٭ پارهیِ يازدهم
آنچه در مقابلِ ديدگانام قد برافراشته بود، و ادّعایِ ناموساش را میكرد، نيمچهديوی بود پر پشم و نخراشيده، كه مشتی علفِ تر و خشك را بهرویِ شانه حمل میكرد. قبل از آنكه جوابی بدهم، هوا ميانهیِ دعوایِ احتمالی را گرفت: اين، همان حابيل، نوه و يا بهزبانِ ديگر هوویِ مذكّرت است. ناگهان اخمهایِ حابيل همچون غنچهای شكفت[1] و خود را در بغلِ من انداخت.
: ساليانِ سال بود كه میخواستم گرمیِ آغوشِ پدری را بيازمايم. كجا بودی، نامرد؟
: چه بگويم كه دروغ نباشد. مادرت گفت شما دوتایايد. برادرت كجاست؟
هوا مشتی علوفه را چنگ زد و درحالیكه نشخوار میكرد گفت: اينها گرچه دوقلو هستند امّا سرشتشان با هم نمیخواند. غابيل علاقهیِ وافر به گوشت دارد، و اينيكی علفخوار است. او پیِ شكار است، و اين بهدنبالِ چرا. هنوز سرگرمِ وراندازِ حابيل بودم كه غابيل نيز از راه رسيد. هيكلِ او بزرگتر از حابيل بود، و موهایاش به سرخی میزد. شكاری خونچكان را كه بهرویِ دوش داشت بهميان انداخت، و با اشاره به من، پرسيد: اين چه جونوريه؟
: من جانور نيستم. شيطانام و برایِ ديدارتان آمدهام.
غابيل بر خلافِ حابيل از ديدنِ من ذوقی نكرد، و با تكّهسنگهایِ تيز مشغولِ پارهكردنِ رهآوردش شد. دقايقی نگذشت كه هر سه را ديدم بر سرِ سفرههایِ ناهمگون نشستهاند. حابيل، تنها علف میخورد و غابيل، تنها گوشت، و مادرشان هر آنچه را كه در سفره میيافت. دلام بهحالِ مظلوميّتشان كباب شد. پرسيدم: آتش نداريد كه اينجوری داريد خامخام همهچيز رو میخوريد؟
همگی هاج و واج نگاهی به من انداختند. فهميدم كه هنوز آتش را كشف نكردهاند. مشتی خار و خسكِ خشكيده را جمع كرده و با سرانگشتِ سوزندهام آتشی روشن كردم، و راه و رسمِ كبابساختن را به آنان آموختم. غابيل كه از خوشخدمتیِ من چندان شاد نگشته بود گفت: حالا كه چی؟ يه آتيشروشنكردن يادمان دادی، میخواهی تمامِ گناهانات را ببخشيم؟ آخه مرتيكهیِ بیغيرت، نگفتی اين زنِ بدبخت، توُ اين خرابه چیكار میكنه؟ حقّا كه پدرِ جاكشام به تو رفته.
: من نمیخواهم بهانه بياورم، منتها مشيّتِ خدای عزّوجل اينگونه بوده است. راستاش، من میخواستم بهنحوی موجبِ بازگشتِ آبم و هوا بشوم، منتها با وضعيّتِ بهوجودآمده، مشكل بتوان همدردیِ اهلِ بهشت را فراهم كرد.
غابيل با قلدری گفت: مگر چه خطايی از ما سر زده؟
: همين كه با مامِ خود خفتهايد، گناهیست نابخشودنی.
: ببين داداش! من كه غابيل باشم اهلِ گندهگوزیهایِ قلمبهسلمبه نيستم. ما از صبحِ سحر پا میشيم میريم دنبالِ فعلگی، بلكه بتونيم شكمِ خونواده رو سير كنيم. تا حالا هم كه هيچ قانونِ مدوّنی از عرش برامون نرسيده كه بدونيم چی خوبه چی بد. الحمدلله پيغمبری هم هنوز ظهور نكرده تا يادمون بده سوراخِ كی حلاله، سوراخِ كی حروم. آخه الاغ! من غير از اين هوا، موجودِ سوراخدار كه دور و برم نيست. والله همهیِ جونورها هنوز وحشی هستند، و نمیشه به مردهشون نزديك شد؛ زندهشون كه جایِ خود داره. اينا... ببين اين تخمِ چپام كه قر شده، بر اثرِ لغدِ يه گرازه. خُب، برایِ من چارهای نمیمونه. برم يقهیِ برادرم حابيل رو بگيرم كه بيا كونكونکبازی كنيم؟ حالا، فرضاً ما خطاكار؛ شماهایِ ديّوثی كه اون بالا نشستيد، نبايد قبل از خلقتِ ما، يه فكرِ اساسی برامون بكنيد. خُب، من، اين دُمبِ جلو-ام حتماً يه حكمتی توش بوده، كه اينقدر سرِخود، نشست و برخاست میكنه. هوا! براش بگو مسألهیِ لونهزنبور و بابایِ جاكشمون رو.
: والله من چی بگم؟ اين حرفا كه گفتن نداره. راستِش، آبم تازه بالغ شده بود كه يهروز ديدم راست كرده و دنبالِ سوراخ میگرده. تنها سوراخی كه دمِ دست بود، سوراخِ توُیِ تنهیِ يك درخت بود. فرو كرد اون توُ، و ناگهان فريادش به عرشِ اعلیٰ رسيد. بعله، توُیِ تنهیِ درخت، كندویِ زنبورها بود، و به هزار جاش نيش زده بودند.
