٭ پارهیِ هشتم
خبرائيل به تتهپته افتاد. قادرِ متعال نهيب زد: بنال كه پريد اين چهار نخودی كه كشيدم!
: به جبروتِ مبارکتان قسم كه ما مقصّر نيستيم. دنيایِ دستپرودهیِ شما هزار و اندی بخش و دايره و قسمت و غيره و ذٰلک دارد. انبوهِ پروندههایِ گوناگون در انبارهایِ پر و پيمان در حالِ زوال هستند. سيستم نداريم. آدمی كه چار كلاس سوات حالیاش گردد، نداريم.
: گُهِ زيادی موقوف! لبِّ مطلب را جان بكن!
: در يك كلام معروض میدارم آن ساعتِ مباركی كه فرمانِ تبعيدِ زنك و تولهاش را به شرزخ صادر كرديد، مأموران هرچه گشتند اثری از نشانیِ محلِّ مذكور نيافتند.
: ما كونِ خود پاره كردهايم و مكانی بهنامِ شرزخ آفريدهايم، حالا میگوييد آدرساش را گم كردهايد؟ شرزخ، تا آنجا كه ياد دارم، اقلّاً سيزده برابرِ بهشت و دو برابرِ دوزخ وسعت داشت.
خبرائيل با صدايی رسا گفت:
والله من قسمِ جلاله میخورم كه ما خودمان يکزمانی شرزخ را از كفِ دستمان بهتر میشناختيم. منتها از بس متروكه مانده بود، ديگر کسی راهِ آنجا را بهخاطر ندارد. قربانِ قدمِ كبريايیات بروم، بسكه شما اين كون و مكان را بزرگ آفريديد، ما حساب و كتاب از دستمان در رفته.
: خوب من حالا جوابِ اين شيطانِ بدبخت را چی بدهم كه زن و بچّه از من طلب میكند؟ زود باش راهِ حلّی برایِ اين معضلِ نظام بياب؛ و الّا همين كيسهیِ واجبیِ دستسازِ خودت را تا ذرّهیِ آخر به حلقات میريزم. به تو هم میگويند ملكِ اطّلاعات و استخبارات؟
: عرضام به حضورِ پرودگارِ يگانه، كه راستاش، آنزمانی كه ما خودسرانه تصميم به خواباندنِ سروصدایِ مربوط به گمشدنِ تبعيدگاهِ ضعيفه و شكمچهاش را گرفتيم، با ديگر اركانِ نظامِ كبريايی مشاوره كرديم، و خواستيم مصدّعِ استراحتِ شما نشويم. قرار بر اين شد که بهنوعی از شرِّ آنان خلاص شويم. از آنجا كه شما عصارهیِ استحكامِ كلام و نادوگانگیِ گفتار هستيد، هرگز به مغزِ عليلمان خطور نكرد كه ممكن است خداوندِ باریتعالی زيرِ حرفِ خود بزند و ابرازِ ندامت...
: گُهِ زيادی موقوف! بنال ببينم با همسرِ محترمهیِ اين مقرّبترين مخلوقام چه كرديد؟
: به زبالهدان انداختيمشان.
خداوند آهی سوزانتر از كورههایِ توفندهیِ جهنّم از دهان بيرون داد.
: ای وای بر همگیِ ما! آنها را به زمين فرستاديد؟ آنجا كه مملوّ است از بقايایِ بلااستفادهیِ كارخانهیِ آفرينشِ ما؟ ما كه خود خالقِ همهچيز هستيم میخواهيم بهنوعی دامنِ عصمتمان را از لوثِ اتّهامِ خلقِ آن مكانِ نفرينشده دور بداريم، آنوقت شما ما را درگيرِ اين مسأله كردهايد؟ اگر دانسته كردهايد كه وای بر شما، و اگر ندانسته كردهايد، وای بر من.
