٭ مؤمنانه‌یِ ۲۷

٭ مؤمنانه‌یِ ۲۷

عمرِ ملعون، بعد از ارتکابِ عملی شنيع [1] با فاطمه‌یِ زهرا (س)، که حتّی زبانِ شيطانیِ من از بيانِ آن عاجز است، خوشحال و خندان در حالِ ترکِ خانه بود. درمانده بودم که چرا دُختِ گرامیِ پيامبرِ اکرم (س)(ص) به آن ديوِ متجسّم اعتراض نکرده، و حتّی برایِ بدرقه‌ا‌ش تا دمِ درِ خانه رفت. عمر (ل) در هنگامِ خروج، دستی به لنگه‌یِ لقِّ درِ خانه زد و گفت: اين لنگه‌یِ در خطرناکه؛ اگه بيفته روُ کسی، حکماً از سنگينی زيرش خواهد مرد. به علی‌آقا بگو از خرجِ انگشترِ بدلی و نون‌خشک برایِ فقرا کم کنه، و بده لولایِ لقِّ اين در رو تعمير بکنند. خوفِ آن را دارم که اين در بيفته روُ کسی و بکشدش؛ بعدش هم يه‌مشت تاريخ‌نويسِ بی‌مسئوليّت بگن اين‌کار کارِ عمر بوده. حالا از ما گفتن، زری جون.
بعد از رفتنِ عمر (ل) حضرتِ زهرا درِ لقِّ خانه را با مشقّتِ تمام بست، و در حالی‌که به‌رویِ شکم‌اش دستی می‌کشيد گفت: اللّهم اعطنا فی هذا الشّکم بنت الکبری هو النّصر الاخوی حسين بن عمر فی اليوم النّبرد علی الکفر. اللّهم اعطنا فی هذا البطن زينب الکبری ام الشّهيد و بنت الشّهيد و الخواهر الشّهيد. [2]
من که به مطبخ گريخته بودم خود را به کوچه‌یِ علی‌چپ زده و لقمه‌یِ سرد را به‌دست گرفته و بيرون آمدم.
حضرتِ زهرا نگاهی به من فرموده و گفت: ای پسرکِ شيطون! نمی‌دانم در بازی‌کردنِ با تو چه رازی نهفته بود که تمايلاتی که مدّت‌ها آن‌ها را سرکوب کرده بودند، مانندِ آتش‌فشانی توفنده دوباره در وجودم سر باز کرده‌اند. خدا خيرت بدهد که اگر تو نبودی يادم می‌رفت من هم زنی هستم جوان و پر احساس.
کوبه‌یِ خانه به‌صدا در آمد. مطمئن بودم که درِ هيچ کاروان‌سرايی نيز به اين زيادی باز و بسته نمی‌شود. پيش‌دستی کرده و در را گشودم. علی (ع) هنوز واردِ خانه نشده ناهار را طلب کرد. با کمی تأخير، حسنين (ع) شيون‌کنان واردِ خانه شدند. هم‌زمان با اخمِ پر گرهِ مولایِ متّقيان (ع) گريه‌یِ دو برادر بدل به موس‌موسی زوزه‌گونه شد. زهرا (س) پرسيد: چه شده که اين اطفالِ بی‌گناه بدين‌گونه فغان می‌کنند؟
علی (ع) به همسرش نزديک شد و گفت: همه‌ش تقصيرِ پدرِ جاکشِ‌ته (ص)، که با رفتارش اين سنده‌ها (ع) رو لوس و ننر کرده. نمازِ دشمن‌شکنِ شنبه تازه تموم شده بود که بابات (ص) گفت خيلی وقته کباب نخورده و بريم کبابی. يکی (ل) گفت يا رسول‌الله همين ديشب نبود که کباب تناول کرديد؟ حضرت‌اش (ص) فرمودند که حکمتی الهی در کار است، و فضولی موقوف. بعد ايشان به‌همراهِ يک‌مشت بادنجان‌دورِقاب‌چينِ سُنّی و مارق و ناکث، به راسته‌یِ کباب‌فروشانِ بازار رفتند. اين توله‌سگ‌ها (ع) هم حالا گريه می‌کنند که چرا اجازه نداده‌ام برایِ خوردنِ کباب، پدربزرگ‌شان را همراهی کنند. خصوصاً اين حسينِ ولدِ زنا (ع) که ديگر شورش را درآورده، و شمشيرِ چوبين‌اش را بر من کشيد. نمی‌دانم اين خویِ درنده و ملعونيّت را از چه کسی به‌ارث برده. اصلاً با حسن (ع) قابلِ مقايسه نيست.
