٭ پاره‌یِ پنجم

٭ پاره‌یِ پنجم

هنوز به عرش‌العراشين نرسيده بوديم كه بويی نامطبوع دماغ‌مان را گدازاند. از جبرئيل علّت را پرسيدم، اظهارِ بی‌اطّلاعی كرد. بالاخره به محلِّ موعود رسيديم. خدا كنارِ حوضِ كوسر (با س) نشسته بود، و داشت پاهای‌اش را در پاشويه می‌شست. به‌رویِ حوض، دلمه‌هایِ رنگارنگی ديده می‌شد. خوب كه دقّت كردم ديدم گلاب به‌روی‌تان، سودا و صفرایِ اضافیِ حق‌تعالی‌ست كه حوض را به‌گُه كشيده. تعدادِ بی‌شماری ماهیِ زرّين‌پولكِ بهشتی، از اشمئزاز و عفونت، به‌رویِ آب آمده بودند. خدا لاغرتر از هميشه به‌نظر می‌رسيد. با ديدنِ من تاب نياورد و دهان به‌ناسزا گشود. رگ‌هایِ پر خون، تمامِ چشمانِ می‌زده‌اش را قلمروِ خود كرده بود. به اشاره‌یِ جبرئيل، خيلِ فرشتگان با تغارهایِ مملوّ از آب‌ليمویِ دست‌افشار آمدند تا از حرارت‌اش بكاهند. خداوند ظرف و مظروف را همراهِ هم غيب می‌نمود. دستِ آخر، آروغی طوفان‌وار از دهان بيرون داد و همه را گريزاند. من ماندم و هوا و موجودِ بی‌نامی كه در بغل داشتم.
: بيا جلو نامرد! خجالت می‌كشی؟ كلاهِ قرمساقی سرِ ارباب‌ات گذاشتی خجالت می‌كشی؟ ای موجودِ حقير! تو به چه اجازه‌ای به‌خود رخصت دادی كه بروی و سر در كتابخانه‌یِ ازل كنی؟ اين دُمِ سرسوراخِ مسخره كه از جلوگاه‌ات آويزان شده، حاصلِ آن تلاشِ بيهوده‌ست؟ بس‌كه آن اوراق واقعاً اوراق‌اند و قديمی، خودِ من كه كاتب‌شان بوده‌ام جرأتِ نزديک‌شدن به آن‌ها را نداشتم. خودت را خيلی برتر حس می‌كنی؟ ارزشِ تو در نظر من ديگر از ارزشِ شيطانكِ زنگ‌زده‌یِ اين ساعتِ هميشه‌خرابِ كبريايی كمتر است. تو هم هوسِ خلق‌كردن به‌سرت زده بود؟ بی‌ مشورتِ من؟ بيار جلو آن توله را. اين شكمچه‌یِ حرام‌زاده‌ست نتيجه‌یِ آن اجتهادِ بی‌حاصل‌ات؟ اين پوستِ بی‌فايده چيست كه به‌سرِ دُمبِ بچّه چسبيده؟
خداوند هم‌چنان به غرولندِ هذيان‌گونه‌اش ادامه می‌داد كه ناگهان چشمِ می‌زده‌اش به سيمایِ هوا افتاد. دستی به جلوگاهِ صافِ خود كشيد و غبطه‌كنان گفت: خُب می‌خواستی به خودم بگويی تا حاجت‌ات را رفع كنم. رفتی با اين نرّه‌خر خوابيدی كه چی؟ آهای نگهبانانِ عرش، بياييد و اين‌ها را از جلویِ ديدم دور كنيد. ببريدشان به‌جايی كه دوزخ باشد، امّا آتشِ مرئی نداشته باشد. بسوزند به آتشی كه خود افروختند. بفرستيدشان به شرزخ!
شمِّ شيطانی به من نهيب زد كه وقتِ سنگ‌سری نيست. خايه‌مالانه عرض كردم: خدا! گُه خوردم! منِ بدبخت مگر چه هستم؟ جز خرده‌ريزه‌یِ ناكامی‌ها و عقده‌هایِ بارگاهِ الوهيّت؟ بگذار تا در اين‌جا بمانم. رخصت ده تا اين موجودات را همين‌جا در مقابلِ جبروت‌ات سگ‌كش كنم.