غابيل دنبالهیِ حرفهایِ مادر-زناش را گرفت: حالا ما يهمشت خاكروبهنشينِ طبقه سه! شما كه خودت مهندسِ اينجور حرفايی، بگو ببينم با اين غريزهیِ وحشیِ ما، امكانِ ديگهای جز اين بود؟
حابيل كه بر خلافِ برادرش با طمأنينه صحبت میكرد، گفت: پدربزرگِ گرامی! حالا، فرض، سرنوشتِ ما اين نبود؛ فرض میكنيم خداوندِ متعالی كه شما میگوييد، ابتدا آبم را از خاك يا لجن خلق كرده بود، و بعدش هوا را از دندهیِ چپ يا راستِ او خلق میكرد؛ فرض كنيم كه بنا بهدلايلی آبم و هوا مجبور بودند بهشتِ برين را ترك كنند. خوب، اينها با اين غريزه و احساسات، بايد نسلی تسبيحگو و ركوعسجودكن پس بيندازند، يا نه؟ گيرم كه اينها دو فرزندِ پسر داشتند و يكیدو دختر. خُب، ما نه، شما كه علّامهیِ دهريد و حلال و حرام سرتان میشود، نحوهیِ جفتگيری را طوری برایمان تشريح كنيد كه كی با كی همبستر شود تا نطفهیِ حرام منعقد نگردد. نهتنها تو، بلكه خداوندِ متعال نيز نمیتواند به اين پارادوكس پاسخِ منطقی بدهد. ما هنوز مانندِ هر جانورِ ديگری روابطمان سادهست، و مقيّد به هيچ حلال و حرامی نيستيم. در ضمن، ما كه ادّعايی مبنی بر برتر بودن نسبت به ديگر موجودات نداريم.
من كه جوابی قانعكننده نداشتم مدّتی سكوت كردم، تا آنكه بالاخره طاقت نياورده و از پسران احوالِ پدر را پرسيدم. حابيل با چشمانِ نيمهتر گفت: ما يتيم و يتيمزادهايم.
هوا گفت: اينها تازه بهدنيا آمده بودند كه اخلاقِ آبم عوض شد. نمیدانم از حسادت بود يا بهعلّتِ ديگر بود كه چشمِ ديدنِ اين اطفال را نداشت. تن به كار هم كه نمیداد. روزها میرفت بهرویِ تپّهای، و به آسمان زُل میزد، و آه میكشيد. بالاخره من اعتراض كردم كه اين اطفال، هم پسرت هستند، و هم برادرانات. خرجی بده! امّا او اهلِ كار و كاسبی نبود. میگفت الهاماتِ آسمانی بر من نازل گشته، و من پيغمبرِ خدا هستم. منَم میپرسيدم تو اگه پيغمبر بودی كه وضع و حالات اين نبود. تازه، میخواهی كی رو هدايت كنی؟ اين دو سه تا آدم كه ارزشِ اين حرفا رو ندارند. امّا بهخرجاش نمیرفت كه نمیرفت. میگفت بايد از اعمالمون توبه كنيم. شبایِ جمعه میرفت يه گوشهای، و گريهكنان فريادِ "العفو العفو" سر میداد. ظهرایِ جمعه هم كه به رديفمون میكرد و نمازِ جمعه داشتيم. اين اطفالِ معصوم رو هم میگفت بايد نماز بخونن. هرچی میگفتم اينا قنداقی هستند و سرتاپاشون پر از عن و گُهه، بهخرجِش نمیرفت. ما هم برایِ اينكه دلِش خوش بشه يك دولا و راستِ ظاهری میشديم؛ امّا مرديم اين مرد يه قرون خرجی نداد كه نداد. دستِ آخر هم گفت تا تركِ دنيا نكنم، به حقيقتِ الهی دست پيدا نمیكنم. گذاشت و رفت.
: كجا؟
: نمیدونم خبرِ مرگِش كجا رفت. منتها از اونطرف رفت كه شورهزاره. درياچهیِ نمك هم داره. اسمِش فكر كنم غم (بهضمِّ غ) بود. هرچه التماس كرديم كه اونجا كه جایِ آدميزاد نيست، بهخرجِش نرفت كه نرفت.
نمیدانستم چه بايد بكنم. آرزو كردم كه ایكاش جبرئيل كه بنا بود بهعنوانِ پيكِ خداوندی بهسراغام بيايد، زودتر در مقابلام ظاهر شود تا خود را از اين نكبتگاهِ زمين برهانم. چند روزی در كنارِ هوا و مرداناش بودم. ديگر، حوصلهام داشت سر میرفت. بيشتر از آنان كه روابطی ساده داشتند، نگاهام معطوف شده بود به جانورانِ وحشیِ دور و بر. مثلاً موجوداتی هوشمند ديدم كه از درختان بالا میروند، موز میخورند، و رئيس و مرئوس سرشان میشود. به فكرم رسيد كه آنها نتيجهیِ تركيبِ خودسرانهیِ ضايعاتِ عالمِ بالا هستند، كه حاصلاش بههرحال ميمون مینمود. آيا خداوندِ حكيم میتوانست مدّعیِ آفرينشِ موجوداتِ از ياد رفتهیِ اين مزبله باشد؟ با همين افكار، خود را سرگرم كرده بودم؛ تا آنكه بالاخره در غروبی غمانگيز، جبرئيل را ديدم كه بهسراغام میآيد. خوشحال و خندان بهسراغاش رفتم، امّا در چهرهاش تشويشی ديدم كه دلام را لرزاند.