٭ مؤمنانه‌یِ ۱۸

٭ مؤمنانه‌یِ ۱۸

محمّدِ مصطفی (ص) می‌خواستند دنباله‌یِ خاطراتِ گذشته را بگيرند. سروصدايی از دالانِ خانه به‌گوش رسيد که طیِّ آن معلوم شد فاطمه (س) قصد دارد عايشه را به مستراح ببرد. زبرائيلِ حکيم دستی به ريشِ زبرش کشيد و پرسيد: مــمّـــد! سروصدایِ بچّه به‌گوش‌ام می‌رسد. فــاطـــی اينا که بچّه‌یِ کوچيک نداشتند. موضوع چيه؟ نکنه يکی از بچّه‌هايی که علی نصفِ‌شب‌ها پس‌می‌ندازه مرجوع شده.
نبیِّ اکرم (ص) فرمودند: نه‌خير يا استادِ گران‌قدر. صدايی که شنيديد متعلّق به همسرم عايشه‌ست. او همسرِ شرعی‌ام می‌باشد. متأسّفانه حرف توُ حرف آمد، و نتوانستم زودتر به محضرتان گزارش کنم.
پيرمرد با لحنی واخورده ناليد: ای بابا! تا ازت غافل شدم، باز هم رفتی زن گرفتی؟ بســّه ديگه. تو ما رو کشتی از بس زن گرفتی. مطمئن‌ام که حسابِ تعدادشون از دستِ خودت هم در رفته. حالا کی هست؟
: دُختِ گرامیِ ابوبکرالصدّيق است.
پيرمرد گفت: نمی‌دانم چه رمز و رازِ ناگفته‌ای بينِ تو و آن ملعون است؛ امّا هزار دفعه گفتم از او حذر کن. وقتی با او مواجه می‌شوم، به يادِ دون‌ترين سنّيانِ دينِ مقدّسِ يهود می‌افتم. آن‌ها نيز در اطرافِ کليم‌الله (ص) مثلِ کرکس می‌چرخيدند، و مانندِ بلبل مجيز می‌گفتند؛ امّا به‌مجرّدِ رحلتِ آن پيامبرِ معصوم، مانندِ گرگ‌هایِ گرسنه، دينِ پاکِ يهود را به انحراف افکنده، و شيعيانِ واقعیِ موسی (ص) و اميرالمؤمنين هارون (ع) را به انزوا و سکوتِ بيست‌وپنج ساله کشاندند. اين ابوبکر را که می‌بينم، ناخودآگاه تن‌ام می‌لرزد. حالا عروس‌خانوم چند سال‌شه؟ اميدوارم آبروريزی نکرده باشی، و از نه‌ساله جوان‌تر نگرفته باشی، که تتمّه‌یِ آبروی‌مان نيز بر باد خواهد شد. عروس چند سال دارد؟
محمّدِ مصطفی (ص) با تته‌پته فرمودند: همسرم بالغ است، و با رضايتِ پدرش ازدواج انجام يافته.
: از سنّ‌وسال‌اش بگو، و طفره مرو ای محمّد!
: به‌يقين يکی‌دو سالِ ديگر نه‌ساله‌ست. بالغ و خون‌ديده است. همين ديشب، خون‌اش را خودم مشاهده کردم.
پيرمرد دقايقی با انگشتانِ چروکيده‌اش حساب و کتابی کرده، و فرياد زد: هفت سال‌شه؟! بابا مصّبِ‌ت رو شکر. يک‌مرتبه برو قنداقی بگير و خلاص‌مون کن. حتم دارم اون خون رو هم که می‌گی، بعد از انجامِ جماع ديده‌ای.
پيرمرد طاقت نياورده، و کتابِ مقدّسِ قطوری را که به‌همراه آورده بود، بر سرِ محمّدِ مصطفی (ص) کوفت. پيامبرِ اکرم مانندِ متعلّمی بزهکار، دم بر نياورد. زبرائيلِ حکيم با کلامی که زبریِ کاغذِ سنباده را داشت، ادامه داد: بابا اگه بنا بود هر مردی چند تا زن بگيره، طبيعت ابزارش رو در اختيارش می‌گذاشت، و ده‌تا آلتِ تناسلیِ قلچماق به‌ش عنايت می‌کرد. اگه می‌بينی تنها يک آلت از ميان‌گاهِ‌ت آويزونه، نشانه‌یِ آن است که بايد زياده‌طلب نباشی، و به تعدادِ قليل اکتفا کنی. اين‌هم يکی ديگر از رسومِ جاهلانِ حجاز است[1]، که در نسوجِ مغزت جای گرفته است. وای بر من، که سودایِ پيروزیِ نهايی بر سنّيانِ يهود را در سر می‌پروراندم. وای بر من، که می‌خواستم از طريقِ آيينی جديد، همگیِ بت‌پرستان و سنّيانِ يهودی را