: حالا ديگه می‌خوای مخلوقاتِ مستقيم و غيرِمستقيمِ ما را بكشی؟ اصلاً گُهِ زيادی موقوف! تمامِ اين ماجرا نتيجه‌یِ قضا و قدرِ برنامه‌ريزی‌شده‌یِ خودمان است. آن پوست نيفتاده‌یِ طفلِ معصوم را هم با فرمانی جداگانه قانونمندش می‌كنم. اين‌جا كه شهرِ هرت نيست. من همه‌یِ وجودم طرح و تدبير است.
دلِ خداوند از دروغِ آشكاری كه گفت به‌آشوب افتاد، و دوباره شروع به بالاآوردن كرد. به‌همراهِ دلمه‌هایِ بالاآمده، می‌شد سروشی روحانی را شنيد كه همانندِ فرمانی ابدی در كائنات پژواك می‌يافت:
سنده‌ها! تا ابد اين زهرِماری را بر همگان ممنوع می‌كنم. بشكنيد خم‌ها را و سد كنيد نهرهایِ می را!
من به‌خوبی سنگينیِ نگاهِ شماتت‌بارِ عرش و فرش را بر گُرده‌ام حس می‌كردم كه مرا مقصّرِ اين فرمانِ لايتغيّرِ الهی می‌دانستند. ای‌كاش مقامِ الوهيّت به‌جایِ اين فرمان‌هایِ بی‌برنامه، قدری به ظرفيّتِ بی‌انتهایِ خود می‌افزود، كه با يک‌بار بالاآوردن، دنيا و آخرت را بر مخلوقات‌اش زهر نكند. در غمِ خود بودم كه دوستِ صميمی‌ام ازرائيل (با الف) دلدارانه دستی به شانه‌ام گذاشت و نجوا كرد: زياد به‌دل نگير. دستگاهِ خلقت پر است از فرامينِ چندمادّه‌ایِ معطّل‌مانده در شورایِ نگهبانِ برزخ. تبصره‌ای به تنِ اين فرمان خواهند دوخت كه قناسی‌اش را بگيرد.
: مثلاً چه تبصره‌ای؟
: چه می‌دونم؛ مثلاً ممكنه بنويسند "شرابِ مطهّر" بدونِ اشكالِ شرعی و عرشی‌ست. اصطلاحِ علمی‌اش فكر كنم بشود شراب‌الطّهور.
: اين‌كه از نظرِ منطقی به‌هم نمی‌خواند. مثلِ اين است كه بگوييم حلالِ حرام، يا مرده‌یِ زنده.
: سرِ خود را به‌درد نياور كه دستگاهِ خلقت مملوّ است از اين سوتی‌ها.
من كه قدری از سنگينیِ عذابِ وجدان رها شده بودم، به‌گوشه‌ای عزلت گزيدم؛ غافل از اين‌كه سرنوشتِ هوا و طفلِ معصوم‌اش، بنا به سنّتِ لايتغيّرِ قرطاس‌بازیِ الهی، به‌گونه‌ای ديگر رقم خورده است. راست‌اش، در همان اوايلِ ازل كه هيچ‌چيز نظم و نظامِ درستی نداشت، آدرسِ «شرزخ» گم شده بوده، و كسی پروایِ خبرچينی به خدا را نداشته است؛ بس‌كه خداوند به هرچه كه خلق می‌كند علاقه دارد؛ درست مانندِ هنرمندی كه نمی‌تواند در دل، نقدی كوچك بر زپرتی‌ترين و صيقل‌نايافته‌ترين آثارش را بپذيرد.
خلاصه، از آن‌جا كه كسی نشانیِ شرزخ را نمی‌دانست، حمالانِ سريع‌السّيرِ عرش، تبعيديانِ بارگاهِ قداست را به‌جايی ديگر فرستادند.

Û