٭ مؤمنانه‌یِ 13

٭ مؤمنانه‌یِ 13

تلاش‌ام برایِ سکوت و تحمّلِ آنچه در پس و پيش‌ام اتّفاق می‌افتاد بی‌فايده بود. خواب از سرم پريده بود، و نفس‌ام بالا نمی‌آمد. به‌سختی خود را از ميانِ دو برادرِ بزرگوار بيرون کشيدم، و آلتِ قيام‌کرده‌یِ حسين (ع) را در مقابلِ ماتحتِ قعودکرده‌یِ حسن (ع) گذاشته و از اتاق بيرون جستم.
سکوتی ملکوتی همه‌یِ خانه‌یِ عفاف و عصمت را پر کرده بود. سکوتی که به مناجاتِ شبانه‌یِ عرفایِ عظام شبيه بود. نمی‌دانستم به‌کجا بروم. می‌دانستم مولایِ متّقيان (ع) و قنبر برایِ انجامِ خيرات و مبرّاتِ نانِ خشک و انگشتری، در کوچه‌پسکوچه‌هایِ شهر در حالِ گردش‌اند. ای‌کاش با آن‌ها رفته بودم. در اتاقِ ديگر، فاطمه‌یِ زهرا (س) آغوشِ خالی از گرمایِ شوهر را به نامادریِ خردسال‌اش سپرده بود. امّ‌البنين مانندِ کلفتی هميشه حاضر و آماده، جای‌اش را در آشپزخانه انداخته بود، و با عشوه خرناس می‌کشيد. می‌خواستم در کنارِ دخترک برایِ خود جا بازکنم که صدايی از مهمان‌خانه به‌گوش‌ام رسيد. فکر کردم به‌يقين نبیِّ اکرم (ص) در حالِ انجامِ فريضه‌یِ نمازِ شب هستند. قيدِ هم‌بستری با امّ‌البنين را زده، و برایِ اين‌که در اين شبِ روحانی فيضی برده باشم، به مهمان‌خانه رفتم. در را کمی باز کردم. اتاق نيمه‌تاريک بود. حضرتِ ختمی‌مرتبت (ص) را ديدم که در مقابلِ حضرتِ حق (ج) جامه‌یِ دنيوی را از تن درآورده، و مانندِ نوزادی طيّب و طاهر، لخت و عريان نشسته‌اند. ابوبکر در حالی‌که اندامِ مبارکِ رسول‌الله (ص) را با مايعی شبيهِ شيره‌یِ خرما خيس می‌کرد، مقامِ شامخِ نبوّت را قربان‌صدقه می‌نمود. بعد از آن‌که مراسمِ شيره‌مالیِ پيکرِ مطهّرِ حضرتِ محمّد (ص) به‌اتمام رسيد، ابوبکرِ صدّيق (ل) با زبانِ ليسنده شروع به کسبِ فيضِ معنوی از اندامِ اشرف‌الانبيا (ص) نمود. هر دو مرد در خلسه‌ای معنوی فرو رفته بودند، و سيلِ آه و ناله‌یِ توأم با ماچ و بوسه را به پوشيده‌ترين سوراخ‌هایِ يک‌ديگر حواله می‌نمودند. بعد از آن‌که ابوبکر (ل) از کارِ ليسيدن فراغت يافت، در مقابلِ حضرتِ ختمی‌مرتبت (ص) دمرو خوابيد، و آن حضرت را به‌سویِ خود فراخواند: بيا ای يارِ غارم! بيا به منِ تشنه‌یِ حقيقت جلوس بفرما.
خاتم‌المرسلين (ص) ضربه‌ای بر لنبرِ سفيدِ ابوبکر زده و گفتند: نه نمی‌شود. امشب نوبتِ من است که اوّل به‌فيض برسم. راست‌اش، چند روزی‌ست که جبرئيل بر من نازل نشده. از بس درگيرِ مسائلِ بيهوده‌یِ مردم و اهلِ بيت‌ام هستم، ديگر فرصتِ خلوت‌کردن و غور در خود را ندارم. بيا که به‌دل‌ام برات شده امشب واقعه‌ای بزرگ در شرفِ انجام است. وه که چه بزرگ و دوست‌داشتنی‌ست اين!
حضرتِ محمّد (ص) دولا شده، آلتِ ابوبکر را در دهان گذاشته، و ملچ‌ملچ‌کنان سکوتی روحانی اختيار فرمودند. ابوبکر در حالی‌که با سوراخِ نازنينِ پيامبرِ اکرم (ص) بازی می‌نمود، به‌آرامی گفت: يادت می‌آيد آن شب‌ها که از ترسِ کفّارِ مکّه در غاری پنهان شده بوديم؟ چهار شبانه‌روز، حراميانِ کافر به‌دورِ غار حلقه زده بودند، و من بودم و سرمایِ بی‌حدِّ کوهستان، و تنِ گرمِ شما ای رسول‌الله (ص).
