٭ مؤمنانهیِ ۱۹
پيامبرِ اکرم (ص) گويی در مقابلِ قادرِ متعال مجبور به اقرار شده باشند، بهصورتِ بريدهبريده شروع به صحبت کردند: بلی ای زبرائيلِ حکيم! اين تو بودی که زنجيرِ اسارت را از دستوپایام باز کردی، و به من طعمِ آزادی را چشاندی. مرا به خانهیِ خود که متّصل به کنيسهای قديمی بود بردی، و مانندِ پرستاری مهربان، به التيامِ روحِ درماندهام پرداختی. همان روحی که بر اثرِ آن شغلِ تحميلی، مانندِ تاولی رسيده بود، و تنها محتاج به نيشترِ طبيبی حاذق بود، تا بترکد. ای زبرائيلِ حکيم! تو بر جراحات و چرکِ روح من، روُ ترش نکردی. تنها کارِ من در آن مدّت استراحت بود، و قدمزدن در باغِ سرسبزی که درختانِ گوناگونی در آن بهميوه نشسته بودند. درختانی که از گوشه و کنارِ جهان گرد آمده بودند. گنجينهیِ کتابهایِ آن کنيسه نيز مانندِ همان باغ پر برکت بود. هزاران کتاب بهشکلِ طومار و گلنبشته و پوستِ حيواناتِ مخطوط، بهرویِ هم تلنبار شده بود. از اينکه میتوانستم به چند زبان صحبت کنم خوشنود بودی، و آن را حمل بر نبوغام میکردی. ای معلّمِ بزرگ! آن زبانها که آموخته بودم، تنها حاصلِ معاشرتِ اجباری با مشتی مشتریِ بدکار بود، که از هر قومی بودند، و به هر زبانی سخن میگفتند. هنری داشتم که از فرطِ شرمساری، جرأتِ بروزدادناش را در خود نمیديدم. نمیتوانستم بگويم معلّمانِ من، هزاران رهگذرِ تشنهیِ شهوت بودهاند، که زبانشان را در خيمهیِ سبزی که سياهتر از هر شبی بود، فراگرفته بودم. آری تو ای معلّمِ رئوف! تو به من آموختی که احتياجی به آشکارکردنِ نبوغام نيست. برایام مثال آورديد در موردِ بينايی که همگان را به نابينابودنِ خود متقاعد کرده. وی دارایِ سلاحیست که هر رزمآورِ زرهپوشی غبطهیِ آن را میخورد. آن بهظاهر کور، میتواند توانايیِ سادهیِ خود را که از ديگران مخفی مانده، بهشکلِ معجزهای آسمانی جلوه دهد؛ معجزهای که در دم هزاران نفر را بهسجده میاندازد. زبانهایِ عبری و پارسی و سُريانی و رومی و عربی را با کمکِ ديگر اساتيدِ آن کنيسه، به من بهصورتِ اصولی آموختيد. گرچه بر صرف و نحوِ هر کدام احاطه يافتم، امّا بنا به توصيهیِ اکيدِ شما، هرگز داشتنِ سواد را با کسی در ميان نگذاشتم. ای استادِ معظّم! دو سال گذشت، تا اينکه بالاخره شما قصدِ خود را از نجاتِ من برملا کرديد. ايّامِ عيدِ پِــسهْ بود، و من مانندِ ديگر ساکنانِ آن ديرِ کهن، سرگرمِ انجامِ فرايض بودم. نيمهشبی که ماه از شدّتِ بزرگی، نيمی از آسمان را پر کرده بود، و نورش مانندِ خورشيد چشمان را میآزرد، مرا بهزيرِ سايهیِ درختِ سدری کشانديد، و مُهر از سينهیِ مملوّ از اسرارِ خود گشوديد. از انحرافِ بزرگی که بعد از مرگِ کليمالله (ص) در دينِ مبينِ يهود بروز کرده بود، گفتيد. از تاريخِ خونبارِ شيعيانِ يهودی گفتيد، که تا بهحال با وجودِ استحقاقِ ذاتی، هميشه از سريرِ قدرت دور بودهاند، و امامانِ معصومِ آنان، يکبهيک با جبر و دسيسهیِ حکّامِ جور، به سکوتِ ابدی مبتلا شدهاند. امامانِ معصومی که با وجودِ علمِ غيب، خيلی از آنان بهصورتی فجيع، بهدستِ همسرانِ خود، با خوردنِ انگورهایِ آغشته به زهرِمار بهشهادت رسيده بودند. همسرانِ خيانتپيشهای که همگی دخترانِ همان حکمرانانِ غاصب بودهاند. به من گفتيد هر مذهبی هرچقدر هم که محق باشد، تا به قدرت و حکومت نرسد کامل نيست، و سياست و ديانت در مذهبِ حقّهیِ هارونيّه عينِ يکديگرند. به من گفتيد آنقدر مذهبِ ضالّهیِ تسنّن، دينِ مبينِ يهود را بهانحراف کشيده که ديگر نمیتوان اميدی به اصلاحاش از درون داشت. وظيفهیِ من آن بود که با حمايتِ فکرِ شما و دوستانِ جليلالقدرتان، آيينی برپا کنم که ابتدا بتپرستانِ حجاز را که هر کدام بهزيرِ عَلَمِ بتی سينه میزنند، به دستهای يکتاپرست بدل کنم، و آنگاه که با کمکِ آيينِ جديد، نسلِ سنّيان برداشته و پايههایِ قدرتِ آن دينِ حنيف محکم شد، با ترفندی نهچندان مشکل، پردهها را کنار زده، و ماهيّتِ اصلیِ مذهبِ مبينِ خود را برملا کرده و شريعتِ مقدّسِ يهوه را بر جان و مالِ مردم مستولی کنيم.
يا زبرائيلِ عزيز! وقتی از شما پرسيدم چرا مرا که از فاسقينام و گذشتهای ننگين دارم برایِ نبوّت انتخاب کردهايد، در جواب فرموديد به همکيشانِ خود اعتماد نداريد، و کسی را میخواهيد که ذهناش آلوده به انحرافاتِ سُنّیمذهبان نباشد. کسی را میخواهيد که پلهایِ پشتِ سرش خراب شده باشد، و نتواند پيمانِ خود را بگسلد. ای استادِ گرامی! من اقرار میکنم گاهبهگاه آن پيمان را شکستم، امّا شهادت میدهم که شما آن شمشيرِ تهديدکنندهیِ آويخته بر سرم را هرگز فرو نياورديد، و تا امروز آنچه در آن خيمهیِ سبز بر من گذشته، و شغلِ شنيعام، برایِ ديگران در خفا مانده است.
بالاخره بشارتِ سفرِ بزرگ را برایام آورديد. توشهیِ راه نداشتيم. در بازارِ شــام، به حجرهای رفتيم که دوستِ با وفایِ شما عسگرلادِ عزيز، در آن به کسبوکارِ حلال مشغول بود. ايشان بعد از شنيدنِ عزمِ جزمِ شما، مقداری پول در اختيارمان گذاشته و قول داد تا بهآخرِ اين راهِ دشوار، هميارمان باشد. متأسّفانه، حکّامِ جور ايشان را ظاهراً بهجرمِ فروختنِ پنيرِ حاصله از شيرِ خر، و روغنِ آغشته به جنازهیِ موش، دستگير کردند. تنها ما بوديم که بر خلافِ همهیِ اهلِ شهر، میگفتيم اين انگ، تنها سرپوشی بر قصدِ اصلیِ آن عملهیِ جور است. شما در خفا به عسگرلاد پيغام داديد که تقيّه يکی از اصولِ اوّليهیِ مذهبِ ماست، و شناعت و حقارتی در آن نيست. عسگرلاد نيز به وظيفهیِ خطيرِ خود عمل کرد، و گُهخوردمنامهیِ[1] غليظِ حکومتِ جور را امضا کرده و بيرون آمد. او به رياستِ اتّحاديهیِ مرکزیِ تجّار نايل آمد؛ و بعدها چه کمکهایِ ارزندهای که از او به ما نرسيد.
