٭ مؤمنانهیِ ۲۹
چشمانام جز سياهی چيزی نمیديد؛ و اگر نبود آن رايحه و بویِ عرقِ مردانهیِ مولایِ متّقيان (ع) که مرا بهدنبالِ خود میکشيد، بهيقين برایِ ابد گم میشدم. سطحِ کوچه مملوّ از پستی-بلندی بود، و نمیدانستم قدمِ بعدیام در کجا فرو میآيد. همين امر موجب شده بود راهرفتنِ خشکوخالیام بدل به عملی دلهرهآور شود. شهامت بهخرج داده و پرسيدم: ای اميرِ مؤمنان! چرا سطحِ کوچهها بدينگونه گود و تلمب است؟
شيرمردِ بيشهیِ توحيد فرمودند: همهش تقصيرِ بلديّهست و شهردارِ دزدش. از بيتالمال کلّی پول گرفته بود تا خاکِ حاصل از کندنِ خندق را از شهر بيرون ببرد، امّا طبقِ معمولِ همهیِ بلديّههایِ تاريخ، دزدی در کار کرده، و خاکها را بر سطحِ کوچه و پسکوچهها پخش کرده. خدا از سرش نگذره، آن نابهکارِ دزد. پدرش کرباسفروشی بيش نبوده، و بهيمنِ نزديکی با رسولِ اکرم (ص) به مقامِ شهرداری میرسد. خدا را شکر که شهرمان در صحرایِ سوزانِ عربستان واقع شده، و الّا کافی بود بارانکی ببارد، تا سيلِ گلآلود تمامِ امّالقرایِ اسلام را نابود نمايد. اگر میخواهی بپرسی چرا رسولِ اکرم (ص) آن نابهکار را عزل نمیکند، بهخاطرِ وجوهاتیست که در خفا به حرماش میرسد؛ هم نقدی و هم جنسی. ديگر از من زبان مگير ای پسرکِ بخيهبرسر، که داريم به اوّلين مقصد میرسيم.
ساکت شدم، و کورمالکورمال راهام را ادامه دادم. ناگهان به اندامِ کوهآسایِ اميرالمؤمنين (ع) برخوردم. فهميدم که بهمقصد رسيدهايم. بيغولهای گلين که خرابتر از هر خرابهای بود، در مقابلمان قرار داشت. کورسويی خفيف از درزِ درِ شکسته بيرون میريخت. حضرتِ علی (ع) سرفهیِ خفيفی کرد. خايهمالانه دستمالام را بهسویشان گرفتم. اخمی فرمودند که فهميدم منظورشان اين است که گُهِ زيادی موقوف! درِ شکسته بهآرامی باز شد، و تازه معنایِ آن سرفهیِ مقدّس را فهميدم. موجودی چادرپيچ ما را بهداخلِ خانه هدايت کرد. در اتاقکی بیفرشومفرش، دو کودکِ يتيم بهرویِ مقوا خوابيده بودند. دندههایشان از زيرِ پوست بيرون زده، و شکمهایشان متورّم بود. حضرتاش کولهیِ نانِ خشک را از من گرفته، و با دستانِ سخاوتمندشان مقداری نانِ خشک و خارکِ پلاسيدهیِ پادرختی را بهطرفِ اطفال پرتاب کردند. کودکان مانندِ آنکه بهترين خوابِ عالم را ديده باشند، با شوقی بسيار بهطرفِ نانِخشکها هجوم بردند. حضرتِ علی (ع) سرخوش از شادیِ ايتام، رو به موجودِ سياهپوش فرمود: آبجی چه خبر؟
صدایِ لطيفِ زنی از لایِ چادرِ سياه بهگوش رسيد: خبرا پيشِ شماس علیآقا (ع)! سايهتون سنگين شده و ما رو از ياد برديد. حالا بفرماييد توُ اون اتاق، تا يه چايی و آبداغی بيارم خدمتتون. بميرم براتون، که از بس برایِ اسلام و مسلمين شب و روز مجاهدت میکنيد، فکر سلامتیِ خودتون نيستيد.
