٭ مؤمنانهیِ 16
وقتی به مهمانخانه رسيدم، دچارِ هيجان و ترس شده بودم. پيامبرِ اکرم (ص) همچون پدری مهربان، مرا بهسويی هدايت کرده و فرمودند: خوابات میآيد پسرکِ بخيهبرسرم؟
بیآنکه منتظرِ جواب بمانند، مرا بهسویِ رختخوابِ مطهّرِ خود برده، و سرم را بهرویِ زانوانِ نازنينشان نهادند. عطرِ گلِ محمّدی که بر چهره افشانده بودند و روغنِ زيتونی که به موهایِ بلندشان زده بودند، تمامِ منخرينام را پر کرده بود. حضرتاش با چشمانی زيبا که به چشمِ معصومترين آهوانِ بهشتی میمانست، به من خيره شدند. گويی اوّلين بار است که چشمشان به من افتاده، ناگهان مرا بهسختی در آغوشِ خود فشردند. نفسام گرفته بود، امّا ناراحت نبودم. بویِ باغهایِ پر نعمتِ بهشتی، از ميانِ موهایِ سفيد و سياهِ سينهیِ آن حضرت متصاعد بود. سرشان را پايين آورده و به گونهام بوسهای پدرانه نواختند؛ بوسهای که تا بهحال از تجربهیِ آن محروم بودم. ديدم همراه با هقهقِ آرام رسولالله (ص) اشکِ آغشته به سرمه بهرویِ گونههایشان میلغزد. با صدايی آرام، که طنينی از لالايیهایِ پر عطوفت داشت، در گوشام نجوا کردند: بخواب پسرکام. انشاءالله که خوابهایِ خوب در انتظارت باشد. پدری مهربان را در خواب ببينی، که هر روز به بازارت برده و زيباترين لباسها را برایات بخرد. بخواب پسرکام! انشاءالله در خواب، مادرِ مهربانات را ببينی، که لذيذترين اطعمه[1] را برایات تهيّه میکند، و قصّههایِ زيبا به سمعات میرساند. بخواب پسرکام!
من نيز ناگهان مانندِ پيغمبرِ اکرم (ص) بهگريه افتادم. ديدم او نيز همانندِ من يتيمیست که هرگز رنگِ عطوفتِ مادر و صلابتِ پدر را نديده است. خود را بيشتر به او فشردم، و با زمزمهای خفيف گفتم: پدرجان!
حضرتاش فرمودند: آرام باش، و بخواب پسرکِ بیگناهام. بيمِ هيچ کس و هيچ چيزی را بهدل راه مده، که پدر در کنارِ توست. بگذار دور از هياهویِ ديگران باشيم. بگذار تا آنها ندانند من پسرکی بیگناه دارم. بگذار مرا ابتـــر بخوانند. بگذار در پشتِ سرم بگويند فلانی حرمسرايی آکنده از زنانِ ريز و درشت دارد، امّا پسری ندارد. بگذار سنگينیِ تحقيرشان شانههایام را خرد کند. بر آنان حرجی نيست. آنها جاهلاند و نمیدانند من پسرکِ بیگناهام را در آغوش کشيدهام. بگذار آنها...
دنبالهیِ کلامِ دردمندِ پيامبرِ اکرم را ديگر نمیتوانستم بشنوم. دلام بهحالِ ايشان میسوخت. غريبی و يتيمیِ خود را فراموش کرده بودم. ايشان از من دردمندتر و محتاجتر به محبّت بودند. من، تنها غمِ گذشته را داشتم؛ غم نداشتنِ پدر و مادر؛ امّا ايشان علاوه بر غمهایِ من، دردِ بیپسری و کوربودنِ اجاق را در دل تلنبار کرده، و پروایِ بازگو کردناش را برایِ کسی نداشتند. وا اسفا که در اين جامعهیِ نيمهبدوی، داشتنِ دختر موجبِ روشنیِ هيچ اجاقی نمیشود. مگر میشود ارزشِ يک پسر که نامِ خانواده را جاودانه میکند، با چندين دختر مقايسه کرد؟ دخترانی که در نهايت نصيبِ ديگران میشوند. حضرتاش شمعی بودند که در خفا میسوختند، و دم برنمیآوردند.