به‌يک‌جا از بين برده، و پرچمِ پرعدالتِ مذهبِ حقّه‌یِ شيعه‌یِ هارونيّه را بر فرازِ قلّه‌یِ رفيعِ انسانيّت به‌اهتزاز در بياورم. مگر قرار نبود به آرامی و کياست، رسومِ زشتِ جاهليّت را به نفعِ قوانينِ مترقّیِ شيعه‌یِ مذهبِ هارونی (ع) مصادره کنيم. ببين وضعِ فعلی‌مان را. نه‌تنها نتوانسته‌ای آن‌ها را تغيير بدهی، بلکه خود نيز به رنگِ آنان آلوده شده‌ای. بابا، ما در شيعه‌یِ هارونيّه‌یِ خودمان، سنّتِ پسنديده‌یِ صيغه را داريم. برو خروار خروار زن و دختر، از بالغ و نابالغ و سيّده و يائسه، بگير. از شيرِ مادر حلال‌ترت باد آن صيغه‌ها. با اين اوصاف، تو مدام همسرِ دائمی اختيار می‌کنی؟ خدا را صدهزار مرتبه شکر که اجاق‌ات کور است و دارایِ پسر نمی‌شوی، و الّا با اين تعدادِ زوجه، حتماً در آينده لشکری از ميراث‌خوارانِ قلدر به‌دنبالِ تابوت‌ات روان می‌کردی. آن‌وقت چه کسی می‌توانست جوابِ لشگرِ سلم و تورِ تو را بدهد...
نصايح و صحبت‌هایِ زبرائيلِ حکيم بی‌پايان به‌نظر می‌رسيد. من برایِ اين‌که مقداری از بارِ شماتت به حضرتِ رسولِ اکرم (ص) را سبک‌تر کنم، زور زده و بادی از خود سوا کردم. ناگهان گويی دستگاهِ خلقتِ خداوندِ متعال دچارِ سکته‌ای ناگهانی شده باشد، زمان و مکان متوقف شد. زبرائيلِ حکيم با چهره‌ای زبر و دژم به‌طرفِ من برگشته و سيلیِ محکمی به‌گوش‌ام زد.
من شيطانی هستم که با اعجازِ قادرِ متعال طیِّ جرّاحیِ سختی، بيشترِ مغزم را تقديمِ ذاتِ احديّت کرده‌ام. وقتی سيلی را دريافت کردم، حدس زدم که باقی‌مانده‌یِ مغزم در کاسه‌یِ نيمه‌خالیِ جمجمه، تلق‌ــّی گفت و جابه‌جا شد. گيج و خسته و خواب‌آلوده بودم. سحر شده بود، و هنوز چشم برهم نگذاشته بودم. به‌گوشه‌ای از مهمان‌خانه رفته و مانندِ بی‌کس‌ترين يتيم‌ها دراز کشيدم. خواب، تمامیِ چشمان‌ام را پر کرده بود. امّا سوراخِ گوش‌های‌ام مانندِ دروازه‌ای دشمن‌نديده، هم‌چنان چارتاق باز بود. از آن‌سویِ مهمان‌خانه، بده‌بستانِ معلّم و متعلّم را می‌شنيدم. فحوایِ سخنانِ زبرائيلِ حکيم بر آن دلالت داشت که او هم‌چنان مترصّد است پيامبرِ اکرم (ص) را به راهِ راست‌تر هدايت کند.
: مــمّـــد! در موردِ اين ازدواج بعداً به حساب‌ات می‌رسم. خلطِ مبحث شد و داشت يادم می‌رفت که تو در حالِ مکاشفه در احوالاتِ سابق‌ات بودی. يالّا ادامه بده. تا آن‌جا گفتی که غل و زنجير از دست‌وپایِ هرزه‌ات گشودم. ادامه بده تا بلکه در سايه‌یِ يادآوریِ گذشته‌ات، آينده‌یِ بهتری نصيبِ همگی شود.
پيامبرِ اکرم (ص) سينه‌یِ مبارک‌شان را با سرفه‌ای صاف کرده و به‌رویِ تشکچه جابه‌جا شدند.



[1] جایِ شگفتی‌ست که راوی (شيطان) نيز در اين‌باره دچارِ خطا شده. "چندزنی" از مخترعاتِ محمّديّه‌ست، و در عربِ پيش از محمّد جايی نداشته. لااقل، ويراستار شاهد و سندی که حاکی از وجودِ اين شيوه‌یِ زشت در زندگانیِ عربِ عاقله باشد به‌ذهن ندارد.
ناگزير بايد اعتراف کنم که به‌خطا رفته‌ام! عباراتِ بعدی، به‌روشنی نشان می‌دهد که در اين انتساب، طنز و سخره در کار است! (پابرگ از ويراستار: مولانا پنهان‌الدّين مجهول بن متروسِ خراسانی)