٭ پاره‌یِ دوازدهم

٭ پاره‌یِ دوازدهم

وقتی جبرئيل را در آغوش گرفتم، از بویِ زننده‌اش دريافتم او نيز از راه‌آبی كه من آمده‌ام آمده است. آشكارا خسته می‌نمود.
: چه خبر در عرشِ بی‌شيطان؟
: اخبار يكی‌دوتا نيست. عنداللزوم رُقعه‌یِ يوميّه‌یِ دستگاهِ احديّت را آورده‌ام كه نام‌اش <كهانت> است، و هيأتِ تحريريه‌اش منصوبِ ذاتِ حق‌تعالی‌ست. نسخه‌ای از يوميّه را گرفتم و ديدم نيمی از مطالب‌اش مربوط به خائنِ بالفطره‌ای‌ست كه "ننگِ دستگاهِ خلقت" لقب يافته. خوب كه به عكس‌ها نگاه كردم، خويشتن را ديدم در هنگامِ خروج از دروازه‌یِ بهشت. در كنارِ عكس، به‌عنوانِ توضيح نوشته بود: «اين عكسِ دزدِ بيت‌المالِ مؤمنين است كه تخمِ‌مرغ‌هايی را بدونِ اذن مقامِ معظّمِ الوهيّت ربوده». در تمامِ صفحات نيز، مطالبِ بی‌شمارِ ديگری نوشته شده بود؛ از جمله مصاحبه‌ای با دادئيل نامی، به‌منصبِ غاضی‌القضاةِ اعظم، مبنی بر تشكيك در ماهيّتِ بهشتیِ من. يوميّه را به‌گوشه‌ای انداختم. جبرئيل به‌آرامی گفت: قادرِ يكتا، سلام و درود فرستاد.
: اينه سلام و درود؟ چيه اين مزخرفات؟
: خداوند پيغام داده كه ای ذبيح‌الله! هيچ‌گاه اين ايثارِ تو در استحكامِ پايه‌هایِ ولايتِ مطلقه‌ام را از ياد نخواهم برد. بعد از رفتنِ تو، اخبارِ نگران‌كننده‌ای به سمعِ سميع‌مان رسيد كه دارند توطئه می‌كنند برایِ تشكيلِ مجلسی به‌نامِ عدالت‌خانه. ما كه خود عدلِ مطلق‌ايم، در كارِ خلق مانديم. به پيش‌نهادِ مستشارانِ ديوانِ استخبارات، سعی كرديم كه پيش‌دستی نموده و خود عدالت‌خانه‌ای راه بيندازيم. هنوز گل و گچِ ساختمان تمام نشده بود كه در همه‌جا چُوْ افتاد كه اين دستگاهِ عدلِ ما ويرانه‌ای بيش نيست. برایِ سرپرستیِ دستگاهِ مربوطه، به بهشتيان اعتمادِ لازمه را نداشتيم، و مجبوراً دادئيل را از جهنّم آورديم، و رسماً اعلام كرديم دادئيل، پشت در پشت بهشتی‌ست، و مادرش را خودمان گاييده‌ايم. بدبختانه، از روزِ بعد، لقبِ دادئيلِ بيچاره، شد "جهنّمیِ مادرقحبه".
كسی از بهشت، خايه‌یِ همكاری با دادئيلِ اجنبی را نيافت. به‌اجبار، خداوندِ متعال امر نمود نفراتی از دوزخ حاضر گردند، و دستگاهِ عدليه را معاونت و مشاورت كنند. برایِ بستنِ دهانِ خلق، اعلام گرديد اين‌ها خبره‌یِ كارند. اعتراض شد اين‌ها از اشقيایِ جهنّم‌اند، چگونه بر ما بهشتيان رحم روا می‌دارند؟ خداوند فرمود اين‌ها به علمِ خود واقف‌اند و در مدرسه‌یِ شقّانیِ دوزخ با بزرگانِ تصبيح‌گو محشور بوده‌اند، و به‌يقين مصباحِ راهِ بهشتيان خواهند بود.
