٭ مؤمنانه‌یِ ۲۲

٭ مؤمنانه‌یِ ۲۲

متعاقبِ سؤالِ زبرائيلِ حکيم، سکوتی سنگين مهمان‌خانه را در بر گرفت. من که شيطانی به‌راهِ‌راست‌هدايت‌شده‌ام، هنوز نابالغ‌ام، و از خيلی چيزها سر در نمی‌آورم. از امّ‌البنين علّتِ اين سکوت را پرسيدم. او آستين‌ام را گرفته و به‌دنبالِ خودش از مهمان‌خانه بيرون کشيده، و در حالی‌که هراسناک به‌نظر می‌رسيد، گفت: اسد را سلمانِ فارسی به‌عنوانِ پيشکشی برایِ مولایِ متّقيان (ع) آورده است. سلمانِ فارسی، روزگاری دوستِ صميمیِ زبرائيل بوده، و اصلاً خودِ زبرائيلِ حکيم او را به رسول‌الله (ص) معرفی کرده. منتها، چندی‌ست که بينِ زبرائيل و سلمان اختلافی پيش آمده که هيچ‌کس دليل‌اش را به‌درستی نمی‌داند. فقط همين را می‌دانيم که حضرتِ محمّد (ص) بنا به حرف‌هایِ زبرائيل، دستورِ معدوم‌کردنِ اسد را صادر کرده‌، و امر فرموده بودند که در گوشتی که به‌خوردِ اسد می‌دهند، سم بريزند. خوش‌بختانه، در اين بيتِ مطهّر، به امرِ اميرالمؤمنين (ع) از اسراف و تبذير خبری نبوده، و اسد بالاجبار "وجـيـتـاريــن" شده است. گوشتِ مرحمتی را زيد خودش با دستِ خود جلویِ اسد می‌گذارد[1]؛ امّا شير غرّشی سهمناک کرده، و به نشخوارِ پوستِ هندوانه‌هایِ خردشده‌یِ جلو-اش قناعت می‌کند. زيد خبرِ اين معجزه را به‌نزدِ پيامبرِ اکرم (ص) می‌برد، پيامبر (ص) هم آن معجزه را به حسابِ کراماتِ خود می‌گذارد، و می‌گويد برایِ بستنِ دهانِ زبرائيل، به‌دروغ بگويند اسد سقط شده است.
هنوز در راهرو بوديم که ديدم زبرائيلِ حکيم با صورتی برافروخته از مهمان‌خانه بيرون آمد. پيامبرِ اکرم (ص) نيز مانندِ محتاجی گردن‌کج، به‌دنبالِ پيرمرد بيرون آمده فرمودند: به‌خدا گُه خوردم، ای معلّمِ گرامی. تو هميشه با ديده‌یِ اغماض، بر گناهان‌ام خطِّ عفو کشيده‌ای. می‌دانستم که به‌خاطرِ دشمنی‌هایِ سلمان چشمِ ديدن‌اش را نداريد، و به روحِ کليم‌الله (ص) قسم که فرمانِ قتلِ اسد را صادر کردم. امّا چه‌کار کنم که مشيّتِ آسمانی آن بود که از مرگ نجات يابد. وقتی زيد برای‌ام خبر آورد که اسد علف‌خوار شده، ديدم زنده‌بودنِ شيری که علف می‌خورد، به‌يقين برایِ هديه‌کننده‌اش که سلمان باشد، بسی دردناک‌تر است تا آن‌که زبان‌بسته را بکشيم.
زبرائيلِ حکيم لحظه‌ای درنگ کرد، و با لبخندی موذيانه گفت: شايد تو راست بگويی ای شاگردک‌ام! حال که اين‌طور است بايد بدهيم شيرِ علف‌خوار را در شهر بگردانند، تا مايه‌یِ خفّتِ سلمان شود. برويد اسد را بياوريد و به محلِّ برگزاریِ نمازِ شنبه ببريد، تا خلق ببينند و بر سلمان بخندند.
قنبر در حالی‌که دودی کهربايی از منخرين‌اش بيرون می‌داد، از اتاقی بيرون پريد، و با لحنی که نشانی از خماری نداشت، گفت: دست به اسدِ بدبخت نزنيد که جون نداره حرکت کنه.
