٭ مؤمنانه‌یِ 8

٭ سرورقی:
دوستی، با حُسنِ بسيار، پيام داده و گفتنِ نکته‌ای در وصفِ هاکران را طلبيده. منِ بيچاره، شيطانی به‌راهِ‌راست‌هدايت‌شده‌ام و قاصر از وصفِ اين‌گونه اشقيا. تنها، به آوردنِ حديثِ صحيحه‌یِ نبوی اکتفا می‌کنم که ايشان فرموده‌اند: هرکس ولو به‌دستورِ مقاماتِ ذی‌صلاحِ حکومت، ديگران را هک نمايد، مانندِ آن است که خوارمادرِ خويشتن را هتک کرده باشد، با آلتی آتشين.

٭ مؤمنانه‌یِ 8

رحمةً‌للعالمين (ص) پياله‌یِ قهوه را برداشته و با صدایِ بلندی که به تلاوتِ قرآن می‌مانست، فرمودند: نوه‌های‌ام کجای‌اند؟ حسن‌ام کو؟ حسين‌ام کجاست؟
معاويّه، فرزندِ تازه‌جوانِ ابوسفيان، به حياط رفته مانندِ برادری بزرگوار، حسنين (ع) را به مهمان‌خانه آورد. دو طفل بعدِ بوسيدنِ دستِ پدربزرگِ جليل‌القدرشان، در گوشه‌ای کز کرده و نشستند. رسولِ اکرم (ص) علّتِ گوشه‌نشينی را از دو طفل جويا شدند. حسين (ع) اجازه‌یِ صحبت به حسن (ع) نداده و خود فرمودند: جدِّ گرامی! چگونه بياييم داخلِ جمعی که همه يا سُنّی‌مذهب‌اند يا از ناکثين‌اند يا از مارقين؟
جمع از سخنانِ کودکانه‌یِ حسين (ع) به‌خنده افتاد؛ طوری که ابولهب از شدّتِ خنده در بغلِ ملجم بن مراد غلتيد. پيامبرِ اکرم (ص) با همان لبخندِ مليحِ هميشگی‌شان، رو به جمع فرمودند: بر مزاحِ اطفال حرجی نيست. قبل از اين‌که واردِ بحث و شور و مشورتِ امشب شويم، بهتر است چيزی تناول کنيم، که خوردنِ شام قبل از غروبِ کامل، از سجايایِ مؤمنينِ حقيقی‌ست.
قنبر در حالِ پهن‌کردنِ سفره بود که پيامبرِ اکرم چشم‌شان به من افتاده، پرسيدند: تو که هستی، ای پسرکِ بخيه‌برسر؟
خواستم خود را معرفی کرده و بگويم شيطان‌ام و از لطفِ خداوندِ منّان، به‌راهِ راست هدايت شده‌ام، امّا قنبر امان نداده و گفت: دخترتون فاطمه‌یِ زهرا به‌ش پناه داده. يتيمه و بی‌کس.
قنبر به‌سرعت سينیِ مملوّ از نانِ خانه‌پخت و خرما را به‌ميانِ سفره‌یِ پهن‌شده گذاشت. پيامبرِ اکرم (ص) که گويی انتظارِ مائده‌یِ ديگری را داشتند، ابروانِ مبارک‌شان را در هم کشيدند، و مرشد‌گونه از عمر بن خطّاب (ل) پرسيدند: ای عمر! امروز چه روزی‌ست؟
عمر (ل) گفت: يا پيامبر! امروز جمعه‌ست و شبِ شنبه. فردا هم روزِ تعطيل می‌باشد.
پيامبرِ اکرم (ص) در حالی‌که با پشتِ دستِ مبارک‌شان نانِ بيات و خرمایِ نيمه‌خشکيده را از جلویِ خود می‌راندند، فرمودند: به‌خدا دربِ بهشت به‌رویِ مؤمنين گشوده نخواهد شد، مگر آن‌که در شبِ مقدّسِ شنبه دو کار انجام دهند: اوّل خوردنِ نان و کباب‌کوبيده، و دوّم جماع با دختری باکره.
