٭ مؤمنانه‌یِ ۳۱

٭ مؤمنانه‌یِ ۳۱

کوچه‌هایِ آن شهرِ مقدّس، تاريک‌تر از هر بوف‌آبادی، در زيرِ قدومِ مبارکِ مولایِ متّقيان (ع) می‌لرزيد. من که بارِ نانِ‌خشک و هميانِ انگشتری را از کف داده بودم، مانندِ پرنده‌ای سبک‌بال به‌دنبالِ مولای‌ام روان بودم. ناگهان از دلِ تاريکی، عربده‌ای مستانه به‌گوش رسيد که گفت: بايست ای نابه‌کار!
ايستاديم. مردانی مسلح در مقابل‌مان ايستاده بودند که سبيل‌های‌شان از بناگوش در رفته بود. به‌زودی رايحه‌یِ شراب‌الطّهورِ مولا (ع) در ميانِ عفونتِ نفسِ ممزوج به عرق‌سگیِ راه‌بندان گم شد. شيرِ شرزه‌یِ عالمِ توحيد (ع) ذوالفقارش را بيرون کشيده، و خود به‌پيشوازِ جمعِ آنان شتافت: حالا ديگه راه بر علی بن ابی‌طالب می‌بنديد، ای حرام‌زادگان؟ بايد ريد به سپاهی که سپه‌سالارش را نشناسد.
رئيسِ اشرار، با ديدنِ هيبتِ مولایِ متّقيان و ذوالفقارِ برّان‌اش، ناگهان به‌خاکِ مذلّت افتاده و گفت: يا مولا! اشتباه کرديم. گمان برديم که غريبه‌ای ره‌گم‌کرده‌ست، و خواستيم خراجی درخور از او بستانيم، تا سرِ برج، در مقابلِ شما روسياه نباشيم؛ منتها، از بس شما خود را در گونیِ زهد و تقوا پيچيده‌ايد، قادر به تشخيصِ شما نبوديم. ما همگی در راهِ منويّاتِ شما بسيج هستيم، ای مولا!
سرکرده‌یِ باج‌گيران، بعد از زدنِ بوسه بر قدومِ علی (ع) برخاست، و برایِ زدودنِ غبارِ تکدّر، به‌همراهِ زيردستان‌اش شروع به شعاردادن نمود: «حزب، فقط حزب‌الله؛ رهبر فقط اسْدُالله!»
اميرالمؤمنين (ع) همگی را به‌سکوت فراخواند، و با تغيـّــر گفت: من با اين شعارها خر نمی‌شم. مقاديری که دفعه‌یِ قبل برای‌مان آورده بودی، بسيار کمتر از هميشه بود. به اين فکر افتاده‌ام تا برایِ سامان‌بخشيدنِ گذرگاه‌ها، دسته‌ای ديگر از پاسداران را بسيج کنيم.
سرکرده گفت: قربانِ قبضه‌یِ شمشيرت بروم، يا مولا! راست‌اش، اين مردم و اين رهگذران، آهی در بساط ندارند تا سهمِ امام از آنان بستانيم. چندين و چند سال جهاد و جنگ، رمق از اقتصادِ اينان برگرفته است. من از تهِ جيبِ خالیِ اين مؤمنان باخبرم، که حتّی در زيرِ برقِ شمشير نيز، پشيزی ندارند تا جان و ناموس‌شان را نجات بخشند. اخيراً هم که خودتان مستحضريد دسته دسته دخترانِ بالغ و نابالغ‌شان را می‌برند در مناطقِ شمالیِ شبهِ جزيره، در مناطقی مشرف به خليج‌المجوس، به محتشمينِ صاحب‌مال می‌فروشند. ای‌کاش به‌جایِ آن‌که ما را شب و نيمه‌شب سرِ گردنه و کوچه به‌کار بگماريد، اصلاً سهمِ امام را قانونمند می‌نموديد، تا عوام‌النّاس خود با طيبِ خاطر جزيه‌یِ مسلمانی و خراجِ شيعه‌بودن‌شان را تقديم می‌نمودند؛ ما هم ديگر شرمنده‌یِ زن و بچّه نبوديم، و نانِ حلال بر سرِ سفره‌شان می‌برديم. به حقّانيّتِ مذهبِ شيعه قسم، که هيچ‌کدام از ما جرأت ندارد تا حتّی در خانه بگويد عضوی از اعضایِ سپاهِ پاسدارانِ شماست؛ بس که کريه است نامِ آنان در مقابلِ مردم.
