٭ پاره‌یِ سوّم

٭ پاره‌یِ سوّم

تازه، خودِ خدا، بی‌شرمانه، مرا "سوزش" به‌علّتِ آن ناميد كه من اهلِ دوزخ‌ام. منی كه تمامِ سرشت‌ام از سبزیِ بهشت ساخته شده بود. وای كه چه خدایِ فراموش‌كار و فرومايه‌ای داريد شما.
اوّلين موجودی كه خدا ساخت و آدم ناميدش، خنده‌یِ عرش و فرش را برانگيخت. نخستين نمونه‌یِ آدميزاد چيزی نبود جز يك دونات يا سوراخ‌كلوچه، كه خدا به‌عنوانِ شاهكارِ خلقت به همه نشان داد. خدا پنداشت خلق از قلّتِ حفره‌هایِ مخلوقِ جديد به وی می‌خندند. دونات را به شهدِ روان تر نمود، و خدای‌گونه غيب‌اش كرد. مصدرِ "آدم‌خوردن" از همين لحظه به كتاب‌هایِ لغت راه يافت. نمونه‌یِ ناموفّقِ بعدی، نيم‌كره‌ای مملوّ از حفره بود كه بعدها "آبكش" لقب گرفت، و آلتِ پيمانه‌كردنِ آبِ درياها برایِ جماعتِ بيكارگان شد. خدا چند نمونه‌یِ سوراخ‌دارِ ديگر ساخت كه گاه گريه و گاه خنده‌یِ بهشتيان را در پی داشت.[1] من جرأت به‌كار بستم و گفتم: يا خدا! تو كه خود را گاييدی تا موردِ گاييدن بيافرينی. شمايل‌اش را از خود كپی كن. مگر تو خود اكمل‌الكاملين نيستی؟
خدا تشری به من زد و گفت: گُهِ زيادی موقوف!
بعد، با حالتِ قهر، رفت در گوشه‌ای خلوت از بهشت كه كوتاه‌ترين ديوار را با جهنّم داشت، پشت به همگان، مشغولِ خاک‌بازیِ كودكانه‌ای شد، طولانی. تازه داشت بهشت بی‌خدا نظم و سامانِ طبيعی می‌يافت كه خدا با سر و رويی گل و خاك گرفته به‌ميان دويد و گفت:
ساختم آنچه را كه بايد شما را در عقل و هوش و صداقت نمونه باشد. دست‌اش نزنيد كه هنوز شل است و وا می‌رود.
موجودِ جديد شكمبه‌ای توخالی بود كه پنج زائده‌یِ بی‌خاصيّت به‌نام‌هایِ سر، دستانِ يمين و يسار، و پاهایِ يمين و يسار به آن چسبيده بودند. خدا شكمبه‌یِ گلين را از سوراخی كه ميانِ پايچه‌هایِ شكمبه بود، كمی باد كرد. مانندِ كودكی كه در بادكردنِ بادكنك افراط می‌كند، او نيز افراط كرد و بادِ اضافی چاره‌ای نداشت جز خروج. خروجِ باد موجب شد سوراخ‌هايی دردسرزا برایِ آدميزاد به‌وجود آيد. سوراخ‌هايی كه بعدها چشم و گوش و بينی و دهان نام گرفت. خدا كه حوصله نداشت تا منتظرِ خشک‌شدنِ مخلوقِ جديدش باشد، به‌سرعت شكمبه را به آتشين‌ترين بخشِ جهنّم برد، و در كوره پخت. پختِ اوّل موجبِ بروزِ تركی در جلوگاهِ مخلوق شد. همچنين به‌علّتِ حرارتِ زياد، شكمبه تغييرِ شكل داده و بعضی قسمت‌هایِ بالاتنه‌اش به‌طرزی مرموز ورقلمبيد. خدا كه از شوق می‌سوخت گفت حال به اين موجود روح می‌دمم. عرش و فرش گرد و خاك كردند كه صبر كن. خدا از گرد و خاك عطسه‌اش گرفت و بی‌اختيار سر را در ميانِ دست‌ها پنهان كرد تا عطسه كند. همراه با عطسه‌یِ او، قسمتی از روحِ خداوندی به‌داخلِ سوراخ‌هایِ مخلوقِ سفالين راه يافت و موسيقی‌گونه از سوراخی به‌نامِ دهان بيرون زد. خدا در عجب شد و گفت: به‌كلام‌نيامده بلبلی می‌كنی؟
مخلوق شرمگينانه به سرتاپایِ لختِ خود و اندامِ پُر پر و پيتِ فرشتگان نگاهی كرد و با دست پس و پيشِ خود را پوشاند و گفت: حالا خلق كردی چرا با لباس نيافريدی؟ پس كو پوشش‌ام تا از نگاهِ اين فرشتگانِ هيز حفظ شوم؟
خدا به اطراف نگاهی كرد؛ از زاويه‌هایِ سياهِ جهنّم، تكّه‌تارهایِ دودزده برداشت و به مخلوق‌اش داد و گفت:
خودت رو بپوشون كه معصيت داره. اين فرشته‌ها هم آدم به عمرشون نديده‌اند.
: امّا من كه آدم نيستم.
: ما كلّی زحمت كشيديم تا ساختيم‌ات. پس چه هستی؟ شكمبه‌یِ سخن‌گو؟ عطسه‌یِ متراكمِ اهورايی؟ سودایِ خانه‌گرفته در سر؟ هوایِ محبوس در تن؟
مخلوق، خود را در تارِ سياهِ چادر‌گونه پيچاند و با غمزه گفت:

Û


[1] اصل: بهشتيان را فراهم کرد.