مولایِ متّقيان (ع) انگشتری با نگينِ قرمز را از توبرهیِ انگشترها برداشته و بهاتّفاقِ مادرِ بچّهيتيمها بهداخلِ اتاق رفتند. من سرگرمِ نظارهیِ يتيمچهها شدم که مانندِ جوجههایِ بیگناه، مشغولِ ورچيدنِ خردههایِ نانِ خشکِ پراکنده در اتاق گرديده، و از آنچه بر سرِ مادرشان میرفت بیاطّلاع بودند. دقايقی سپری شد، و اميرالمؤمنين (ع) در حالِ سفتکردنِ کمربندِ مبارکشان از اتاق بيرون آمدند. لپهایِ مطهّرشان گلگون بود، چفيهشان جابهجا شده، و کچلیِ فرقِ مبارکشان خانهیِ پر حزنِ بيوهزن را روشنی بخشيده بود. در حالِ بيرونآمدن از خانه بوديم که يکی از اطفال نانِ خشکِ بيشتری را طلب کرد. علی (ع) لگدی پر عطوفت به تختِ سينهیِ طفل نواخت، و فرمود: اسراف و تبذير و پرمصرفی در دينِ مبينِ ما جايی ندارد. به آنچه که خداوندِ منّان برایات بهعنوانِ روزی قرار داده مشکور باش، و بيش از آن مخواه. [1]
حضرتِ علی (ع) برایِ آنکه استواریِ خود را در امرِ تعليم و تربيت، بهعنوانِ وديعهای پر ارزش، برایِ تاريخِ خونبارِ شيعه بهيادگار بگذارند، بهطرفِ بيوهزن و اطفالاش رفته و همگی را با طپانچهیِ مطهّرش نواخت. بعد از آنکه همگی با گفتنِ "گُه خورديم يا ابوتراب (ع)!" به آموختنِ درسِ انسانيّت و ايمان اذعان کردند، مولایِ متّقيان و من از بيغولهیِ آنان بيرون شديم.
چند کوچه آنطرفتر، بهمقابلِ خانهای رسيديم که از قبلی آبادتر مینمود. حضرتاش هنوز حلقه بهدر نکوفته بود، که زنی برقع بر سر، در را گشود و ما را بهدرونِ خانه راهنمايی کرد. پسرکی ده-دوازدهساله در حالیکه برادرِ چندماههیِ کوچکاش را در بغل داشت، بهسویِ اميرِ اکرم (ع) آمده و سلام عرض نمود. حضرتِ علی (ع) "گوگولی مگولی" گويان، با لپِ بچّهیِ ششماهه بازی کرد، و قربانصدقهیِ بچّه رفت. شباهتی عجيب بينِ چهرهیِ آن طفلِ معصوم و چهرهیِ مولایِ متّقيان (ع) يافتم. زنِ برقع بر سر، من و دو فرزندش را بهدرونِ اتاقی راند، و خود بههمراهِ علی (ع) به اتاقی ديگر رفتند. از برادرِ بزرگتر پرسيدم: چند وقت است که به مصيبتِ يتيمی گرفتار آمدهايد؟
در پاسخ گفت: يکسالی میشود که پدرِ نازنينام در حينِ جهاد عليهِ کفّار، در رکابِ اميرالمؤمنين شهيد شده است. زخمِ شمشيری دوزبانه، بر قفایاش نشسته بود. بدخواهان گفتند: کار کارِ مولایِ متّقيان است، که میخواسته به همسرِ گرانقدرِ آن شهيدِ حنيف دست بيابد. امّا مادرِ بزرگوارم گفت: بدخواهان میخواستهاند تا با اين تهمتها، اميرالمؤمنين را به بیتقوايی متّهم کنند. پدرم مانندِ هر سپاهیِ رزمندهای، مدّتهایِ مديد از کاشانه دور بود، و به خانه نمیآمد. پدرم مطمئن بود که علی (ع) گاهبهگاه به ما سرمیزند، و مدام میگفت: نبايد سنگرِ اسلام را در مقابلِ کفّار خالی گذاشت. وقتی شهيد شد، ششماهی بود که به خانه برنگشته بود، و نمیدانست مادرم سهماهه حاملهست.
پسرک میخواست از بزرگواری و شجاعتِ پدرش بيشتر سخن بگويد، که نوايی روحانی را از اتاقِ مجاور شنيدم. بهنظر میرسيد فرشتهای با صدایِ نازکِ خود، در صددِ برانگيختنِ کائنات است. لحظهای نگذشت که صدایِ "بشکن و بالا بنداز" و "نیناشناش"ِ مولایِ متّقيان نيز بهگوشام رسيد. بیاختيار بلند شده و بهکنارِ اتاقشان رفتم. پسرکِ يتيم که از جایاش تکان نخورده بود، گفت: آنها بهيقين در حالِ سماعِ روحانی هستند. ماها هنوز نابالغايم؛ معنیِ اين عبادات را نمیفهميم. بيا بنشين، ای پسرکِ بخيهبرسر!
من بیاعتنا به خواستِ پسرکِ يتيم، خواستم که از آن سماعِ عارفانه فيض ببرم. درِ اتاق را کمی بازکردم. ديدم مولایِ متّقيان و بيوهزنِ محتاجِ راهنمايی، مانندِ عرفایِ مغروق در بحرِ بیکرانِ حضرتِ حق، جامه و دلقِ دنيوی را از تن بهدر آورده، و لختِ مادرزاد به نيايشی پر برکت مشغولاند. خوب که نگاه کردم دو نفر کور را ديدم که در گوشهیِ اتاق نشستهاند، و بهآرامی تنبور و دف میزنند. اميرالمؤمنين (ع) در دستی جامِ مملوّ از عقلِ سرخ را گرفته بود، و در دستِ ديگر، زلفِ پرشکنِ يارِ مؤمنه را. هر دو، سرمست از بادهیِ توحيد، همراه با نوایِ دلانگيزی که گويی از عالمِ غيب نازل میشد، به رقصی عرفانی مشغول بودند. ناگهان علی (ع) که پرّههایِ بينیاش از هيجان مانندِ توسنی غرّان بهجنبش افتاده بود، عنان از کف داده، و نقشِ زمين شد. مؤمنه برایِ آنکه مولا را بههوش آورد، جامی از عشقِ الهیِ سرخرنگ را بهرویِ پشمِ سينهیِ علی (ع) ريخته، و با زبانی که سرخیاش به ياقوتِ مذاب میمانست، مشغولِ ليسيدن و چشيدنِ آن دريایِ بیکرانِ حلم و حکمت گرديد. شوریِ عرقِ حضرت، و تلخیِ شراب، بدل به تجربهای شيرين در کامِ مؤمنه گرديده بود. حضرتاش که بهلطفِ الطافِ الهی، دچارِ خوشخوشان شده بود، دستی بر عمودِ افراختهاش کشيده، و دهانِ مؤمنه را بدانسو رهنمون گرديد. مؤمنه، شيفتهیِ بزرگی و عظمتِ خالق، اللهاکبری بلند گفته، سعی کرد مردانگی و فتوّتِ مولا را يکجا در دهان جای دهد. نوازندگانِ نابينا که به چشمِ دل از سماعِ هر دو نفر آگاه بودند، بر شدّتِ ضرباتِ خود افزودند. طنينِ تنبور، ارتعاشی روحانی به بدنِ مولا انداخته بود، و دهانِ مؤمنه بههمراهِ ضربآهنگِ دف، بالا و پايين میرفت. ناگهان زن سرش را کنار کشيد. حاصلِ ايمان و مجاهدتِ مولا، مانندِ فوّارهای سفيد و سرکش، بهسویِ آسمان و فراتر از آن، بهسویِ عرشِ اعلی اوج گرفته بود. مؤمنه بیتاب شده بود. خود را در مقابلِ حضرتِ حق و حجتاش بهخاک انداخت، و ملتمسانه نزديکی و فيض را خواستار گرديد. مولایِ متّقيان برایِ آنکه حاجتِ مؤمنه را ادا کند، با چفيهیِ سبزرنگاش عمودِ همچنان برافراخته و سرخاش را پاک نمود. ابرمردِ تاريخ (ع) بعد از آنکه دو زانویِ مرمرينی را که به سفيدیِ سنگهایِ کوهِ احد بود از هم گشود، به روزنی که به دلنوازیِ غارِ حرا میمانست، دخول فرمود. مولا با سکنات و حرکاتی محکم و اساسی، مشغولِ استجابتِ دعایِ اعماقِ دلِ مؤمنه گرديد. استغاثههایِ پرتمنّایِ زن، نفسنفسهایِ ناشی از مجاهدتِ مولا، و پنجههایِ بیآرامشِ نوازندگان، محيطی کاملاً روحانی را بهوجود آورده بود. مطمئن بودم تمامیِ ملايکِ عرش و فرشتگانِ الهی، در اين ضيافتالله بهصورتی نامحسوس شريکاند؛ همانگونه که من شريک بودم. متوجّهِ تنبان و خشتکِ خودم شدم که چيزی در ميانهاش در حالِ آماسيدن و متورّمشدن بود. شکرِ الهی بهجا آوردم، و اين بزرگشدن را نشانهای ناشی از الطافِ حضرتِ باریتعالی دانستم. ناگهان حس کردم نکند که شيطان بهزيرِ جلدم رفته، و میخواهد فريبام دهد. در گوشهای نشسته، و سعی نمودم آن مارِ عاصیِ از خواب برخاسته از ميانِ خشتکام را، با دستانام خفه کنم. بعد از زور ورزیِ بسيار، تلاشام فايده بخشيد، و آن مارِ سرکش، خسته از مجاهدتِ من و دستانام، خونی سفيد از چشم جاری نموده، و خفت. دوباره بهدرونِ اتاق نگاه کردم. آرامشی روحانی برقرار شده بود. مطربانِ حرمِ حق، درهم و ديناری از مولایِ متّقيان (ع) ستانده، و از خانه بيرون رفتند. حضرتاش نيز بعد از لختی آرامش، جامه بر تن کرده، و از اتاق خارج شد. مؤمنه با عشوهای الهی، بوسهای بر دست و ريشِ مبارکِ اميرالمؤمنين نشانده، و با اشاره به يتيماناش، خرجی خواست. علی بن ابیطالب هنوز شروع به سخن اندر فوايدِ قناعت نکرده بود که بيوهزن گفت: خُبه! خُبه! اين حرفا رو بذار وقتی که میری بالا منبر. اين بچّههایِ يتيم نون میخوان و شکمِ هيچکس با موعظه پر نمیشه. من هيچوقت نگفتم اون فاطیلگوری (س) رو ول کن، بيا منو بگير. فقط مردونگی داشته باش، و مسئوليّتِ اين بچّهکوچيکه رو که خودت پس انداختی، بپذير. در ضمن، اين انگشترهایِ بدلی رو برایِ من نيار، که میدونم ارزشی ندارند. نگينِ پادشاهی رو بده به اونا که محتاجِشاند. من خرجیِ خودم و اين دو تا يتيم رو میخوام.
مولایِ متّقيان (ع) برایِ اينکه دهانِ خستگیناشناسِ زن را ببندد، با اکراهِ تمام، از هميانی که به کمر داشت درهم و ديناری درآورده، و به زن داد. زن راضی نبود و گفت: اينا که خرجِ مطربا هم نمیشه.
علی (ع) در حالیکه سرِ کيسه را بيشتر شل میکرد، فرمود: بهخاطرِ همين اعمالتان است که خداوندِ متعال بيشترِ جهنّم را به نسوان متعلّق ساخته است.