زهرا (س) برایِ اين‌که حرف در حرف آورده و مجادله به‌جاهایِ باريک‌تر کشيده نشود، گفت: بچّه‌ها، رویِ کلامِ بزرگ‌ترها نبايد سخنی گفت. برويد در اتاق، که می‌خواهم خوش‌مزّه‌ترين نان و خرمایِ تاريخ را برای‌تان بياورم.
حضرتِ علی (ع) در حالی‌که به‌داخلِ اتاق می‌رفت گفت: حالا ديگه نمی‌خواد اسراف کنی! همون نون و خرمایِ معمولی هم از سرمون زياده.
فاطمه (س) مشغولِ تهيّه‌یِ نان و خرما بود که قنبر به خانه بازگشت. بویِ کباب و ريحان و پيازی که از دهان‌اش ساطع می‌شد، فيلِ حسنين (ع) را به‌يادِ هندوستان انداخته، و مانندِ آن‌که خبرِ ارتحالِ والدين‌شان را شنيده باشند، شيون و فغانی تاريخی را سر دادند. کفرِ علی (ع) بالا آمده و کمربندِ چرمين از کمر گشوده و کوچک و بزرگ را به‌زيرِ ضرباتِ مبارکِ خود گرفتند. دستِ آخر، قنبر را در سه‌گوشِ اتاق به‌دام انداخته و له و لورده‌اش کردند. پيرمرد، سياه‌تر از هميشه، در حالی‌که می‌کوشيد نفسِ آکنده از بویِ کباب‌اش موجبِ خشمِ بيشترِ مولایِ متّقيان نگردد، با تضرّع گفت: گـُــه خــوردم! امر امرِ پيغمبر بود، و گفتم اگر اطاعت نکنم سرنوشت‌ام به آتشِ دوزخ خواهد افتاد. در ضمن، ايشان برایِ نشان‌دادنِ عطوفت و بخشندگیِ خود و دينِ مبين‌شان، هميشه عدّه‌ای پاپتی و بدبخت مثلِ مرا به‌همراهِ خود به دکّاکينِ مختلفه برده و سير می‌نمايند. ای اميرِ مؤمنان! به‌خدا من نيز تنها وظيفه‌یِ سياهی‌لشگر بودن‌ام را به‌جا آورده‌ام؛ و نان و خرمایِ اين بيتِ مطهّر را از هزار پرس چلوکبابِ سلطانی لذيذتر و پر برکت‌تر می‌دانم. اصلاً اجازه بدهيد همين‌جا در حضورتان آنچه را که خورده‌ام بالا بياورم، تا بی‌گناهی‌ام را اثبات کنم.
قنبر انگشتِ سياه‌اش را به‌درونِ حلق چپانده و مشغولِ کاری شد که اشمئزازش آتشِ خشم اميرالمؤمنين (ع) را شعله‌ورتر کرد. دستانِ مردانه و شيرافکنِ ابرمردِ تاريخِ خون‌بارِ شيعه، قنبرِ بينوا را مانندِ قاب‌دستمالی سياه و چروکيده بلند کرده و به ديوارِ مقابل کوبيد. زوزه‌یِ پيرمردِ سيه‌بختِ سياه‌پوست، بعد از صدایِ چرقِ بلندی ساکت شد. حسنين (ع) ماست‌های‌شان را کيسه فرموده و به‌همراهِ مامِ گران‌قدرشان مشغولِ جمع‌وجورکردنِ نعشِ نيمه‌جانِ قنبر شدند. زهرا (ع) به‌آرامی گفت: ای شوُیِ پاک‌نهاد! ای‌کاش قدری از مروّت و مردانگی‌ات را به اهالیِ خانه نشان می‌دادی. ببين چه بر سرِ اين بيچاره آورده‌ای. اين فلک‌زده تا دوباره به‌راه بيفتد زمانِ بسيار لازم است. حالا می‌خواهی بارِ شبانه‌یِ نانِ خشک و انگشتر بر کولِ چه کسی بگذاری؟ پدرم بنا به تجاربِ نگفتنیِ تلخِ خود، خروجِ اين دو پسرِ دُردانه را بعد از غروبِ آفتاب اکيداً منع کرده‌اند، و الّا می‌گفتم تو را در انجامِ فرايضِ نيمه‌شب‌ات معاونت کنند.