بيرون‌آمدنِ حديثِ نبوی از دهانِ مطهّرِ پيغمبرِ اکرم (ص) همان، و تأييدِ جمع همان. ابوبکر (ل) قنبر را به‌سویِ خود خواند، و فرمانِ خريدِ کباب را داد. قنبر گفت: ای يارِ غارِ رسولِ اکرم (ص)! می‌دانم که کبابیِ سرِ سوق، که صاحب‌اش مسلمانی پاک‌سرشت بوده، دکّان‌اش را بسته، و در خانه دق‌مرگ شده است. علّت‌اش هم آن است که مسلمين قناعت‌پيشه‌اند و با نان و خرما می‌سازند، و خوردنِ کباب را کارِ سلاطين و کفّار می‌دانند. باقیِ کباب‌فروشانِ بازار همه هنوز اسلام نياورده و کافرند. حکم چيست؟
همه‌یِ جمع که می‌دانستند منبعِ صدورِ حکم، چيزی جز دهانِ مبارکِ محمّدِ مصطفی (ص) نيست، چشم‌ها را به حضرت‌اش دوختند. رسولِ اکرم (ص) هنوز دهان به صدورِ حديثِ نبویِ ديگری باز نکرده بودند که نوايی آسمانی از شکمِ مبارکِ گرسنه‌شان به‌گوش رسيد. بعد از فروکش‌کردنِ قار و قورِ معده، فرمودند: مگر نشنيده‌ايد که حتّی خوردنِ گوشتِ ميّت، در مواقعِ ضرورت اشکال ندارد؟ ما نيز در شرايطِ اضطرار هستيم. برو قنبر کباب را از هرجا که می‌خواهی بخر، امّا به ما بگو از دکّانِ مسلمان خريده‌ام، تا گناهی به‌پای‌مان نوشته نشود. خودم هم در روزِ جزا به‌خاطرِ اين دروغِ مصلحت‌آميز شفاعت‌ات می‌کنم.
: امّا يا خاتم‌الانبيا (ص)! می‌گويند در کبابیِ غيرِمسلمان، خوک و سگ را پشت به قبله‌یِ مسلمين که قدسِ شريف باشد، ذبح می‌کنند.
رسولِ اکرم (ص) با طمأنينه فرمودند: برو ای قنبر، و زياده حرف نزن. چرا به ديگران تهمت می‌زنی؟ چرا به‌رویِ فرمانِ من سايه‌یِ شک و ترديد را می‌افکنی؟ ما از تو کباب‌کوبيده خواسته‌ايم، نه نظر. برو که سيرکردنِ جمعی مؤمن در شبِ شنبه، برابر است با تصاحبِ نيمی از حوضِ کوثر. راجع به قبله‌یِ مسلمين هم بعداً فکری می‌کنم.
: پول را چه‌کنم؟ اين‌ها که به بهشتِ برينِ ما اعتقاد ندارند تا مثلِ ديگر کاسب‌ها، با وعده‌یِ خانه‌ای در بهشت، پرداخت را انجام بدهم.
عمر بن خطّاب، با چشمانی خون‌گرفته، در حالی‌که قبضه‌یِ شمشيرش را می‌فشرد، گفت: بگو به حسابِ مخصوصِ من بنويسد.
قنبر که ديگر تعلّل را بی‌فايده می‌دانست، سينی و سفره را برداشته و عازمِ بازار گرديد. ابوسفيان که روبه‌رویِ محمّد (ص) نشسته بود، گفت: يا پيامبر! موضوعِ بحثِ امشبِ ما چيست؟ اين مجمع، بايد تشخيصِ چه مصلحتّی را بدهد؟
پيامبر با لحنی که به وحیِ آسمانی می‌مانست، فرمودند: ديشب جبرئيل بر من نازل شد. اين‌بار به‌جایِ آوردنِ سوره و آيه، برایِ من پيامی از جانبِ الله آورده بود. الله قصدِ آن را دارند که برایِ هميشه جامه‌یِ جسمانی را ترک نمايند، و از مقابلِ ديدگانِ بی‌بصيرت محو شوند. البتّه از آن‌جا که در دلِ مؤمنين خانه خواهند گزيد، حضورشان برایِ همه قابلِ درک است.
