٭ مؤمنانهیِ ۳۴
من شيطانی مطهّرم که مرحمتِ الهی شاملام شده، و هنوز مخچهام در کاسهیِ لقِّ سر باقی مانده، و به ميمنتِ اين واقعه، از هر پلشتی و گناه بری هستم. روحِ کودکانهام مانندِ صفحهیِ سفيدیست که سياهیِ گناه آن را نيالوده، و به همين علّت، با سلسلهیِ معصومين (ع) همنشين گرديدهام. نمیدانم چگونه حمدِ پروردگارِ مهربان را گويم، که الطافاش موجبِ آن شده که در حسّاسترين لحظاتِ تاريخِ نبوّت و رسالت و امامت، در ميانِ جمعی حضور بيابم که سر تا بهپایشان عصمت و عفّتِ متراکم است و علم و حلمِ نامتناهی. خداوندگارا، ســپاسگــزارم!
سلمانِ فارسی متکّايی به مولایِ متّقيان (ع) تعارف کرد و گفت: پاسی از نيمهشب گذشتهست. اگر میخواهی ماجرایِ شبِ بعثت را ادامه دهی، قدری لم بده، تا بيش از اين خسته نشوی.
مولیالموحّدين (ع) به متکّایِ مملوّ از پوشال و پوستِ درختِ خرما تکيه داد. هالهای مقدّس تمامِ پيشانی و چهرهاش را در بر گرفته بود. خوب که دقّت کردم، آن انوارِ مقدّس را ناشی از شرابی يافتم که پيشتر به وجودِ مبارکاش وارد شده، و حال مانندِ دانههایِ الماس، پيشانی و رخسارِ گُرگرفتهاش را مزيّن کرده بود. دستمالی نداشتم؛ خايهمالانه تکّهای از تميزترين قسمتِ جامهام پاره کرده و بهسویِ مولا (ع) گرفتم. سرورِ کونين (ع) وقتی آن پارچه را گرفت با نگاهِ لوچ از بادهیِ آسمانیاش، از من تشکّر کرد. سلمان که ديد سکوتِ اميرالمؤمنين (ع) بيش از پيش طول کشيده، کاسهای گلين را مملوّ از قرمهای معطّر کرده و جلویِ ميهمانِ عظيمالشأن نهاد. علی (ع) انگشت انگشت از آن مائده خورد، و هنگامی که آثارِ سيری از چهرهاش هويدا شد شروع به صحبت کرد:
صبحِ صادق دميده بود. پيامبرِ اکرم (ص) از شدّتِ خوابآلودگی و لذّاتِ روحانیِ شبِ قبل، تلوتلو میخوردند. از آنجا که نمیتوانستيم بگوييم ورود به غارِ هراس خوفناک بوده، و شب را در بيرون از آن غارِ مقدّس سگلرز زدهايم، به خاتمالانبيا (ص) پيشنهاد کردم حال که دستورِ اکيدِ زبرائيل را زيرِ پا گذاشتهايم، حدّاقل برایِ تظاهر هم که شده، تا دهانهیِ غار رفته و تارهایِ تنيدهشده توسّطِ عنکبوتانِ شبزی[1] را پاره کنيم، و بگوييم جبرئيل در آنجا بر پيغمبر (ص) نازل شده است. بعد از گردگيری و تارزدايیِ غار، بهسویِ شهرِ خفته در کفر و جهل سرازير شديم. محمّدِ مصطفی (ص) بهزبانی ناآشنا که بهيقين در شامات آموخته بود، بیانقطاع آيهیِ وحدت و رسالت بر لب میراند. خيلِ سکنهیِ شهر که مشغولِ بدبختیهایِ روزمرّهیِ خود بودند، او را ديوانهای مجنون پنداشتند که هذيان میگويد. امّا پيامبرِ اکرم (ص) به تمسخرِ آن غوغاسالاران وقعی ننهاده و بر فريادهایِ اِنذاردهندهیِ خود افزودند. ناگهان از اينسو و آنسویِ جمعيّت، تعدادی پير و جوانِ لباسشخصی [2]، بر سر و روی کوبان و گريهکنان بهسویِ محمّد (ص) هجوم آوردند و گفتند: بهيقين، ايشان پيغمبرند. مردمِ ديگر که شور و حالِ آن افراد را ديده بودند، دست از خنده و استهزا برداشته، و کنجکاوانه سکوت کردند. جمعِ تازهمؤمنشده، مانندِ پروانه، شمعِ وجودِ رسولالله (ص) را در بر گرفتند، و همگی متّفقالقول شدند او همان