علی (ع) کمربندِ مبارک‌اش را به کمر بسته و فرمود: نگران نباش. اين پسرکِ کچلِ بخيه‌برسر را به‌همراه خواهم برد، ضعيفه! ديگر بيش از اين از من زبان مگير، و برو بساطِ ضيافتِ نان و خرمایِ ما را فراهم کن که سخت گرسنه‌ايم.



[1] در شرعِ مبينِ اسلام خصوصاً فرهنگِ خون‌بارِ شيعی، شناعتِ اعمال، با خط‌کشی غير از خط‌کش‌هایِ معمولی سنجيده می‌شوند؛ و راضی‌بودنِ طرفين، ولو آن‌که يکی از آنان مظهرِ عصمت و عفّت و پاکی باشد، موجبِ بخشش نمی‌شود. در کتبِ صحيحه‌یِ مختلفه‌یِ علمایِ عظامِ شيعه، به‌صراحت قيد گرديده آنچه که عمر (ل) به‌سرِ زهرایِ مظلوم (س) آورده در رديفِ تجاوزِ به‌عنف قرار دارد، و اين‌که عدّه‌ای نابخرد شايع کرده‌اند سيّدالشهدا (ع) و زينبِ کبری (س) از تخم‌وترکه‌یِ عمر (لعنة‌الله عليه) می‌باشند، تحريفی تاريخی است. درست است که شباهتکی بينِ چهره‌یِ آنان وجود دارد، و درست است که يک‌سال قبل از ولادتِ حسين (ع) اميرالمؤمنين (ع) برایِ مدّتِ شش‌ماهِ تمام، به‌منظورِ سروسامان‌دادن به نافرمانی‌هایِ مدنیِ اطرافِ يمن، به اين خطّه اعزام شده بوده‌اند؛ امّا هيچ‌کس در حلال‌زادگیِ سيّدالشهداء (ع) شک نکرده است. داشتنِ شباهتِ ظاهریِ چهره، و ماه‌گرفتگیِ رویِ بازوانِ حسين (ع) با عمر نيز، تحاريفی است که توسّطِ مشتی سُنّیِ کافر صورت گرفته، که می‌خواسته‌اند تمامیِ امامانِ شيعه را دربست به‌خود منتسب نمايند. دليل‌اش هم اين‌که ما شيعه‌یِ مرتضی‌علی هزار رقم داريم، امّا تا به‌حال شيعه‌یِ مرتضی‌عمر به‌گوشِ هيچ تنابنده‌ای نخورده است.
توضيحِ آخر آن‌که آن ماه‌گرفتگیِ معروف رویِ بازویِ چپِ عمرِ ملعون، نشانِ داغِ ننگی است که خداوند بر او نازل کرده، و از شباهت‌اش با ماه‌گرفتگیِ رویِ بازویِ چپِ سيّدالشّهدا (ع) در کتبِ شيعی سخنی نرفته است.
اصولاً در تاريخِ زندگانیِ انبياء و اوصياء، تولّدها و ارتحال‌هایِ خارق‌العاده، امری معمولی و بديهی‌ست؛ از جمله تولّدِ محمّد و عيسی (ع) و مرگِ نوح (ص) و زندگانیِ امامِ زمان، و مرگِ حاج احمدآقا.
[2] ترجمه‌یِ آزاد و سليسِ پارسی، از بحاعدينِ خرّمشاهی: خداوندا! به من دختری قند و عسل بده، که به داداشِ‌ش کمک کنه توُ دعواها. پدرش و بچه‌ش و داداشِ‌شَ‌م بميرند ايشالله. اسمِ‌شَ‌م می‌ذاريم کبری. زينبِ کبری.