٭ مؤمنانهیِ ۳۳
اميرالمؤمنين (ع) سبيلِ مردانهیِ آغشته به بادهاش را با سرآستينِ قبایاش پاک کرد؛ همان قبایِ زهد و تقوایِ ساختهشده از گونیِ مندرس، که شهرهیِ خاص و عام بود. مولا (ع) دردمندانه فرمود: بلی، داشتم دردِ دل میکردم. تا آنجا گفتم که بر اثرِ استعمالِ زياده از حدِّ کتابِ مقدّس، کينهیِ زبرائيل و آيينِ نکبتبارشان را بهدل گرفتم؛ و با خود عهد کردم در فرصتِ مقتضی، جوابشان را بدهم. وقتی به بيتِ مطهّرِ رسولِ اکرم (ص) برگشتم، ايشان با مجاهدتِ بسيار، به گوهرِ گرانبهایِ درونام دست يافتند؛ و بهوسيلهیِ همان مکتوباتِ مقدّس بود که خواندن و نوشتن يادم دادند. هنوز دهساله نشده بودم که نيمهشبی مخفيانه بهاتّفاقِ پسر عمّام (ص) به منزلِ زبرائيل رفتيم. پيرمردِ لئيم به محمّدِ مصطفی (ص) بشارت داد که بهزودی به مقامِ منيعِ نبوّت مفتخر میشود. بعد، بهرویِ کاغذی، نشانیِ غاری را داد که در کوهی مشرف به شهر قرار داشت. محمّد (ص) پرسيد که چه سرّی در آن است که در غاری تاريک، که از چشمِ خلق پنهان است، بايد تاجِ نبوّت بر سر بگذارم؟ چرا اين غارِ هولناک را برایِ من برگزيدهايد؟ زبرائيل گفت که اين شيوهیِ انبيایِ عظام است، که آيهیِتوحيدگويان، از کوه بر گمراهان فرو آيند، و اِنذارشان دهند. از هيچ پيغمبری پذيرفته نيست که مثلاً بعد از اجابتِ مزاجِ صبحگاهی و خوردنِ چاشتی پرملاط، اعلامِ نبوّت کند. بهيقين، آن آياتِ رحمانی را همگان ناشی از آکندگیِ شکم خواهند پنداشت. گرچه دلايلِ زبرائيل سست و بیپايه بود، امّا رسولِ اکرم (ص) به فرمانِ معلّماش گردن نهاد. شبِ بعد، بی قوت و غذا بهراه افتاديم، و هنوز خيلی به صبح مانده بود که بهمقصد رسيديم. کوه سرد بود، و میبايست ساعاتی صبر کنيم تا در موقعِ برآمدنِ آفتابِ عالمتاب، محمّد (ص) طوری بر ستيغِ کوه قرار گيرد که انوارِ خورشيد مانندِ هالهای مقدّس، تمامِ انداماش را در بر بگيرد. غارِ هراس [1] تاريک بود. طنينِ نفسهایمان مانندِ نفيرِ ارواحِ خبيثه، دلِ سياهِ غار را بهلرزه آورده بود. جرأتِ رفتن بهدورنِ آن تاريکخانه را نداشتيم؛ و بهناچار بر سرِ سنگی در دهانهیِ غار نشستيم. دندانهایِ مبارکِ محمّدِ مصطفی (ص) و زانوانِ من میلرزيدند، و هيچکدام نمیدانستيم آن لرزشها از ترس است يا از سرما. محمّد (ص) مهربانانه مرا در بر گرفت. هردو قدری گرم شديم. ناگهان حس کردم دستهایِ مبارکِ پسرعمّام (ص) بهرویِ لنبههایام چرخ میخورد. به استدعا درآمدم که امشب حالِ بردن يا آوردنِ نامه و لولهپيچِ مقدّس را ندارم. ايشان دستشان را بهميانِ پاهایام برده، و جلوگاهام را بهچنگ آوردند. با صدايی لرزان از هيجان و يا ترس، فرمودند که: علی! نرمایِ زهارت را حس میکنم. بالغ شدهای؟ گفتم: کودکی بيش نيستم، و معنیِ بلوغ را نمیدانم. گفتند: آيا غير از بول، از اين لوله چيزی بيرون آمده است؟ گفتم: يا پسرعمِّ گرامی (ص) خجالتام مده که چندی پيشتر در نيمههایِ شب خود را آلوده يافتم؛ و شما بهيقين علمِ غيب میدانيد که از آنچه ديگران بیخبرند، باخبريد. محمّدِ مصطفی (ص) لبخندِ مليحی فرمود. گرچه همهجا سياه و تاريک بود، امّا برقِ سفيدِ دندانِ مبارکشان بهخوبی رؤيت میشد. ايشان همچنان در حالِ مالشِ جلوگاهام بودند که ناگهان دشداشهیِ مبارکشان را از پشت بالا زده، و فرمودند که ای علی! اگر میخواهی اوّلين مؤمنِ واقعیِ دينِ حنيفام باشی بر من وارد شو؛ که مدّتهاست از ترسِ تهمتِ مخنّثبودن، جرأتِ ابرازِ احساساتام را نداشتهام. بر من فرود آی، که هر شب در حسرتِ قلچماقانِ توانمندی هستم که آن عجوزه بر خود میکشد. فرمان، فرمانِ محمّدِ مصطفی (ص) بود؛ و اطاعت کردم. متأسّفانه، مجبورم بیادبانه از واژههایِ نابههنجار استفاده کنم؛ امّا در يک کلام: اوّلين ... که کردم، ...