در همين افکار بودم که ديدم ايشان سرم را بهرویِ نازبالش گذاشته، و مشغولِ پاککردنِ اشکهایِ مطهّرشان شدند. بعد سرمهدانی از شالِ مبارکِ بيرون آورده و چشمانِ زيبایشان را آرايش کردند. سپس گويی در حالِ شرفيابی به حضورِ بزرگواری بخشنده باشند، با طمأنينهیِ خاصّی، درِ صندوقخانهای را که الله در آن جای گرفته بود، گشودند. تمامِ وجودشان مملوّ از خوفی ربّانی شده، میلرزيدند. همانطور که خود را به بتِ چوبين و پر هيبت میماليدند، نيازمندانه فرمودند: ای الله! ای وجودِ بیبديلی که از همهیِ بتها و از تمامیِ الهها بزرگتری! ای که شاخات زيباترين و قدرتمندترين آذينِ ممکن، و مايهیِ رشکِ هر بتیست! کمکام کن. مرا درياب. يا الله ادرکنی! به من همهچيز دادهای: مکنت، ثروت، باغهایِ انگور و خرما، مزارعِ بیشمار، شترانِ سرخموی، امّتی مطيع و مُنقاد، غزواتی پر فتوح، جهادهايی پر غنيمت، حرمی مملوّ از زيبارويان. يا الله! تو را به شاخِ تيز و برندهات، آخرين حاجتام را روا کن. به من پسری عنايت فرما که در موقعِ مرگ، همهچيز را به او بسپارم، و آسودهخاطر بميرم. میترسم آنچه تا بهحال به عرقِ جبين و خونِ دل ساختهام، در ميانِ کشمکشِ مشتی ميراثخوارِ کفتارصفت لوث شود. يا الله! تا بهحال چندين پسر به من بخشيدهای، امّا هر کدام، يا در شکمِ مادر مردهاند، يا آنکه بعد از چندی، به بيماری و قضایِ الهی، داغشان بر دلام مانده است. میدانم که اگر زبان بهکام داشتی میفرمودی پس زيد چيست؟ آری ای الله! او پسرِ من است. رسومِ اجدادیِ عرب، و عرفِ جامعهیِ ما، هيچ تفاوتی بينِ پسرخوانده و پسری که پارهیِ تن باشد، نمیگذارد. نشانهاش هم همين که عروسِ پسرم مانندِ دخترانام بر من محرم است. امّا ای الله! ای که سرورِ همهیِ بتها و الهها هستی؛ بيا و نعمت را بر من تمام کن، و پسری به منِ بيچاره و ابتر عنايت بفرما.
پيامبرِ اکرم (ص) در مقابلِ الله، با خشوعِ تمام، سجدهکنان گريه میکردند. من نمیدانستم چهکنم. از من چه ساخته بود؟ من، تنها شيطانی بهراهِراستهدايتشده و بیقدرت بودم.
در همين احوال بوديم که صدایِ تقتقِ آهستهیِ کوبهیِ خانه بهگوش رسيد. پيامبرِ اکرم، سراسيمه درِ صندوقخانه را بسته، و چندين کتاب و دفتر را از کيسهای چرمين، شبيهِ کيفِ مدرسهیِ بچّهها، بيرون آورده و در اطرافشان پخش کردند. باز هم صدایِ تقتقِ خفيف بهگوش رسيد. من از جایام برخاستم و ترسيدم شايد اقوامِ ملجم بن مرادند، که به خونخواهی آمدهاند. پيامبرِ اکرم (ص) کتابی قطور را بهدست گرفته، و با واهمهای مقدّس فرمودند: آنچه که فکر میکنی نيست. برو پسرکام درِ خانه را بگشا.