حمزه (ع) در حالی‌که گوش و دماغ‌اش را می‌خاراند، گفت: منظور چيست يا رسول‌الله؟ يعنی ديگر چشم‌مان به جمالِ الله روشن نخواهد شد؟ ما که فقط به سالی يک‌بار ديدنِ هيبت‌شان دل‌شاد بوديم.
محمّدِ مصطفی (ص) سری به‌تأييد تکان داده و فرمودند: باورِ اين مطلبِ برایِ خودم هم ثقيل بود. بعد که جبرئيل مثالی از دينِ عيسی آورد قانع شدم. مگر ما چه چيزمان از دينِ نصارا کمتر است، که خدایِ آنان ناديدنی‌ست، و حتّی پيامبرشان در موقعِ مرگ نامرئی می‌شود.
ابی‌لهب با لحنی طعنه‌دار گفت: يا رسولِ اکرم! قصدِ جسارت ندارم. امّا اين امر به‌خاطرِ آن شايعه نيست که الله در حالِ پوسيدن و موريانه‌خورشدن است، و عن‌قريب خودبه‌خود محو می‌شود؟
حضرتِ محمّد (ص) آزرده از سؤال، مشغولِ تفکّر برایِ پاسخی دندان‌شکن بودند که بویِ خوشِ کباب همه‌یِ بيتِ مطهّر را آکنده کرد. با وارد شدنِ قنبر به ميهمان‌خانه، همگی صلواتی بلند ختم کردند، و نان و خرمایِ حقير را به‌گوشه‌ای از سفره رانده، و تا زانو به‌داخلِ سفره پيش‌روی کردند. سينیِ سنگينِ کباب و پياز و گوجه و ريحان، در مقابلِ رسولِ اکرم (ص) قرار گرفت. ايشان با دقّتی بی‌مثال مشغولِ تقسيم شدند. قنبر، خود تقسيمِ نوشابه‌یِ زمزم را بر عهده گرفت، و فس‌فسِ گشودنِ بطری‌ها، بدل به موسيقیِ خوش‌گوارِ اين مجلسِ روحانی شد. حضرتِ محمّد (ص) چهار سيخ کباب برایِ خود منظور فرموده بودند، و سهمِ بقيّه سه سيخ بود به‌علاوه‌یِ گوجه. فاطمه‌یِ زهرا (س) با چادری يک‌چشمی، واردِ مهمان‌خانه شدند، و مستقيماً وظيفه‌یِ تقسيم برایِ حسنين (ع) را بر عهده گرفتند. به‌خاطرِ آن‌که فرزندانِ مولایِ متّقيان را دارایِ تربيتِ مناسب کرده باشند، يک سيخ کباب را از طول دو کپّه کرده و هر نيمه را به يکی از اطفال دادند، تا هم درسِ مساوات آموخته باشند و هم درسِ قناعت.
هنوز کسی دست به طعام نبرده بود که مولایِ متّقيان با سر و رويی خاک‌آلوده، ناشی از جهاد و فعلگی، به خانه بازگشتند. ميهمانان خواستند که به احترامِ ايشان برخيزند که با "نوکرتم چاکرتم"ِ علی (ع) همه به نيم‌خيز قناعت نمودند. مولایِ متّقيان (ع) از رايحه‌یِ کباب و سفره‌یِ رنگينِ پهن‌شده، تعجّب کردند، و خواستند دهان به شماتت باز نمايند که ديدند حضرتِ زهرا (س) دارد با ايما و اشاره می‌گويد که اين ضيافت دستورِ رسولِ اکرم (ص) بوده است. علی بن ابی‌طالب بيل و ذوالفقارشان را به‌گوشه‌ای انداخته، و با دل‌خوری، پشت به همگان رو به ديوار نشستند، و در دستمالی کوچک قدری نانِ خشکيده و خرمایِ پادرختی ريخته، و حساب‌شان را از حسابِ ديگران جدا نمودند.
