٭ مؤمنانه‌یِ 12

٭ مؤمنانه‌یِ 12

همراه با آمدنِ چایِ داغ و شکرپنيرِ شيرين توسّطِ فاطمه‌یِ زهرا (س) و امّ‌البنين، مجلس دوباره رونق يافته و کدورتِ روضه‌یِ چند دقيقه قبل از دلِ همه زدوده شد. محمّدِ مصطفی (ص) بعد از فراغت از نوشيدنِ چای، سرفه‌ای کرده و گفتند: و امّا علّتِ جمع‌کردنِ شما در اين خانه‌یِ عفاف و عصمت، تنها سورچرانی نيست، بلکه مصالحِ اسلام و مسلمين در کار است. خداوندِ متعال به من فرمان داده که در مسائلِ مهمّه شورا به‌راه انداخته، و بعد از شنيدنِ نظرِ اکثريّت، همه را به تبعيّت از فرمانِ تغييرناپذيرِ الهی تشويق نمايم. ولکن، موضوعِ امشب، اعلامِ اراده‌یِ الله (ج) است، مبنی بر غيبتِ کامله. حضرتِ حق‌تعالی مايل‌اند که ديگر مقابلِ چشمانِ آلوده و تزکيه‌نشده‌یِ ما نباشند. بنا بر اين، فردا من در نمازِ سياسی‌-عبادی و دشمن‌شکنِ شنبه، همگان را به اين امرِ مهم بشارت خواهم داد.
ابوبکرِ صدّيق (ل) با نگرانی گفت: جوابِ عامّه‌یِ مردم را چه بدهيم؟ همه دل‌مان قرص بود که همه‌یِ بت‌ها شکسته شده، الله بدونِ رقيب است، و سالی يک‌بار در ايّامِ حج، سيّاحان و زوّارِ بی‌شمار، برایِ مراسمی پر احتشام، به مکّه مشرّف می‌شوند.
ابوسفيان در تأييد ادامه داد: بلی يا رسول‌الله (ص)! اگر ما اکابرِ قريش، فتيله‌یِ جنگ را پايين کشيديم و صلح کرديم، تنها به‌خاطرِ قولِ موثّقِ شما بود که حفظِ منافع‌مان را تضميين کرده بوديد. حالا ما با چه ترفندی مردم را به مکّه دعوت کنيم؟ دل‌شان به کدام آثارِ باستانی‌مان خوش باشد؟ بلاد‌الجّديده را هم با تمامیِ خانه‌هایِ عفاف‌اش که خراب کرديد و آبِ توبه بر سرِ کسبه‌یِ محترمه‌یِ محبّت ريختيد. لااقل بگذاريد تجّارِ بازار و اشراف و نجبایِ بينوا، رزق و روزیِ مختصری داشته باشند.
علی (ع) به پشتيبانی از پسرعمِّ خود گفت: آقايان به‌جایِ اين‌که تنها به منافعِ فردی و طبقاتیِ خود فکر کنند، بهتر است به عدالت و برابری بينديشند. بگذاريد لااقل برایِ مدّتی محدود هم که شده، الگويی برایِ عدالتِ اجتماعی ساخته باشيم. اگر در زمانِ حکومتِ رسولِ اکرم (ص) هم از عدالتِ اجتماعی و مساوات خبری نباشد، دو روزِ ديگر، تنها لعن و نفرين است که نصيب‌مان شده؛ و همه خواهند گفت: بايد ريـــد به اين دينی که فاصله‌یِ طبقاتی را نتوانست از بين ببرد.