جبرئيل لحظه‌ای سكوت كرد و در حالی‌كه مواظبِ اطراف بود، سرش را جلو آورد و به‌آرامی گفت: راست‌اش، مشكلاتِ عالمِ كبريا بيشتر از اين حرف‌هاست. به همين دليل، به‌نظر می‌رسد كه احكامِ قاطعه‌یِ خداوند، حتّی در موردِ بهشت و جهنّم، ديگر كارساز نباشد. رویِ همين مطلب، خداوندِ رحمان، نامِ كتابِ آفرينش را به "صحيفه‌یِ نورانی" تغيير داده تا بتواند با برهانِ حكيمانه‌اش، دهانِ مخالفان را، از هرنوع كه باشند، ببندد.
جبرئيل نسخه‌ای از صحيفه‌یِ نورانی را نشان‌ام داد. هر ورق، ناقضِ اوراقِ پيشين و پسين بود؛ و از هر سطرش می‌شد هزار و يك تفسيرِ مخالف و موافق را برداشت.
جبرئيل امانِ اعتراض نداد و گفت: تو خود حديثِ مفصّل بخوان از معضلاتِ نظامِ الهی. بر اساسِ شدّتِ مخالفتِ مخالفان، تعدادی تغيير در مأموريّتِ تو داده شده.
من كه رفته‌رفته در دل احساسی ناخوشايند مبنی بر بازيچه‌بودن را حس كرده بودم، زبان به‌اعتراض گشودم.
: من كه حاضر نيستم در اين مزبله بمانم. سرنوشتِ آبم و هوا نيز به من ارتباطی ندارد.
: صبر كن شيطانِ عزير، كه الله مع‌الصّابرين! گويا دوزاری‌ت كج است؟! الآن تنها ملجأ و پناهِ دستگاهِ خلقت، وجودِ تو به‌عنوانِ عاصی و دشمن است. حكومتِ بی‌دشمن يعنی پشم. حالا گيرم مقداری به‌ظاهر زياده‌روی شده؛ نبايد كه تو به دوست و يارِ غارت پشت كنی. خداوند حال‌اش خوش نيست. روان‌اش پريشان شده، و يك‌هو ديدی همه‌یِ عالمين را نابود خواهد كرد ها. بيا و مردانگی كن، و نقش‌ات را خوب بازی كن، كه به‌يقين پاداشِ نيكو خواهی يافت. بيا و به دلِ بيمارِ او رحم كن، و ببين آيا دردی عميق‌تر از برادركشی متصوّر است يا نه. الآن خداوند نسبت به تو اين احساس را دارد.
: برنامه چه تغييراتی كرده؟ كی بايد برگردم به عالمِ بالا؟
: برنامه تغييراتی زياد يافته. اصلاً خداوند داستانِ خلقت را به‌صورتِ دگرگون در صحيفه‌یِ نورانی‌اش نگاشته است. طبقِ آخرين تفاسير، خداوند آدم را از گل سرشته‌ست.
: آدم؟ آدم ديگر چه گُهی‌ست؟
: طبقِ حكمتِ خداوند، وقتی بنا به كتمانِ حقايق باشد، بايد دروغ‌گويی به اعلیٰ‌درجه برسد تا خلق باور كنند آن را. آدم، در واقع، برگرفته از نامِ فرزندت آبم است.
: خُب، باقی‌ش؟
: سرشتِ آدم از گل است، و حوّا كه كمی ديرتر از او خلق گرديده، در واقع دنده‌ای‌ست از دنده‌هایِ مفقوده‌یِ او.
: اسمِ هوایِ ما را نيز عوض كرديد؟
: دندان به جگر بگذار، ای شيطانِ عزيز. در داستانِ تخيّلی خداوندِ متعال، بهشتيان با خلقتِ اين دو موجودِ خاكی، در ابتدا مخالفت می‌كنند؛ امّا بعد از توضيحاتِ خالقِ يكتا، كه: «گُهِ زيادی موقوف!» همگان سكوت اختيار كرده و به‌سجده‌یِ گلِ پخته‌یِ تنورِ خلقت می‌افتند؛ الّا تو كه شيطانی.