حضرتِ محمّد (ص) برایِ اين‌که جوِّ سنگينِ حاکم بر مجلس را بشکنند، به ابوبکر که بچّه به‌بغل، در کنارشان نشسته بود رو کرده و پرسيدند: اين طفلِ معصوم، کيست؟ چرا با خود به اين‌جا آورده‌ای؟
: اين دخترک، عايشه‌ست. امشب در خانه محفلی زنانه برپا بود، و همه از دست‌اش عاصی هستند. از آن‌جا که اين کودک، قدری لج‌باز و بهانه‌گير است، اهلِ بيت گفتند: به‌نزدِ رسولِ اکرم (ص) ببرش، تا بلکه اگر صلاح دانستند، دعايی بخوانند تا دارایِ خصايلِ نيکو شود.
محمّدِ مصطفی (ص) دخترک را گرفته و بر دامنِ خود نشاند. دخترک خنده‌ای کرد. دندان‌هایِ شيریِ جلو-اش ريخته بود. پيامبر با عطوفتی رحمانی، مقداری نان و کباب را در ميانِ پنجه چلاند، و آغشته به آبِ گوجه کرده، و به دهانِ طفل گذاشت. در موقعِ گذاشتنِ لقمه، دهانِ طفل باز‌تر از حدِّ معمول بوده، و انگشتانِ مبارکِ رسول‌الله را با لثه‌های‌اش گاز می‌گيرد. رسولِ اکرم (ص) ناگهان دچارِ مورموری خفيف شده و پرسيدند: يا ابوبکرِ صدّيق! اين دخترک چند سال‌اش است؟
: کنيزِ شماست و هفت سال دارد.
جمالِ بی‌مثالِ محمّدِ مصطفی (ص) به حالتی روحانی دگرگون شده و فرمودند: پس ديگه وقتِ شوهرشه. نه؟
ابوبکر که چاره‌ای جز تأييد نداشت، سرش را جنباند. حضرتِ محمّد (ص) سر در گوشِ عايشه نهاده، و چيزی را زمزمه فرمودند. عايشه که قلقلک‌اش شده بود، خنده‌ای پرنمک نمود، که می‌توانست به‌تأييدِ هر سخنی نيز تعبير شود. خنده‌یِ طفل همان و، برخاستنِ به‌يک‌باره‌یِ رسولِ اکرم (ص) همان. سکوتی سنگين بر جمع حاکم شد. پيغمبر بعد از صاف‌کردنِ سينه فرمودند: همانا که من لحظه‌ای پيش، خطبه‌یِ عقد را بينِ خود و عايشه جاری ساختم، و ايشان نيز با خنده پاسخِ مثبت فرمودند. ابوبکرِ صدّيق هم که می‌دانيم راضی به اين وصلتِ فرخنده‌ست. برایِ لحظه‌ای به اتاقِ مجاور می‌رويم، و باز می‌گرديم. مبادا که به کبابِ من دست بزنيد ها!
رسولِ اکرم (ص) در حالی‌که نوعروس‌شان را به‌بغل داشتند، از مهمان‌خانه خارج شدند. فاطمه‌یِ زهرا (س) به‌سرعت مرا به‌سویِ خود فراخوانده، و کاسه‌ای کوچک از چربیِ ماسيده به‌دست‌ام داده و فرمودند: برو به‌دنبالِ پدرِ بزرگوارم! به‌يقين، اين روغن به‌کارشان می‌آيد.
من به‌گمانِ آن‌که پيامبر برایِ تعويضِ کهنه، و جلوگيری از عرق‌سوز شدنِ پاهایِ طفل به اين روغن احتياج دارند، با سرعت به اتاقِ مجاور رفتم. از آنچه که ديدم، ناگهان در دل با صدایِ بلند فرياد زدم: الله اکبر!

Û