بعد از آنکه از خانه بيرون آمديم، دوباره در سياهیهایِ کوچهها افتاديم. علی (ع) از جيبِ مبارکشان شاهدانه و مغزِ گردو و کنجدِ بوداده درآورده، و میخوردند. پرسيدم: يا مولا! آيا گرسنهايد؟
ايشان با لحنی پر نهيب فرمودند: از بس در راهِ اسلام و مسلمين جان میکنم و شمشيرِ صدتايهغاز میزنم، طبيب گفته که بهعنوانِ دارو بايد از مغوزِ مقوّی بخورم، تا کمرم سفتتر شود.
میخواستم بگويم که چه دارویِ خوشبويی را تناول میفرماييد و با دواهایِ بعد از جرّاحیِ من کلّی توفير دارند، که ناگهان مولا (ع) در مقابلِ خانهای ايستاد، و در را کوفت. درِ خانه بهرویِ پاشنه چرخيد و زنی چادربهسر، سراسيمه سرش را بيرون آورده و رو به مولا گفت: از اينجا دور شو علیآقا (ع) که شویام بازگشته است، و میترسم بیآبرويی شود.
علی (ع) فرمود: شویات؟ او که در غزوهای کشته شده بود. البتّه شايعهیِ اسارتاش را نيز شنيده بوديم.
هنوز کلامِ مولایِ متّقيان بهآخر نرسيده بود که ناگهان درِ خانه چارتاق باز شد، و مردی با هيبتی غولگونه، شمشيرش را بهزيرِ گلویِ مولا آورد و غرّيد: خوب بهچنگام افتادی، ای کسکش (ع)! دست به ذوالفقارت نبر، که لمسِ شمشير همان و، بريدنِ شاهرگات همان.
مردِ غولپيکر بهآرامی ذوالفقار را از کمرِ مولا (ع) جدا کرده، و با شمشيرِ تهديدکنندهاش شيرمردِ بيشهیِ توحيد (ع) و مرا بهداخلِ خانه هدايت نمود. در روشنايیِ کمرنگِ پيهسوز، چهرهیِ مملوّ از زخمهایِ هنوز التيامنيافتهیِ مرد، نظرم را جلب نمود. بهرویِ پيشانیاش کلمهیِ «اسير» به خطِّ کوفیِ کج و مُعوَجی داغ شده بود. نمیدانستم چهکنم.
يا ارحمالرّاحمين! اين چه وضعيّتی بود که گريبانمان را گرفته بود؟
مولایِ متّقيان (ع) مانندِ بيدِ در معرضِ باد میلرزيد. مردِ عظيمالجثّه شمشيرِ تيزش را در هوا تکان داده، و با اشاره به شکمِ بالاآمدهیِ همسرش، رو به علی (ع) غرّيد: ای جاکش (ع)! اينگونه از ناموسِ شهدا و اسرا حفاظت میکنند؟ اين است پاداشِ دلاوریهایام در عرصههایِ جهاد و نبرد؟
من که لرزشِ بیامانِ امامام را میديدم، طاقت نياورده و بهميان پريدم. کيسهیِ نانخشکه را بهسویِ آن ديوِ بیشاخودم پرتاب کرده و گفتم: به مولایام چرا جسارت میکنی؟ اصلاً تو که هستی که جرأت میکنی فخرِ عالمين و سرورِ کائنات، علی بن ابیطالب (ع) را با صدایِ بلند موردِ خطاب قرار دهی؟
غولمرد نگاهی به کوچکیِ جثّه و سرِ بخيهخوردهیِ کچلام انداخت، و گفت: برو کنار، عنِ دماغ!
کيسهیِ سنگينِ مملوّ از انگشتر را مانندِ گرزِ گران بهدورِ سر چرخانده، و بهسویِ آن بیادبِ عظيمالجثّه پرتاب کردم و گفتم: مگر از رویِ نعشِ من رد شوی تا بتوانی به مولایام دست بيابی. نامات چيست ای گندهبگِ جسور؟
مردِ عظيمالجثّه که از ديدنِ اصرارِ حقيرانهیِ من بهخنده افتاده بود، گفت: نامام را برایِ چه میخواهی سندهیِ چشم و ابرو دار؟ اگر دانستنِ نامام دردی از تو دوا میکند، بايد بگويم نامام اشتـــر است، مالکِ اشتــــر!