: من؟!!
: بعله. طبقِ تفاسيرِ جديد، تو اصلاً سرشت‌ات از آتش است.
: صبر كن ببينم. من دارم بویِ توطئه استشمام می‌كنم. من فكر كنم اين يك طرحِ بلندمدّت بوده تا شخصيّتِ مرا به‌لجن بكشيد.
: والله بعد از رفتنِ تو بود كه اين حقايق بر ما آشكار شد.
: چه حقيقتی؟ يادت می‌آيد آن پيشكشی‌هایِ خدا را؟ آن تخمِ‌مرغ‌هایِ مرحمتی كه موجبِ آن فضاحت شد؛ و اينَ‌م از سرنوشتِ ردایِ مرحمتی، كه منِ الاغ، تازه معنیِ يكی‌يكیِ آن‌ها را درمی‌يابم. چقدر ساده‌دل‌ام من.
: دندان به جگرِ صبر بگذار. تنها فرشته‌ای كه در مقابلِ آدم و حوّا كُرنش نمی‌كند تو بودی كه آنان را درخور نمی‌پنداشتی. بعد مقامِ احديّت فرمان می‌دهد كه آدم و حوّا تا قيامِ قيامت در بهشت بچرند و از نعمات استفاده برند؛ و تنها تبصره‌یِ اين فرمان، حذر داشتنِ آن‌ها از دسترسی به ميوه‌یِ ممنوعه بود يا غله‌یِ ممنوعه؛ كه الآن به‌خاطر نمی‌آورم كدام‌اش صحيح است.
: ما كه در بهشت ميوه نداريم. غله نداريم. آن‌جا همه‌چيز حاضر و آماده برای‌مان در طبقِ اخلاص قرار داده شده.
: طبقِ فرمايشاتِ باری‌تعالی، هم سيب داريم و هم گندم. كه هر دو هم ممنوعه‌اند.
: حالا، ما شيطان و حرام‌زاده، شما كه مقرّبِ درگاه هستيد، مقداری تذكّر بدهيد كه كمتر كس‌شعر بگويد. اين بابا فكر نمی‌كند دو روزِ ديگر می‌پرسند: چرا اين‌همه تناقض؟ اگر ممنوع بوده، چرا در دسترس؟ و اگر در دسترس، چرا ممنوع؟ اگر توأماً ممنوع و در دسترس بوده، چرا حسِّ نياز نسبت به آن‌ها در آدم و حوّا وجود داشته؟ اين‌ها كه اين حسّ‌شان را از كُسِّ عمه‌شان نياورده‌اند؛ حاصلِ دستگاهِ خلقتِ خالقِ يكتای‌اند. با سرنوشتِ اين بيچارگان نمی‌شود كه بازی كرد! اين‌ها سفالِ پخته‌یِ ظريفی هستند كه طاقتِ تلنگرِ دستِ بازيگرِ او را ندارند. حالا اگر هم برایِ خود، بازيچه خلق كرده، چرا پایِ ديگران را به‌ميان می‌كشد؟
: شيطانِ عزيز، حالا داری از اين مخلوقات دفاع می‌كنی؟ وظيفه‌یِ تو تاختن بر آن‌هاست، نه پرخاش به خداوند. حالا كاری‌ست كه شده. خايه‌دارمان تو بودی كه حالا دست‌ات از عرش كوتاه است. ما كه يارایِ مخالفت با خدا را نداريم. يک‌مشت مجيزگویِ گوش‌به‌فرمان‌ايم، و نان به‌دريوزگی می‌خوريم. از گرفتنِ يقه‌یِ من كه تو را حاصلی نيست. خداوند مانندِ كودكی‌ست نادان كه بايد مدارای‌اش نمود، به اميدِ آن‌كه روزی بالغ شود، و حرفِ حساب حالی‌ش.
: خُب، من بايد چه كنم؟

Û