سرورِ پيامبران (ص) در حالی‌که اطرافِ دهان‌شان آغشته به سفيدیِ چسبناکی بود، سر را بالا آورده و گفتند: ديگر بيش ازين تحمّلِ فراق ندارم؛ برس به‌جان‌ام، که دارم می‌سوزم.
ابوبکر به‌آرامی به پشتِ رسول‌الله (ص) خزيده، و با حالتی محترمانه به ايشان دخول نمود. ابوبکر مانندِ مؤمنی که تمامیِ ظرائفِ امورِ مذهبی را می‌داند، به‌رویِ اندامِ قنبل‌شده‌یِ رسول‌الله (ص) مشغولِ مجاهدت بود. رفته‌رفته سياهیِ چشمانِ حضرت‌اش به سفيدیِ کامل تبديل، و تفِ مقدّس‌شان بی‌اختيار از دهانِ همچون غنچه‌شان، به‌رویِ متکّا سرازير شده و با کلامی که طنينی ملکوتی داشت فرمودند: آه! آه! دارم مانندِ پرنده‌ای سبک‌بال در آسمان‌ها سير می‌کنم. اين جبرئيل است که با بال‌هایِ مقدّس‌اش به پريدن‌ام کمک می‌کند، يا تو ای ابوبکرالصدّيق؟ آه! به آسمانِ اوّل رسيدم. وه که چه آبی‌رنگ است اين آسمان. عميق‌تر از درياهاست اين‌جا. قدری عميق‌تر، يا ابابکرالصدّيق! که دارم واردِ آسمانِ دوّم می‌شوم. سبزی‌اش به بهشتِ برين می‌ماند. آه! کمی چپکی ای يارِ غارم! دارم واردِ آسمانِ سوّم می‌شوم. اين‌جا زرد است. به رنگِ ليمویِ باغ‌هایِ عطرآگينِ دمشق می‌ماند. ای ابابکر! قدری قدرت به‌خرج بده که در شرفِ ورود به آسمانِ چهارم‌ام. اين‌جا نارنجی‌ست. سرزمينِ خورشيد است؟ اين گرمایِ تو است ابوبکر، يا اين خورشيدِ سوزان؟ ای‌کاش مانندِ شمعی حقير می‌سوختم و خلاص می‌شدم. ابوبکر! در کارت سستی نکن، که عن‌قريب به آسمانِ پنجم می‌رسم. سرخی‌اش به غروبِ دريایِ احمر می‌ماند. شيرِ مادر حلال‌ات باد، که آتش‌ام زده‌ای يا ابابکر! آه! قدری عميق‌تر، که دارم از دور آسمانِ ارغوانیِ ششم را می‌بينم. سدرة‌المنتهی، چه زيبا با نسيمِ الهی در حرکت است. زيرش علی را می‌بينم که در کنارِ حوضی بزرگ، در حالِ دادن يا گرفتنِ انگشتر است. ابابکر! ذرّه‌ای ديگر مانده تا به آسمانِ هفتم برسم. اين‌جا همه‌جا سياه است. هيهات که از سياهی بالاتر نيست. آه! آه! آخ! آخ! اوخ! اوخ! فورانِ سفيدی‌ات تمامِ سياهیِ آسمانِ هفتم را زدود، يا ابابکر! اين جایِ غريب کجاست؟ اين سنگ چيست که بر آن فرود آمده‌ام؟ چرا در بيت‌المقدّس‌ام؟ چرا در کنارِ ديوارِ يهوديان‌ام؟ به‌کجا عروج‌ام داده‌ای، ای‌ی‌ی...؟
هر دو مرد، خسته از تلاشِ بسيارشان، نفس‌نفس‌زنان در کنارِ هم آرام گرفته بودند. محمّدِ مصطفی (ص) با حالتی نيمه‌مجنون گفتند: امشب شبِ قدر، شبِ عروج‌ام بود. به‌جايی رفتم که از بيانِ آن عاجزم. تجربه‌یِ معراج را با تمامِ وجودم دريافتم.
ابوبکر در حالی‌که قمبل کرده بود، حضرتِ ختمی‌مرتبت (ص) را به‌سویِ خود کشيد و گفت: مرا نيز قدری در آن تجربه‌یِ شيرين سهيم کن، يا رسول‌الله (ص)!

Û