوست‌ام است.
: بنا به آيه‌یِ شريفه‌یِ "السّارق هو سرق بيضة‌‌المرغ فی‌الشّباب، سرق الشّتر فی‌الپيری"، تا رسيدِ خريد نياوری، يا نامِ پيشكش‌كننده را نگويی، اجازه نمی‌دهم.
من كه عهدی محكم با پروردگار داشتم، نتوانستم نامِ اهداكننده را به‌زبان بياورم. آن‌ها نيز تخمِ‌مرغ‌ها را مصادره نمودند، و مرا همانندِ دزدی رسوا، به‌سویِ مرزِ خروجی هدايت كردند. كم‌كم علّتِ حضورِ خبرنگارانی كه در اطراف‌ام بودند و مدام عكس می‌گرفتند، برای‌ام روشن می‌شد؛ امّا به‌خود نهيب زدم كه: خدایِ متعال و پاپوش‌دوزی برایِ من؟! مأموری كه بنا بود مُهرِ خروج بر مدارک‌ام بزند، با سوءظنّی عميق به چهره‌ام نگاه كرد، و بعد از اين‌كه نام‌ام را در ليستِ ممنوع‌الخروج‌ها ديد، با زهرخند به اتاقكی راهنمايی‌ام كرد.
: به جرمِ سرقتِ تخمِ‌مرغ، ممنوع‌الخروج‌ايد.
: امّا من سرقتی مرتكب نشده‌ام؛ تخمِ‌مرغ‌ها مرحمتی‌ست.
رئيس‌شان كه تسبيحِ بزرگی در دست می‌چرخاند، و همگان او را حاجی خطاب می‌كردند، ورقه‌ای جلو-ام گذاشت.
: اين توبه‌نامه است. امضا كن تا رها شوی.
من كه ديدم انكار بی‌فايده‌ست، اوراقِ مربوطه را امضا كردم. البتّه به‌غير از سرقت، در اين توبه‌نامه، جرائمِ مختصرِ ديگری همچون لواط و اعتياد به موادِّ مخدّر هم نگاشته شده بود، كه مجبوراً امضا گرديد.
از دروازه‌یِ بهشت، تازه قدمی به‌بيرون نگذاشته بودم كه تاريكیِ مطلق به‌همراهِ بادی بويناك به‌پيشوازم آمد. خوفِ بسيار كردم؛ و تنها دل‌خوشی‌ام عهدی بود كه با خداوندِ متعال بسته بودم، مبنی بر بازگشتِ سريع به بهشت. رفته‌رفته گندایِ مسير آن‌چنان شدّت يافت كه هوش و حواسی برای‌ام باقی نماند.
نمی‌دانم چه مدّت سپری شد كه چشمان‌ام را باز كردم. خود را ناباورانه در دنيايی ديگر يافتم. خورشيدی سوزان در آسمانِ آبی‌رنگ زمين را می‌گداخت. موجوداتی كه نام‌شان را نمی‌دانستم در آسمان پرواز می‌كردند، و جانورانِ بی‌شماری به‌رویِ زمين در تعقيب و گريزِ يك‌ديگر بودند. زمين به‌نظرم باغِ وحشی بی‌حصار آمد كه صاحبی نداشت. به‌راه افتادم تا بلكه از سرنوشتِ آبم و هوا اثری بيابم. تلاش‌ام بی‌نتيجه بود. گرسنه و تشنه و خسته به‌زيرِ سايه‌یِ درختچه‌ای غلتيدم، و در يک‌آن به‌خواب فرو رفتم، تا اين‌كه با ضربه‌ای خفيف بيدار شدم. چشمان‌ام را ماليدم. نمی‌توانستم باور كنم آنچه را كه می‌بينم. پيرزنی خميده‌قامت، لخت و عور، در مقابل‌ام ايستاده بود. خوب كه نگاه كردم، ديدم تنها لباس‌اش برگی‌ست كه شرم‌گاه‌اش را پوشانده. پستان‌هایِ آويزانِ پيرزن، مانندِ دو جورابِ چرك و كهنه، به‌رویِ شكمِ ورم‌كرده‌اش افتاده بود.