بههمراهِ کاروانی که برایِ تشرّف به حج راهیِ حجاز بود، خود را به مکّه رسانديم. وقتی به مکّه رسيديم، همهیِ خويشانام مرا شناختند. اخباری ضدّ و نقيض بهگوش آنها رسيده بود. تو مانندِ پيری وارسته، شهادت دادی که من در قافلهیِ بازرگانان به تجارت مشغول بودهام، و بری از آن صفاتِ شنيعام. مرا در ميانِ ايل و تبارم گذاشتی تا آنان را به محسّناتِ خود جذب کرده، و دامنِ خود را از شايعات بزدايم. ای استاد! از من بهظاهر دوری جسته، و به گوشهای خزيده، و در نزديکیِ کوهِ حرا، بهتنهايی عزلت گزيدی. تنها دلخوشیِ من آن بود که تنها هفتهای يکبار در نيمههایِ شب بهخدمتات برسم، و از ذخايرِ بیپايانِ علومات فيض ببرم. برایِ اينکه به شايعهیِ اَمرَدیِ من پايان داده شود، از دوستِ گرامیات عسگرلادِ تاجر، درهم و دينار گرفتی، و به من دادی تا با دستِ پر به خواستگاریِ دختری آبرودار بروم. متأسّفانه هر دری را که زدم بسته يافتم، و حتّی فقيرترين خانوادهها هم مرا به دامادی نپذيرفتند. دخترانِ کور، دخترانِ کچل، دخترانِ ترشيدهیِ محبوس در خمرهیِ زمان، هريک به بهانهای مرا از خود راندند. در شهری که پسراناش در سنِّ هجدهسالگی ترشيده و بهپايانِخطرسيده فرض میشوند، من يگانه بيستوچهارسالهیِ عزب بودم. برایِ حل مسألهیِ ازدواجام، باز هم به آن تاجرِ متعهّد يعنی عسگرلاد پيغام فرستادی و کمک خواستی. او به ندایِ رحمانیِ شما لبّيک گفته، و با بهکاربردنِ کيدی شرعی، بر سرِ معاملهای، پيرزنِ تاجرهای را بهخود مقروض گرداند. شرطِ بخششِ قروضِ تاجرهیِ پير آن شد که مرا به دامادی قبول کند. آن تاجره که خديجه میناميدندش، چهلوچند سال داشت. در جامعهای بدوی که دختراناش از نهسالگی به خانهیِ بخت رفته، در ده-يازده سالگی نخستين فرزندِ خود را میزايند، و در دههیِ سوّمِ زندگانی، نوههایِ خود را بهآغوش میکشند، زنِ چهلوچند ساله، پيرزنی پيمانهبهسررسيده بيش نيست. با اين وصفيّات، باز هم خديجهیِ پير از من کراهت داشت. بالاخره عسگرلاد تهديد به اجراگذاشتنِ چک و سفتههایاش کرد، و مأمورِ جلب به خانهیِ خديجه فرستاد. اقدامِ نهايیِ او اثرش را بخشيد، و من با جهيزيهای که سندِ بخششِ قروضِ خديجه بود، مانندِ دامادی سفيداقبال به خانهیِ بخت رفتم. خديجه سفيدمويی درشتهيکل بود که بنا بر همين اوصافِ سنّوسال و اندام، لقبِ خديجهیِ "کبری" يافته بود. همو اوّلين زنی بود که با زنانگیِ مردگونهاش، راهِ مرد بودن را به من آموخت.
دلگرم به خاتمهیِ شايعاتِ پشتِ سرم شده، و تجارت را شروع کردم. تمامیِ موفّقيّتام را مرهونِ حمايتِ اتّحاديهیِ مرکزیِ تجّار و رئيسِ گرانقدرش بودم، که فرصتِ عرضِ اندام به من عنايت کرده بود. هر کدام، از اين جريان نصيبی میبرديم. سودِ مادّی تعلّق به آنان داشت، و اجرِ معنویِ کار به من میرسيد. بهلطفِ اين وقايع، کمکم نامام از محمّدِ اَمرَد به محمّدِ امين تغيير يافته، و میتوانستم با گردنی افراخته در بازارِ شهر قدم بزنم.
محمّدِ مصطفی (ص) از سخن بازمانده، و بهآرامی شروع به گريه کردند.