ِ پيغمبرِ اکرم بود. [2] در حالِ رفت و آمد به عالمِ نبوی بودم که ايشان به رعشهای روحانی دچار گشته، و مدام میفرمودند: آوازی بخوان! اقراء! اقراء! نفسنفسزنان گفتم: چه بخوانم در اين حالت که هوش و حواسام در ميانگاهِ شماست؟ فرمودند: پس نقراء! نقراء! [3] بعدها دريافتم همين اقراء و نقراء گفتنهایِ رسولِ اکرم (ص) چگونه موجبِ تحکيمِ دينِ مبينِ اسلام گرديد. [4] بعد از اتمامِ کار، رسولِ اکرم دلشان بهحالِ من و چهرهیِ عرقکردهام سوخت، و فرمودند که علیجان! میخواهم لطفی به تو کنم که تا آخرِ عمر مريدم باشی. در عالمِ توحيد و تخنيث [5]، و تبادلاتِ عاطفی بينِ همجنسانِ نرينه، کننده در واقع شوندهست، و مفعول، فاعل میباشد. [6] من از آنچه که محمّد (ص) فرمود چيزی نفهميدم. ايشان برایِ آنکه درسی عملی به من آموخته باشند، مرا دمرو فرموده و با آلتِ نازنينشان بهجان پسگاهام افتادند. گفتم: بیادبی نيست که در جايی فرو مینماييد که پيشتر، بههمّتِ زبرائيل، کلامِ انبيایِ عظامی مانندِ موسی و عيسی و داوود قرار داشته؟ ايشان در حالیکه بر فشارشان میافزودند، فرمودند که شرطِ خاتمالانبيا بودن، جلوس بر جايگاهِ پيامبرانِ ماقبل است. من در آنشب به تجربهای خوش دست يافتم؛ بیآنکه بدانم بعدها همين تجربه چه مشکلاتی برایام ايجاد میکند.
علی (ع) ساکت شد. من با دهانی نيمهباز، منتظرِ ادامهیِ کلامِ گهربارِ مولایام بودم.
[1] متأسّفانه طبقِ تحاريفی که مشتی عالمنمایِ سُنّیمذهب و يهودیزاده، به دينِ مبينِ شيعه رسوخ دادهاند، نامِ شريفِ "غارِ هراس" به "غارِ حرا" تبديل شده است.
[2] برایِ اجتناب از اينکه رواياتِ صحيحهیِ شيعه دچارِ سوءِاستفادهیِ مشتی سُنّیِ کافر و بهايیِ لامذهب و جهودِ مادربهخطا شود، بايد اعلام نمائيم که سهنقطهیِ اوّل، اصولاً بینقطهست، و دلالت بر کُس مینمايد؛ و سهنقطهیِ ثانی، عملاً يک نقطه بوده، و اشارت بر کونِ مطهّرِ خاتمالانبيا مینمايد. البتّه، علی در موقعِ بيانِ اين مطلب، فرقِ زيادی بينِ جلو-عقب نگذاشته، که بهيقين حکمتی در آن است که تنها آياتِ عظامِ کارکشته قادر به درکِ عميقِ اين حکمتاند.
لازم بهذکر است عدّهای مشرک خواستهاند که روابطِ روحانیِ رسولِ اکرم (ص) و حضرتِ امير (ع) را با ديدی پليد بنگرند، و گفتهاند مگر میشود که محمّد پسرکی را بهخانه بياورد، و دست بر او دراز نکند؟ آيةالله مکرماتِ شيرزادی، در نشريهیِ «بيضهیِ اسلام» متذکّر گرديدهاند: حاشا و کلّا که رسولِ خدا (ص) به پسرعمِّ نيمهيتيمِ خود دست دراز نمايند. چگونه پيغمبرِ ارحمالرّاحمينی که خود در کودکی و نوجوانی و جوانی، آن خاطراتِ شنيع و تجاربِ تلخ را داشتهاند، روا میداشتهاند که آنچه برسرشان آمده بر سرِ عزيزانشان بياورند. در پايان، بايد اذعان داشت اصولاً فسقهایِ جزئی را که لازمهیِ تعليم و تعلّم در حوزواتِ علميّهست، میتوان از همين روابطِ بينِ نبی و مولا فرض نمود، که نهتنها گناهی بر آن متصوّر نيست، بلکه بهدلايلی عديده، ثواباتِ آن مشهود است.
[3] يعنی نخوان نخوان.
يکی از شباهاتِ اساسی بينِ امامِ راحل (ره) و نبیِّ اکرم (ص) تبحّر در علمِ صرف و نحوِ عربی است، که هردو مغلوط و تفسيرناپذيرند.
[4] چوپانی راهگمکرده که نيمههایِ شب از آن حوالی عبور میکرده، بعدها قسمِ جلاله خورده با دو چشمانِ خود ديده است که در آن شبِ تاريک، شخصی مانندِ جبرئيل بر محمّد (ص) نازل شده، و آيهیِ شريفهیِ "اقراء" را به رسولالله (ص) میآموخته.
[5] تخنيث يعنی مخنّثبودن (المنجد فی اللغةالعربی، چاپِ بيروت، ص ۴۷۶). در ضمن، واژگانِ توحيد و تخنيث، در ذات، معنايی مشابه دارند. توحيد بر وحدت و يگانگیِ جان دلالت دارد، و تخنيث بر همآغوشی و يگانگیِ اندامهایِ مشابهالجّنس.
[6] بهزبانِ سادهتر: اوسّـا اونه که زيره و کيفِ اصلی رو میبره.