کسیست که در اناجيلِ اربعه احمدش خواندهاند، و در ديگر کتبِ روحانی، مژدهیِ ظهورش را دادهاند. من (ع) نيز تحتِ تأثيرِ جوِّ حاکم قرار گرفته، و گريهکنان به دامنِ مطهّرِ پسرعمّام (ص) چنگ زدم. جمعِ حمايتگر، محمّد (ص) را با سلام و صلوات تا درِ خانهیِ خديجه رساندند، و برایِ آنکه احترام به نبیالله (ص) را به تمام و کمال گذاشته باشند، خود نيز واردِ دالانِ خانه شدند. خيلِ مردمانِ کنجکاو، در پشتِ درِ بسته ماندند، و تنها شعارهایِ کوبندهیِ داخلِ خانه را میشنيدند. از دری که به دالان باز میشد چهرهیِ خندانِ زبرائيل پيدا شد. پيرمردِ لئيم با تکاندادنِ عصایِ لرزاناش، بر شدّت و حدّتِ شعارهایِ جمعِ حمايتگر افزود. دالانِ خانهیِ خديجه مانندِ تنورِ افروختهای شده بود که شعارهایِ جمع، هردم بيش از پيش به حرارتاش میافزود. پيامبرِ اکرم (ص) به زبرائيل نزديک شد و خواست دستِ معلّمِ بزرگوارش را ببوسد که پيرمرد با ايما و اشاره فهماند که زمان و مکان برایِ آنکار مناسب نيست. خديجهیِ کبری (س) که با چهرهای خوابآلوده، و لباسِ خوابی حرير و تننما، از اتاقاش بيرون آمده بود، مبهوتِ اوضاعِ درهمِ خانه بود. کسی به او فهماند همهیِ اين غوغا ناشی از به مقامِ رسالت نايلشدنِ شوُیِ آن بانویِ بزرگوار است. آن بانویِ حميده (س) ابتدا خندهای نمود و خواست لب بهسخن بگشايد که قلچماقِ نيمهبرهنهای سر از پنجرهیِ همان اتاق بيرون آورد و خديجه (س) را بهدرونِ اتاق فراخواند. بزرگبانویِ اسلام (س) در حالیکه بهسویِ آن قلچماقِ قویهيکل بازمیگشت، به کنيزان فرمان داد شربتی درست کنند و دستهیِ بیعلموکتل را سيرآب و ساکت کنند. هنوز شربت نرسيده بود که زمزمهای در ميانِ جمعِ حمايتگر پيدا شد. زبرائيل برایِ آنکه جوابی درخور به آن دسته داده باشد، سرفهای مخصوص و معنادار کرد. درِ اتاقی که پيشتر زبرائيل از آن بيرون آمده بود باز شد، و پيرمردی با کيسهای چرمين بيرون آمد. محمّدِ مصطفی (ص) گرچه خوابآلوده و خسته بود، امّا بهمجرّدِ ديدنِ آن مهمانِ سالخورده، بهسویِ او رفته و بوسهای بر نگينِ انگشترش زد. پيرمرد با صدايی که خسخساش بيش از صوتاش بود، مقامِ جديدِ محمّدِ مصطفی (ص) را به وی تبريک گفته، و بهسویِ جمع رفت. کيسهیِ چرمين را بالا گرفت و با نشاندادناش همگان را ساکت کرد. جوانکی سفيدپوش که همگان ساعدِ عسگرش میناميدند، بهسویِ پيرمرد رفته و گفت: سلام ای عسگرلادِ بزرگوار! سلام ای پدربزرگِ مهربان، که کيسهیِ امدادت از راهِ دور بهياریِ ما آمده. ما به آنچه که شما و زبرائيلِ حکيم فرموديد عمل کرده و پيشوازِ شايستهای از آقـــــــا بهعمل آورديم. اين نوهیِ بیمقدار، به نمايندگی از جمع عرض میدارد که حال نوبتِ شماست که به قولِ خود وفا نموده و بچّهها را شاد کنيد. بهخدا همه زن و بچّه دارند، و در اين وانفسایِ بيکاری، اميدشان به امدادِ شماست.
عسگرلادِ يهودی کيسهیِ چرمينِ امداد را به زبرائيل داد و گفت: ما و صنفِ معتبرمان، با عرقِ جبين اين پولهایِ تماماً حلال را بهدست آورده و میخواهيم در راهِ حق استفاده کنيم. نحوهیِ تقسيماش هم طبقِ فتاویِ علّامه زبرائيلِ حکيم است.