عمربن‌الخطّاب (ل) به‌ميانِ کلامِ مولایِ متّقيان پريده و گفت: ای آقـــــــا! شما هم که کشتيد مارا با اين افکارِ انقلابی‌تون! شما اگه بيل‌زن‌ايد درِ خونه‌یِ خودتون رو بيل بزنيد. ايناهاش! اين قنبرِ بدبخت که غلامِ خونه‌زادِ اين‌جاست رو ببينيد. اين بيچاره می‌دونه معنیِ مرخّصی چيه؟ پيرمرد شده، امّا هنوز چشم‌اش به جمالِ زنی که مالِ خودش باشد روشن نشده. اين‌همه توُ خونه‌یِ شما جون کنده، کهنه‌یِ گُهیِ حسنين (ع) و لتّه‌یِ حيضِ فاطمه‌یِ زهرا (س) رو شسته، با سبد می‌ره خريد، با شمشير می‌ره غزوه، وقتی بلال مريضه با عمامه می‌ره بالایِ مناره اذون می‌گه، شرابِ خرمایِ رسول‌الله (ص) رو هم درست می‌کنه. امّا آخرش چی؟ دريغ از يک‌ذرّه مواجب. دريغ از يک حقوقِ بخورنمير. دريغ از حقِّ بازنشستگی. بيا جلو ببينم قنبر! بگو ببينم توُ اين خونه که صاحبِ‌ش مدّعیِ مساوات و عدالته، تو هنوز پسری يا مرد هم شده‌ای؟ اصلاً رنگِ سوراخِ زن‌ها رو ديدی؟
عرقِ شرم، تمامِ چهره‌یِ سياه و ساکتِ قنبر را پوشانده بود.
عثمان (ل) که در کنارِ عمر (ل) نشسته بود، تنه‌ای به او زد و گفت: چه سؤالاتی می‌کنی ها! اقلّاً از حضورِ نبیِّ اکرم (ص) شرم کن. اگر غريبه بودی فکر می‌کرديم داری به حضرتِ محمّد (ص) طعنه می‌زنی، و قصدت مقايسه‌کردنِ تعدادِ زن‌هایِ ايشون با رختخوابِ سرد و خالیِ قنبره.
طلحه و زبير در اين‌ميان به پشتيبانیِ مولایِ متّقيان (ع) درآمده، و هريک چيزی گفتند. ارشد‌الانبيا (ص) که ديدند شيرازه‌یِ مجلس، عن‌قريب از هم گسيخته خواهد شد، با فريادی بلند گفتند: می‌ذاريد ببينم دارم چه گُهی می‌خورم يا نه؟ موضوعِ بحثِ امشب الله است، نه قنبر. دندم نرم، فردا يه کنيزی چيزی به‌ش می‌دم، تا دو روز ديگه پشتِ سرمون صفحه نذارن و بگن بی‌عدالت بوده اين خوارکسّه. خودم هم خطبه‌یِ عقدش رو تلاوت می‌کنم.
عمر (ل) با پوزخند گفت: حالا ديگه؟! اين بدبخت ديگه راست نمی‌کنه. می‌خواهيد جلویِ کنيز از شدّتِ تحقير روسياه‌تر بشه؟
محمّدِ مصطفی (ص) چشم‌غرّه‌ای رفت و عمرِ ملعون را وادار به سکوت نمود. ابوبکرِ صدّيق (ل) بزرگ‌تری کرده و گفت: خُب، می‌فرموديد يا رسول‌الله (ص)! چه‌کار کنيم؟ از فردا به مؤمنين چه بگوييم؟ زبان‌ام لال، نمی‌شود که اعلامِ مرگ خدا را نمود. بگوييم بر سرِ الله چه آمده؟
ابوسفيان گفت: من نمی‌دانم چه راهِ حلّی برگزيده‌ايد. بودن يا نبودنِ الله، فی‌النّفسه چندان مهم نيست، امّا تو را به‌خدا، به مرکزيّتِ مکّه تعدّی نکنيد که اکابرِ قريش باز هم سلاح برمی‌دارند، و من هم مجبور می‌شوم بزنم زيرِ قراردادِ صلح‌ام با شما. بيا و مردونگی کن و اين آبِ باريک رو بر ما نبند.
محمّد (ص) با لحنی وحی‌گونه فرمودند: الله مانندِ آب است برایِ ماهی که بدونِ آن زنده نيست، امّا خود آن را نمی‌بيند. الله بزرگ‌تر از آن است که ما بتوانيم تمامیِ آن را با اين چشمانِ حقير ببينيم. الله همه‌جا هست، و هيچ جایِ به‌خصوصی ندارد. شما از بابتِ منافع‌تان خاطرجمع باشيد که: الکاسب حبيب‌الله.