زبرائيل با چهره‌ای که حاکی از عدمِ اعتمادش بود، راهِ طويله را در پيش گرفت. همگان از کوچک و بزرگ به‌دنبالِ پيرمرد به‌راه افتاديم. بعد از عبور از حياطی که به باغِ رضوان می‌مانست، به اتاقی رسيديم که از درونِ آن صدایِ بغ‌بغویِ کبوتر به‌گوش می‌رسيد. علی (ع) به‌يک‌باره ايستاد و درِ اتاقک را باز کرد. تعدادِ بی‌شماری کفتر در ميانِ هم می‌لوليدند. اميرالمؤمنين (ع) فريادی کشيدند و گفتند: ای حسينِ پدرسگ! مگه نگفته بودم کفتربازی موقوف. تا کی می‌خوايی خفّت و خواری را نصيبِ اين بيتِ مطهّر کنی؟
رادمردِ بزرگِ اسلام (ع) امان نداده و با حرکتی سريع‌تر از پلنگ، گريبانِ حسين (ع) را گرفت. حسن (ع) گرچه در جرمِ برادر دخيل نبود، امّا به‌عنوانِ اوّلين واکنش، شلوارش را خيس کرده و از جمع فاصله گرفت. اميرالمؤمنين (ع) کمربندِ چرمی را از کمر باز کرده و به جانِ حسين (ع) افتاد. زهرا (س) در حالی‌که به‌صورتِ خودش می‌زد، گفت: الآن بچّه رو ناقص می‌کنه.
حضرتِ محمّد (ص) در موضوع دخالت کرده و برایِ اين‌که به غائله خاتمه دهند، فرمودند: ولِ‌ش کن طفلِ معصوم رو. همين کارها رو می‌کنيد که يه‌مشت بچّه‌یِ عقده‌ای و ترسو تحويلِ جامعه می‌ديد. بچّه‌ای که برایِ پناه‌دادنِ چند کفترِ زبون‌بسّه موردِ مؤاخذه قرار می‌گيره، به‌يقين در بزرگ‌سالی مجبور خواهد شد برایِ گرفتنِ جرعه‌ای آب، رکابِ هر شمرِ ذی‌الجوشنی را مثلِ سگ بليسد. طبيعتِ بچّه‌ها، قانون‌گريزی و عدمِ اطاعتِ بزرگ‌ترهاست. اصلاً اين کفترها همه‌ش مالِ خودِ منه، و در اين‌جا به‌امانت گذاشته‌ام.
دستانِ کوبنده‌یِ علی (ع) در هوا خشکيد. حسين (ع) در حالی‌که تنبان‌اش بر اثرِ ضرباتِ کمربند شرحه‌شرحه شده بود، گريه‌کنان در گوشه‌ای نشست. زبرائيلِ حکيم به‌عنوانِ پشتيبانی از شاگردِ گرامی‌اش گفت: بلی، اصولاً تمامیِ پيامبرانِ اولوالعزمِ صاحبِ کتاب، کفترباز بوده‌اند. مگر می‌شود به‌غير از شاه‌پرِ کفتر، از چيزی ديگر به‌عنوانِ قلم برایِ نگارش استفاده کرد؟ خُب حالا ديگه اجازه می‌ديد بريم اسد رو ببينيم؟
همگی دوباره به‌راه افتاديم، تا اين‌که بالاخره به طويله رسيديم. در ابتدایِ ورودی، مشتی بز و بزغاله در گوشه‌ای آرميده بودند که با عصای زبرائيلِ حکيم پراکنده شدند. براق، اسبِ عزيزِ رسول‌الله (ص) با ديدنِ صاحب، خواست شيهه‌ای جانانه بکشد، امّا صدايی ضعيف از او به‌گوش رسيد. پيامبرِ اکرم فرمودند: قنبر! اين اسب ناخوشه؟
قنبر خايه‌مالانه جواب داد: نه‌خير قربانِ قدومِ مبارک‌تان! به امرِ اميرالمؤمنين، در روزه‌یِ مستحبّی‌ست.
محمّدِ مصطفی (ص) مشتی کاه از کاهدان برداشته و به‌مقابلِ دهانِ بـــراق گرفت. علی (ع) گفت: آقا ول‌اش کنيد؛ تا خرخره، سحری خورده.
حضرتِ محمّد (ص) با اخمی که تا به‌حال سابقه نداشته، دامادشان را وادار به سکوت کردند. براق مانندِ قحطی‌زده‌ها شروع به خوردنِ کاه نمود، و ملچ‌وملوچ‌اش سر به‌آسمان گذاشت. پيامبرِ اکرم (ص) با پوزخند گفتند: اين زبون‌بسّه سحری خورده؟! اين بيچاره جون نداره نفس بکشه. درسته من در احکام‌ام در موردِ صفتِ قناعت و عدمِ اسراف زياد گفته‌ام، امّا گدابازی هم حدّی داره.