زبرائيل کيسه را گرفت. سنگينیِ کيسه بيش از توانِ پيرمرد بود، و بر زمين افتاد. سکههایِ نقره و مس بر زمين ريخته شد. جمعِ حمايتگر که تا دقايقی قبل، منسجم و مستحکم بهنظر میرسيد، از هم پاشيده شد؛ و هريک برایِ آنکه پشيزِ بيشتری را تصاحب کنند، به رقابت پرداختند، و به لباسهایِ شخصیِ يکديگر چنگ زدند. عسگرلاد و زبرائيل و محمّد (ص) که شاهدِ آن کشمکش بودند، با نگرانی نسبت به آينده، به يکديگر نگاهی کردند و بهداخلِ اتاق رفتند. وقتی بهدرونِ اتاق رسيديم، پيامبرِ اکرم (ص) ديگر طاقت نياورده و دستانِ زبرائيل را غرقِ بوسه ساختند. عسگرلاد در حالیکه عرقچينِ کوچکِ کفِ سرش را جابهجا میکرد، بدرهای بهسویِ نبیِّ اکرم (ص) گرفت و گفت: اين بدرهیِ زر، برایِ مخارجِ اوّليهست. ترتيبی دادهايم که خمسی از صندوقهایِ امدادِ مستقر در کنارِ دخلِ بازاريان، برجبهبرج به بيتِ شما ارسال شود. اميد آنکه اين وجوهات مثمرِ ثمر باشد. در موردِ شخصیپوشانی که در بيرون بسيج شدهاند، نگرانِ رفتارِ فعلیشان نباشيد، و بدانيد با تربيتِ درست، هميشه يار و ياورِ شما خواهند بود. اين افراد تا موقعی که شما فرمانبردارِ دستوراتِ زبرائيلِ حکيم هستيد، بهعنوانِ عامّهیِ مردم، در مواقعِ مقتضی بهبيرون خواهند ريخت تا دشمنان را منکوب کنند.
زبرائيلِ حکيم دستی به شانهیِ محمّد (ص) کشيد و گفت: اين ابتدایِ کار است، ای شاگرد! اين راه بسی دراز و پرمخاطرهست. به اميدِ روزی که پردهها فرو افتد، و دينِ مبينِ شيعه [3] در سراسرِ جهان حاکم شود.
علی (ع) لحظهای سکوت کرده به سلمانِ فارسی خيره شد. سلمان گفت: يا مولا! بارها آن ماجرا را از زبانِ خودت شنيدهام، و اگر صدبارِ ديگر بشنوم خسته نمیشوم؛ به خانهات برگرد که عنقريب سحر است، و وقتِ عبادتِ صبحگاهی. مولیالموحّدين (ع) گفت: نه، بگذار بيشتر خاطراتام را مرور کنم. بگذار بگويم که آن دينِ جديد، چگونه مشمولِ الطافِ الهی گرديد، و تو در ديارِ ما ظاهر شدی.
مولا (ع) رو به من کرده و فرمودند: ای پسرکِ بخيهبهسر! تو خواب نداری که اينطور اينجا نشستهای و به حرفهایِ ما گوش میکنی؟ راهِ سردابه را نيز که بلد شدهای. برو و ابريقی گلين از آن آبِ آتشين بياور که از سرما لرزم گرفته.
برای اجرای امرِ مولایِ متّقيان (ع) با سرعت به زيرزمين رفته، و دمی بعد، با شراب برگشتم. مولا (ع) بیآنکه منتظرِ برگشتنِ من باشند، شروع به صحبت کرده بودند.
[1] اين عنکبوتانِ شبزی نوعی حشره هستند که روزها میخوابند، و شبها هر سردرِ غاری را که بيابند با سرعت تارشان را بیهيچ معجزهای میتنند.
[2] لباسشخصی قومی را گويند که البسهیِ خود را شخصاً دوخته و در پوشيدناش از غير کمک نمیجويند.
[3] میدانيد که دينِ يهود نيز شيعه و سُنّی دارد، و شيعهای که منظورِ زبرائيل است با شيعهیِ اثنیعشری که جنّ و انس به آن معتقدند، متفاوت میباشد. در مؤمنانههایِ گذشته، تلويحاً به اين مسأله اشاره شده، و در مؤمنانههایِ بعدی، مسأله را به تمام و کمال خواهيم شکافت.