به فرمانِ رسولِ اکرم (ص) گردن[2] نهاده و بعد از طیکردن دالانِ دراز و تاريک، درِ خانه را با ترسولرز گشودم. نسيمِ سحر و بانگِ اذانی که از دوردست میآمد، بهدرونِ دالان ريخت. در نيمرنگِ صبحِ کاذب، اندامِ فرتوتِ پيرمردی ژوليده را ديدم که از پشتِ عينکی کلفت، چشمانِ ورقلمبيدهاش را به من دوخته بود. پيرمرد، پيشدستی کرده و پرسيد: که هستی ای پسرکِ بخيهبرسرِ زشترو؟ مگر قنبر مرده که تو در را باز میکنی؟ مــمّـــد کجاست؟
خواستم بگويم که ما در اين خانهیِ عفاف و عصمت، مــمّـــد نداريم، امّا پيرمرد مهلتام نداده و تنهای به من زد و داخلِ خانه شد، و يکراست بهطرفِ مهمانخانه رفت. بویِ نـانِ فـطـــيـر، تمامِ فضا را بهيکباره اشغال کرد. من نيز بهدنبالِ پيرمرد روان شده و بهداخلِ مهمانخانه رفتم. پيامبرِ اکرم (ص) که مانندِ محصّلی مجرم، که درساش را حاضر نکرده، سرشان را پايين انداخته بودند، با دلهرهیِ بسيار، سلامی نصفهنيمه نثارِ قدومِ پيرمردِ منحوس کردند. پيرمرد فتيلهیِ پيهسوز را بالاتر آورده، و طلبکارانه به پيامبرِ اکرم خيره شد. در پرتوِ نورِ پيهسوز، من تازه توانستم چهرهیِ او را بهخوبی ببينم. پيرمردی بود که قدمت و سناش شايد به هزار سال میرسيد. ريشهایِ زبر و مجعّدِ عنّابیرنگ داشت، و تعدادِ چروکهایِ چهرهاش غيرِ قابلِ شمارش مینمود. کلاهِ کوچکی، بهاندازهیِ کفِ دست، بر سرِ کممویاش داشت، و دو باريکه مویِ فــِــرخوردهیِ بلند، از دو شقيقهاش تا به پايينِ گردن، فرو افتاده بود. چشماناش از آنچه قبلاً ديده بودم، ورقلمبيدهتر و دريدهتر بود. [3] پيرمرد، کتابی بسيار قديمی را همچون شيئی قيمتی، با لئامت و خساستِ تمام، در بغل میفشرد، که بر جلدِ کهنهاش، شمعدانِ هفتسرِ مطلّايی نقش بسته بود. من بلاتکليف بودم و نمیدانستم چهکنم. بهآرامی بهگوشهای رفته و پرسيدم: شما که هستيد ای آقایِ محترم که پيامبرِ اکرم در مقابلِ قدومتان سرِ خشيت فرو آورده است؟
پيرمرد سرفهای کرده و با کراهت گفت: که به تو اجازهیِ صحبت داده؟ نامام را برایِ چه میخواهی، ای پسرکِ بیادب؟
پيامبرِ اکرم، همچنانکه سرشان پايين و معطوف به کتابها و دفترها بود، گفتند: زبان بهکام بگير، ای پسرکِ خيرهسر! ايشان حضرتِ زبـرائيلِ حکيم، معلّم و سرورِ تمامیِ ما میباشند.
[1] اصل: امتعه
[2] اصل: فرمان (که قطعاً خطایِ تايپیست)
[3] تقريباً در تمامیِ کتبِ شيعی که در عصرِ حاضر در مطبعهیِ «حوضهیِ الميّهیِ غُم» Y چاپ میگردند، آمده است که برایِ آنکه چهرهیِ اين شخص را بهخوبی تجسّم نمائيد، کافیست که عکسی از محمّدجوادِ لاريجانی (البتّه قدری پرچينوچروکتر) يا پدرِ مرحوماش را ببينيد تا تجسّمتان کامل شود. البتّه در صورتِ نبودنِ عکسِ افرادِ مذکور، تصويرِ خاخامِ اعظمِ کنيسهیِ بيتالمقدّسِ اشغالی نيز، مقصود را برآورده میسازد.
Y اين حوض که آن را حوضه خطاب میکنند، مملوّ از اشک و خونِ دلِ مردمانِ متألّم و غمزدهست.
خداوندا! بارالاها! اين حوض را برایِ ابد، خشک، و متولّیاش را نابود بفرما!
آمين يا ربّالعالمين!