: كه هستی ای زال؟
: خاكِ عالمين بر سرت، كه هوایِ خود را ديگر نمی‌شناسی. من‌ام هوا.
باورم نمی‌شد كه عجوزه‌یِ مقابل‌ام آن نازک‌بدنی باشد كه خداوند در كتابِ آفرينش به خلقت‌اش افتخار می‌كرد.
: چيه؟ انتظارِ ديدنِ ملكه‌یِ زيبايی را داشتی؟
: حجاب‌ات كو؟ چادرِ بافته از تارِعنكبوت‌ات چه شده؟
: از سنگ و سنگستان رو بگيرم، يا از خاك و خاكروبه؟ به‌غيرِ جانورانِ وحشی كه مصاحبی نيست تا رو بگيرم.
: بچّه كو؟ آبم كجاست؟
: اگر منظورت از آبم آن جاكشی‌ست كه حاصلِ خفتنِ با توست، نمی‌دانم كجاست. سال‌هاست كه ترک‌مان كرده و گم شده. خبرِ مرگ‌اش، نه خرجی می‌فرستد و نه پيغام. انگار نه انگار مسئوليّتی در قبالِ خانواده سرش می‌شود.
: خانواده؟! چه خانواده‌ای؟
هوا دستی به شكمِ برآمده‌اش كشيد و در كنارم نشست. آشكارا از سنگينیِ بارش در عذاب بود. بعد از آن‌كه مشتی خاك را مانندِ فوتينا به‌دهان ريخت گفت: از كجایِ كار بگويم؟ روی‌ام سياه است.
بر اثرِ الهامی ناشناخته به‌خوبی دريافته بودم تورّمِ شكمِ هوا چيزی جز حاملگی نيست، و خوردنِ خاك برایِ اطفاءِ آتشِ ويارش است.
: پدرش كيست؟
: درست نمی‌دانم. يكی از پسران‌ام.
درمانده شده بودم. هوا ادامه داد: راست‌اش، ماجرا آن‌قدر بغرنج است كه از گفتن‌اش شرم دارم. ای‌كاش همان‌موقع واسطه شده بودی و نمی‌گذاشتی ما را از بهشتِ برين برانند. بعد از آن‌كه دو مأمورِ قلچماق ما را همانندِ آشغالی بی‌ارزش به اين خاكروبه انداختند، نمی‌دانستم چه كنم. نه غذايی و نه لباس و سرپناهی. طفلی شيرخوار كه سينه‌یِ خشكيده‌ام نمی‌توانست او را سير كند. حيواناتِ اطراف‌ام را ديدم كه در حالِ چريدنِ دشت و دمن هستند. من نيز چريدم تا آن‌كه از مرگ نجات يافتم.
: امّا در آن بالا می‌گفتند كه باديه‌باديه از مائده‌هایِ آسمانی‌ست كه برای‌تان فرستاده می‌شود.
: ما كه نديديم. حتماً خود‌شان می‌خورند، و به اسمِ ما حساب می‌كنند. به‌هرحال، ايّامِ يتيم‌داری با خوردنِ علف می‌گذشت، تا آن‌كه بچّه رفته‌رفته بزرگ‌تر شد، و ديد حتّی وحوش نيز پدری دل‌سوز دارند. مدام سؤال می‌كرد كه بابای‌ام كجاست. من كه جوابی درخور نداشتم می‌گفتم نسلِ ما با همه فرق می‌كند، و لزومی به وجودِ پدر نيست. چه جوابی داشتم؟ بگم پدرِ جاكش‌ات در آن بالا ما را از ياد برده؟
هوا بعد از سكوتی طولانی ادامه داد: بالاخره پسرك پا به سنينِ بلوغ گذاشت. سر و سبيلی مخملين به‌هم زد، و صدای‌اش و بعضی از اندام‌اش كلفت شد. تا اين‌كه نيمه‌شبی به سراغ‌ام آمد، و اتّفاق افتاد آنچه كه نبايد اتّفاق بيفتد.