رحمةً‌للعالمين (ص) هنوز مشغولِ دادنِ علف به اسبِ نازنين‌شان بودند که زبرائيلِ حکيم سراغِ اسد را گرفت. قنبر همه را به تهِ طويله راهنمايی کرد. آنچه که در نيم‌تاريکِ طويله هويدا شد، دلِ هرکسی را ريش می‌کرد. موجودی که اسد می‌ناميدندش، مشتی استخوان بود که پوستی مانندِ پتویِ کهنه، به‌روی‌اش کشيده باشند. شير، چهار دست‌وپای‌اش را به آسمان کرده، و عاجز از پراکندنِ خيلِ مگس‌هايی بود که سر و صورت و دهان‌اش را آماجِ سماجتِ خود کرده بودند. تنها نشانه‌یِ حياتِ اسد، بالاآمدن و پايين‌آمدنِ جايی از اندام‌اش بود که روزگاری شکم ناميده می‌شد. زبرائيلِ حکيم دستمال‌اش را درآورده در حالی‌که اشک از چشمان‌اش می‌سترد، با ترحّمِ بسيار دستی به‌سرِ کچلِ اسد کشيد. جايی که روزگاری يالِ پر هيبتی، رُعب و وحشت را به‌دلِ هر بيننده‌ای می‌انداخته، حال، مانندِ کفِ دست بی‌مو شده بود. زبرائيل با لحنی مملوّ از بغض گفت: لا اله الّا يهوه! سال‌ها بود که چنين شيرِ رقّت‌باری نديده بودم. تنها ايّامِ جوانی‌ام بود که در کابلستان با شيرِ پيری به‌نامِ مرجان برخوردم. در قفسی اسير بود. امّا نه، اين اسدِ بيچاره، از آن مرجانِ کابلی نگون‌بخت‌تر است. قصدِ آن داشتم که سلمان را به اين‌وسيله خفّت دهم، امّا می‌بينم ننگِ اين وضعيّت، بيشتر به علی برمی‌گردد، که آشغال‌گوشت را نيز از اين حيوانِ مفلوک دريغ کرده است.
علی (ع) به‌اعتراض گفت: به‌خدا اگه به‌خاطرِ پسرعموم نبود، همين‌جا حسابِ‌ت رو کفِ دستِ‌ت می‌ذاشتم، ای جهودِ نزول‌خور. در مملکتی که نونِ خشک گيرِ بيوه‌زن‌ها و يتيم‌هاش نمی‌آد، دادنِ آشغال‌گوشت به يک حيوانِ بی‌خاصيّت، معصيتِ عظماست.
پيرمردِ لئيم با صدايی که از شدّتِ عصبانيّت به زوزه می‌مانست، گفت: مصيبتِ عظمیٰ؟ حالا که دهان‌ام را باز کردی، بگذار بگويم مصيبتِ عظمیٰ چيست. مصيبتِ عظمیٰ آن است که در ميانِ نخلستانِ غنيمتی، مخفيانه موستان درست کرده و شرابِ حاصله را قاچاقی فروخته، و عوايدش را صرفِ خانوم‌بازیِ نيمه‌شب‌ها می‌کنی. خبرش در همه‌جا پيچيده.
علی (ع) طاقت نياورده و رو به قنبر گفت: بپر برو اون ذوالفقارم رو بيار، تا حسابِ اينو برسم.
قنبر اين‌پا و آن‌پا کرده و پرسيد: کدومِ‌ش رو بيارم قربان؟ ذوالفقارِ دوسر يا ذوالفقارِ سه‌سر رو؟
حضرتِ محمّد (ص) بازویِ پرتوانِ علی (ع) را گرفته، و گفت: هيچ‌کدام ای قنبر. برو دلوی آبِ خنک بياور، که همه احتياج به تمدّدِ اعصاب دارند. حسابِ منِ بدبخت را نيز بکنيد که پيغمبرِ اين امّتِ بيچاره‌ام. تو ای زبرائيلِ حکيم، معلّمِ من، و تو ای علی، دامادِ منی. الآن که دينِ مبين‌مان در محاصره‌یِ کفر و الحاد است، بيش از هميشه به وحدتِ کلمه محتاج‌ايم. مسائلِ جزئی را می‌توان با سعه‌یِ صدر حل کرد.
رسولِ اکرم (ص) هنوز در خيالِ ادامه‌دادنِ موعظه‌اش بود، که امّ‌البنين خبر آورد که نقّاشِ کاشغری آمده و سراغِ رسول‌الله را می‌گيرد.



[1] اصل: گذاشت.