علی (ع) غرّيد: حالا ديگه به سپاهِ پاسدارانِ ما توهين می‌کنی؟
سرکرده، با سری فروافکنده گفت: به‌خدا از رویِ سوءِ نيّت سخن نگفتم. شما اگر وقت داشتيد، رویِ مبحثِ «سهمِ امام» فکر کنيد؛ که به‌يقين بی‌دردسر‌تر است.
علی (ع) سری تکان داده، و به‌اتّفاق از جمعِ باج‌گيران دور شديم. بعد از دقايقی راه‌پيمايی، به نخلستانی وسيع رسيديم که حتّی با وجودِ تاريکی، می‌شد عظمت‌اش را دريافت. مدّتی در ميانِ نخل‌ها راه‌پيمايی می‌کرديم که از دور کورسويی را ديديم. مولایِ متّقيان (ع) بر شتاب‌اش افزود، و من نيز دوان‌دوان به آن‌سو روان گرديدم. ناگهان نخلستان به‌پايان رسيد، و خود را در موستانی سبز و خرّم يافتيم.
نوری که ما را به‌سویِ خود کشانده بود، از لایِ درزهایِ خيمه‌ای نه‌چندان بزرگ بيرون ريخته بود. علی (ع) زنگوله‌ای را که از گوشه‌ای آويزان بود، به‌صدا درآورد. بعد از لحظاتی، مردی نيمه‌لخت، شمشيربه‌دست و ناسزاگويان از خيمه بيرون آمد و با ديدنِ مولا شمشيرش را به‌کناری انداخت. مولایِ متّقيان (ع) جلوتر رفته و دستِ آن مرد را بوسيد. مبهوت بودم، آيا به ديدارِ چه والامقامی مشرّف شده بوديم که فخرِ عالمين (ع) آن‌چنان در مقابل‌اش خضوع به‌خرج می‌داد؟
بر اثرِ نوری که از درونِ خيمه ساطع بود، تازه فهميدم ما به موستانی رسيده‌ايم که با تردستیِ بسيار، در ميانِ نخلستان ساخته شده است، و به‌يقين از چشمِ اغيار پنهان می‌باشد. مردِ خيمه‌نشين ما را به‌داخل هدايت کرد. چهره‌یِ مرد به نقوشِ سنگیِ حک‌شده بر ديوارهایِ تختِ جمشيد می‌مانست. ريشِ فرفری‌اش تا به‌زيرِ گلو پايين آمده بود، و موهایِ بلندِ مُعوَج‌اش به‌رویِ شانه‌ها ريخته شده بود. نمی‌دانم چه رمزی در کار بود که علی (ع) رفتاری آن‌چنان خاضعانه در پيش گرفته بود. مردِ چهره‌سنگی، ساغری بلورين به‌دستِ مولا (ع) داد، و از قرابه‌ای پوشال‌پيچ، مايعی سرخ‌رنگ را سرازير گردانيد و گفت: چهره‌ات درهم است. به‌يقين، دردی به‌دل داری که در اين نيمه‌شب اين‌جا آمده‌ای. بنوش ای علی!
علی بن ابی‌طالب (ع) تشنه‌تر از هر وامانده‌ای در صحرایِ کربلا، جام‌اش را بالا آورده و رو به مردِ چهره‌سنگی گفت: می‌نوشم به اميدِ سلامتی و کاميابیِ شما! ای آن‌که فعلاً از جورِ زمانه، خود را در اين خمخانه‌یِ عشق محبوس کرده‌ای. می‌نوشم به اميدِ روزی که بازو در بازو، سرفرازانه در شهر گام بزنيم؛ و خلقِ اوّل و آخر، مانندِ گلّه‌یِ شيعيانی پاک‌نهاد، به‌دنبالِ‌مان باشند. می‌نوشم به اميدِ آن‌روزی که دامنِ دينِ مبينِ اسلام، از تلوّثِ دستِ زبرائيلِ يهودی خلاص شود. می‌نوشم به سلامتیِ تو، ای سلمانِ فارسی!

Û