من كه شاخ‌هایِ عاريتی را از ياد برده بودم بر سرِ خود كوفتم: ای خاك بر سرم. آخه مگه پسر با مادر می‌خوابد؟ اين بی‌ناموسی را به كه بگويم.
در ميانِ هر دو دست‌ام سوراخ‌هايی بزرگ پديد آمده بود كه دردش با آلامِ دلِ سوخته‌ام برابری نمی‌كرد. هوا طلب‌كارانه صورت‌اش را جلو آورد و با فرياد گفت: جاكش! بعد از عمری يللی‌تللی، آمده‌ای و از ما ايراد می‌گيری؟ تازه، قضيه به همين ختم نمی‌شود. حاصلِ آن پيوند، دوقلوهايی بودند كه نام‌شان را حابيل و غابيل نهاديم؛ و اين بچّه‌ای را كه در شكم دارم، نمی‌دانم حاصلِ كدام‌شان است.
من، هرچند كه شيطان‌ام و بسياری از رموزِ بهشت و دوزخ را از استادم خداوندِ منّان آموخته، امّا از هضمِ گفته‌هایِ هوا عاجز بودم. هوا كه سكوتِ مرگ‌بارِ مرا ديد گفت: ما نسلی حرام اندر حرام‌ايم. تنها دل‌ام خوش است كه كلِّ گيتی بنا به قضا و قدرِ الهی می‌چرخد؛ ما مقصّرِ واقعی نيستيم.
: گُه خوردی زنيكه! رفتی جنده شدی، و حالا داری توجيه‌اش می‌كنی؟ آخه من با چه رويی برگردم به عالمِ ملكوت. بگم پسرم هوویِ مذكّرم شده؟ بگم نوه‌هام هوویِ نخراشيده‌یِ پدربزرگ‌شان هستند؟
: خُبه خُبه، نمی‌خواد اين‌جوری جلویِ من يكی جانماز آب بكشی! اوّلاً جنده هفت جدّ و آبادته. دوّماً اگه تویِ جاكش و اون خدایِ ديّوث به وظايف‌تون عمل كرده بوديد، ما رو چه به اين سرنوشت؟ يه زنِ جوون و يه طفلِ معصوم رو دربه‌درِ اين گُه‌دونی كرديد و حالا طلب‌كار شديد؟ خواستيد از اون روزِ ازل، هزار و يك غريزه‌یِ بی‌خودی توُیِ وجودمون جاسازی نكنيد. انتظار داشتی در لجن‌زارِ زمين، با خانواده‌یِ عصمت و طهارت روبه‌رو شوی؟
هوا شروع به گريه كرد، و من به فكر فرو رفتم كه چگونه با اين ننگِ عظيم كنار بيايم. از طرفی دل‌ام برایِ هوا می‌سوخت؛ می‌ديدم بيراه نمی‌گويد؛ و از طرفی ديگر، پروایِ بخشش را نداشتم. حس كردم سنگينیِ گناهِ تمامِ جندگان، بر دوشِ اوّلين جاكشی‌ست كه اين راه را بر آنان تحميل كرده. طاقت نياوردم و دل‌جويانه دستی به چهره‌یِ خيس و پر چروكِ هوا كشيدم. ناگهان از پشتِ سر، صدایِ زمخت و رُعب‌آوری تمامِ وجودم را لرزاند.
: حالا ديگه با ناموسِ مردم ور می‌ری، نسناس؟
روی‌ام را برگرداندم و غرقِ بهت شدم.

Û