: ولی فدایِ حكمتات بشوم، ای بارالاها! درست است كه جرأتِ نزديکشدن به زبالهدانِ زمين را نداريم، منتها چون شما حكمِ ارتدادِ آنها را صادر ننموده بوديد، سپرديم با استفاده از رشتههایِ هنوز نپوسيدهیِ پلِ مخروبهیِ صراط، طنابی درست كنند تا بتوان قوت و غذايی به تبعيديان رساند. باديهباديه از مطبخِ بندگان است كه میفرستيم بهداخلِ مزبله. بهيقين، هنوز زنده هستند؛ چراكه نهتنها از محتویِ باديهها خبری نيست، بلكه جایِ دندانهایِ كوچك و بزرگی بهرویِ قابلمهها وجود دارد كه -زبانام لال- چيزی نيست جز نشانهیِ سبعيّتِ آن موجوداتِ مغضوبِ درگاهِ رحمانيّت.
خداوند كه ديگر كاملاً اثراتِ دود و می از رخسارش رخت بربسته بود، خمارانه خميازهای كشيد.
: من حالیم نيست. بايد بهنحوی آنها را برگردانيد.
: جسارت میكنم خدا! منتها غير ممكن است برگرداندنِ آنها؛ حتّی اگر خودِ خدا هم اراده نمايد. دريچهیِ آن مزبله، همانندِ شيرِ يکطرفهست كه رفت دارد و آمد ندارد. حكمتاش هم اين است كه آنقدر آنجا مشمئزكننده و عفونتبار است كه كافیست چُسَكی از انفاسِ آنجا به اينسو راه بيابد تا كون و مكان زير و زبر شود. اين هم از حِكَماتِ شماست، قادرِ متعال!
: مأموری كارآزموده در بساط نداری كه برود آنها را خلاص كند؟ اين است نتيجهیِ آنهمه مخارجِ مادی و معنوی كه رویِ دستام گذاشتهايد؟ آخر میشود به شما هم گفت سربازانِ گمنامِ خدایِ زمان؟! بابا نوزدهتا نوزدهتا میرن میشينن توُیِ طيارهیِ سرنوشت، تا خودشون رو بكوبند به ديوارهیِ بهشت؛ اونوقت يکمشت مفتخور دورِ مرا گرفتهاند، هی شعارِ توخالی میدهند كه "حزب فقط حزبِ خدا، رهبر فقط خودِ خدا". آخه گُه بگيرند به اون غيرت و حميّتِ شما. تقصيرِ خودم است كه از روزِ اوّل برایِ شما خايه نيافريدم. بشكند اين يداللهِ بینمکام. فعلاً برو گم شو، ای نمکبهحرام.
من كه با مظلوميّتِ ذاتیِ خود ناظرِ اين رويداد بودم، خدایِ درمانده را بهگوشهای كشيدم.
: ربّنا! از حرص و جوشِ زيادی نتيجهای حاصل نمیشود. اگر قرار باشد برایِ اينها خايه تعبيه كنی تا شهامت بيابند، بايد برایِ بقيّه هم فكری كنی تا انگِ تبعيض بر دامنِ مطهّرت ننشانند. حالا كه خوب فكر میكنم، در اين بینهايت موجوداتِ گوناگونی كه آفريدی، خايهدارشان تنها منام. در شهرِ كورها يکچشمی پادشاه است. من خودم میرم به مزبلهیِ زمين. اگر قرار است تا بنا به سناريویِ ناتماممان، همگان مرا مظهرِ شرّ و نكبت و كثافت بدانند، بگذار تا برایِ بهانه هم كه شده، از نظرِ بصری نيز به نكبتِ مزبله آغشته شوم.
خداوند كه گويا بهشوق آمده بود، با دهانی تففشان، دنبالهیِ كلامام را گرفت:
آره، میتونيم بگيم تو فرمانشكنی كردی، و سرِخود بهسراغِ زبالهدانِ ملكوتیِ ما رفتی.
خداوند پایكوبانه عربدهای كشيد، و قلم و دوات خواست تا نقشهای را كه در سر میپروراند ثبت كند.
Û