بعد اتمامِ فرمايشاتِ رسولِ اکرم (ص) همگان راضی به‌نظر می‌رسيدند، و کم‌کم عازمِ رفتن شدند. حضرتِ ختمی‌مرتبت (ص) دستِ ابوبکر را گرفته و فرمودند: کجا می‌خوای بری، ای پدرِ گرامیِ نوعروس‌ام؟ بمان که کاری خصوصی با تو دارم، ای يارِ غارم.
به‌غيرِ ابوبکر همگی خداحافظی کرده و از خانه‌یِ عفاف و عصمت بيرون رفتند. حضرتِ علی (ع) نيز مشغولِ پوشيدنِ گونیِ مندرسی که به لباس شباهتی نداشت شدند. قنبر هميانی چرمی را پر از خرما و نانِ خشک و انگشتر کرده، و دمِ در، منتظرِ اربابِ والامقامِ خود ايستاد. محمّد (ص) در حالی‌که خميازه می‌کشيدند، رو به پسرعمویِ گرامی فرمودند: يا علی (ع)! يک امشبی را در خانه بمان. به‌خدا آن‌قدر که تو هر شب بينِ بيوه‌زنان انگشتر تقسيم کرده‌ای، ديگر راضی نمی‌شوند دوباره شوهر اختيار کنند. نکند دستی هم به سروگوش‌شان می‌کشی و ما خبر نداريم؟
علی بن ابی‌طالب (ع) با شرمندگی فرمودند: اختيار داريد يا رسول‌الله (ص)! من از خواب و خوراک‌ام می‌زنم تا عدالتِ اسلام را بر همگان ثابت کنم، و آن‌وقت شما مرا به زن‌بارگی متّهم می‌کنيد؟
سپس، علی (ع) با حالتی قهر‌گونه، به‌همراهِ قنبر از خانه خارج شدند.
فاطمه‌یِ زهرا (س) حسنين (ع) را که در گوشه‌ای از اتاق به‌خواب رفته بودند، به‌رویِ زمين کشيده، و به اتاقی ديگر بردند. به من هم گفتند که جای‌ام را در اتاقِ پسران انداخته‌اند، و بروم بخوابم. وقتی از اتاق خارج شدم ديدم ابوبکر (ل) و محمّد (ص) دست‌هایِ يک‌ديگر را با حالتی غيرِ عادّی گرفته‌اند، و با چشمانی نيمه‌خمار به يک‌ديگر خيره شده‌اند.
وقتی به اتاقِ حسنين (ع) می‌رفتم درِ اتاقِ فاطمه‌یِ زهرا (س) را نيمه‌باز يافتم. سرک کشيدم و ديدم حضرت‌اش با مهربانیِ خاصّی، نامادریِ خردسالِ خويش را در آغوش گرفته و قصدِ خواب دارند. به اتاقِ حسنين (ع) وارد شدم. بویِ شاش و چُس، تمامِ اتاق را پر کرده بود. جای‌ام را ميانِ دو برادر انداخته بودند. خود را در ميانِ آن‌ها انداخته و با خستگی خميازه‌ای کشيدم. حسين (ع) خرخری گوش‌نواز می‌فرمود. به‌ناچار از حضرت‌اش روی گردانده، و رو به حسن (ع) خوابيدم. هنوز به‌کامِ خواب فرو نرفته بودم، که ناگهان حس کردم گرمیِ ماتحتِ مبارکِ امام حسنِ مجتبی (ع) که پشت‌شان به من بود، در مقابلِ جلوگاه‌ام قرار گرفته‌ست. "استغفرالله" گويان، خواستم غلتی بزنم و روی‌ام را برگردانم که ديدم آلتِ مطهّرِ حسين (ع) به پسين‌گاه‌ام قفل شده است. بينِ حسنين (ع) گرفتار شده بودم. چاره‌ای نداشتم جز اين‌که خود را بيشتر به امام حسنِ مجتبی (ع) بفشارم. حضرت‌اش نيز ماتحتِ مبارک را بيشتر به‌سوی‌ام قمبل می‌نمود. حسين (ع) نيز خرخر‌کنان، با آلتی قيام‌کرده، از پشت قصدِ پيش‌روی به حريم‌ام را داشت. مانندِ اوّلين سه‌قلویِ به‌هم‌چسبيده در تاريخِ بشريّت شده بوديم. به قضایِ آسمانی تن داده، و بردبارانه سکوت اختيار کردم.

Û